نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 



:: بازدید از این مطلب : 795
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

یادته محمد جووون... دو سال پیش وقتی هیچی بین مون نبود این عکسو تو بهم نشون دادی و گفتی من از این عکس خیلی خوشم میاد....؟ یادته منم ازش خیلی خوشم اومد و همیشه یه نمونه شو تو کامپیوترم و یه عکس چاپ شده شو پیش خودم داشتم...؟ یادش بخیز عزیز.... امروز داشتم تو اینترنت میچرخیدم چشمم به این عکس افتاد و تموم خاطرات گذشته مون یادم اومد.... گفتم برای تجدید خاطره یه بار دیگه این عکسو تو وبلاگ بذارم...

حالا میفهمم معنای این عکس چی بوده... اون تویی درخت من... تکیه گاه من و اون یکی هم منم که روی شونه های امنت تکیه کردم و هردو به جویبار آینده ی زندگی خیره شدیم....! دوستت دارم عزیزم... تا ابد



:: بازدید از این مطلب : 651
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

محمدم

تمام زندگی من ارزش یک لحظه عشق تو را دارد

باور میکنی عزیزم...؟

چه کسی برای من می تونست مثل تو باشه...؟

هیچ کس... من همیشه اینو به خودم میگم

می گم که هیچ کس برای من مثل تو نمیشه

محمد قدرتو می دونم عشق من

می دونم که اگه نبودی من این نبودم

و اگه نباشی من نخواهم بود

می دونم که صادقانه عشقتو و احساستو به من بخشیدی

و قلبتو که از تمام ثروتهای دنیا باارزش تره رو به من دادی

و این چیز کمی نیست...

می دونم که در تار و پود لحظه هات منو جا دادی

و با من زندگی کردی

همه ی اینها رو می دونم عزیزم

برای همین عاشقانه دوستت دارم و تو رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم

عشق یعنی

من سفره ایی بیندازم

تو نانی بیاوری

من آبی بریزم

تولبخندی به من دهی،

.............

عشق یعنی

تو کار می کنی

تا خسته می شوی

من کار می کنم

تا خسته می شوم

تو آبی می ریزی

من لبخندی می زنم

...........



:: بازدید از این مطلب : 618
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

عشق تنها می‌بخشد
داد و ستدی در بين نيست‌
از اين رو، سود و زيانی در كار نيست‌
عشق از بخشيدن لذت می‌برد
همانگونه كه گل از عطر افشانی لذت می‌برد
چرا بايد بترسند؟
چرا بايد بترسی؟‌
به ياد آر
ترس و عشق هرگز با هم سر نمي‌كنند
همزيستي اين دو ممكن نيست‌
ترس درست قطب مخالف عشق است‌
بگذار خنده‌ات خنده‌اي تام و تمام باشد

نمي‌توانند با هم باشند

 

 



:: بازدید از این مطلب : 613
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز سه شنبه ست. یه هفته میشه محمدمو ندیدم، نبوسیدم، بغل نکردم، ناز نکردم، دستاشو نگرفتم، و صدای قشنگ شو نشنیدم از نزدیک، دلم خیلی براش هلاکه... خیلی زیاد، اومدن عمو هم امروز کنسل شد و قراره فردا بیاد، راستی دیروز وقتی از اینجا رفتیم طرف خونه، تو ماشین بودیم که مادر زنگ زد و گفت که زودتر بیا چون خانواده ی محمد اینا شب میان پیش مون... نمیدونم چرا از شنیدن این خبر مثل همیشه خوشحال نشدم، شاید علتش این بود که محمدم مثل همیشه پیشم نبود و از نبودن اون بود که حوصله ی پذیرایی از اونا رو هم نداشتم. فقط دلم میخواست برم خونه و بخوابم... آخه یه روزی میشد بدجور سرفه میکردم و موقع سرفه کردن سرم و بدنم خیلی درد میکرد... به هر حال سعی کردم تا رسیدن به خونه خودمو ار اون حالت بکشم بیرون که موفق شدم، تو کوچه که رسیدیم دیدم مادر داره با زهرا میره طرف خونه، با دیدن هیکل مادر تمام تنم از شادی پر شد. شاید وجود نازنینش که پرورش دهنده ی محمدم بود مثل محمد برام عزیز بود و میتونست دلتنگی هامو کمتر کنه، رفتم خودمو بهشون رسوندم و بغلش کردم و یه لحظه حس کردم محمدمو بغل کردم.

