دلم بدجور گرفته...
همین الان بهت زنگ زدم... تو که در طول روز یه بار هم زنگ نمیزنی حالم و بپرسی...میدونم گرفتاری، میدونم سرت شلوغه... میدونم وقت نداری، اما یه ده دقیقه که زیاد وقتی نیست... نه؟ حتی شبایی که باهم نیستیم هم یه خبر نمیگری... یعنی اونجا هم وقت کم میاری عزیز؟ خیلی سردمه... اصلا گرم نمیام، بهت که زنگ زدم دوست داشتم یه کمی بیشتر باهم حرف بزنیم اما یه دفعه که گفتی کاری نداری انقده دلم گرفت، دست خودم نبود، اشکم دراومد، یه لحظه فکر کردم هروقت بهت زنگ میزنم وقتتو میگیرم... میدونم که بازم حساس شدم اما...
خودت میدونی حساسیت من همیشه هست، هیچ وقت هم کم نمیشه... با اینکه امشب قراره باهم باشیم اما به فردا و پس فردا و فرداهای دیگه فکر میکنم که دیگه همدیگه رو جز صبح و بعدازظهر اصلا نمیبینیم... ناشکری نمیکنم اما این روزا همه چی تکراری شده، دیشب داشتم عکس جاهایی که باهم گردش رفته بودیم و نگاه میکردم، دلم گرفت، خیلی وقته هیچ جایی نرفتیم باهم... ولی بازم خدایا شکرت... شاید بازم الکی دلم گرفته... همینکه سالم هستی و میخندی یه دنیا شکرت خدا...! من جز شادی اون و رضایتش هیچی نمیخوام...!
:: بازدید از این مطلب : 720
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0