داخل که رفتیم فهمیدم برق هنوز نیومده و یه کم کسل شدم، مادر اینا نشستن و من تا وقت اومدن بابا مشغول آشپزی و کارهای پذیرایی بودم. از یه طرف دلم میخواست به محمد زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم و از طرف دیگه کار داشتم و وقت نمیکردم باهاش درست صحبت کنم. براش یه چندتا اس زدم که جواب نداد ،نگران شدم و زنگ زدم و فهمیدم که کریدیت تموم کرده، بهم گفت هروقت کریدیت انداختم بهت زنگ میزنم... منم با روی خوش از بابااینا پذیرایی کردم و باهاشون خندیدم اما هیچکس از حال من خبر نداشت... نبودن محمد باعث شده بود جسمم اونجا بین بقیه باشه اما روحم پیش محمد... همه فکر و خیالم پیش محمدم بود... اینکه تنهایی چیکار میکنه و کاش الان بین مون بود... خلاصه مهمونی هم تموم شد و بابا اینا رفتن و من موندم و دلی که در نبودن محمد شکسته بود... بعد از رفتن بابا اینا با محمد اس ام اس بازی کردیم تا دیروقت... بهش گفتم  پنجشنبه نیاد و جمعه بیاد، خداکنه تا جمعه کاراش تموم بشه، یکی از دوستام نظر گذاشته که غصه نخور زد برمیگرده اما اون یا هرکس دیگه ای حتی مادرم نمیدونه که تو دل من و محمد چه رابطه ی عمیقی بوحود اومده.... به هر حال امروز هم شروع شد و امروز هم میگذره بدون محمدم... خداکنه زودتر این روزا تموم بشه، خدایا همه مهربونی هاتو شکررر...!

 



:: بازدید از این مطلب : 635
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

چقدر مسخره ست...

اصلا من مسخره م... رفتارم مسخره ست... خودم مسخره م... دلم میخواد داد بزنم... آخه چرا...؟ چرا محمد با من اینطوری رفتار میکنه...؟ چرا با من یه طوری رفتار میکنه انگار تمام ناراحتی های من الکیه، تمام حساسیت های من بچه گانه ست... از خودم داره بدم میاد... از خودم متنفرم... براش زدم که خیلی بی خیالی، حتی یه بار نگران نشدی که چرا به مسیجت جواب ندادم... و وقتی هیچ جوابی نداد براش زنگ زدم تا بدونم چرا جواب نداده، اما همون وقت سرفه م گرفت... اون پرسید که چرا سرفه میکنی؟ مریض شدی..؟ و من به شوخی گفتم که مگه برات مهمه...؟

یه دفعه عصبانی شد و خواست قطع کنه... بهش گفتم بابا شوخی کردم معذرت... اما دیگه لحنش تغییر کرد، گریه م گرفت، به جای اینکه یه چیزی طلبکار بشم یه چیزی هم بدهکار شدم. یه دفعه گوشی رو قطع کرد... بعدش هرچی زنگ زدم تماسمو قطع کرد و هرچی اس زدم که جواب بده هیچ جوابی نداد... همین چند دقیقه ی پیش هم زنگ زده و میگه چرا صدات گرفته ست...؟ بعدش هم مثل همیشه تصمیم گرفت و گفت که تمومش کن هرچی بوده... و با عصبانیت هم گفت فهمیدی گفتم همه چی تمومه... دیگه بهش فکر نکن....

بغضم ترکید... یک ساعت اینجا با نگرانی منتظر زنگش بودم و داشتم معذرت خواهی میکردم اما حالا چی گیرم اومد..؟ درسته حرف درستی نزدم اما حداقل اون برای یک بار هم که شده عصبانی نمیشد و مراعات حالم و میکرد... بعد این همه دوری پاداش صبوریم این نبود... خیلی دلم شکسته... شایدم بیش از حد حساس شدم بخاطر دوری از محمد... اما اون منو درک نکرد... مثل همیشه طوری حرف زد انگار همه تقصیرات گردن منه... مطمئنم اگه این حرفا رو هم بهش میگفتم در جوابم میگفت: چیه دلت میخواد من معذرت بخوام... باشه من معذرت میخوام... من اشتباه کردم، اما من دلم اینو نمیخواد... دلم همراهی شو میخواد، دلم میخواد درکم کنه، دلم میخواد سرم داد نکشه و تو این لحظات دوری که بیشتر از همیشه حساس شدم هوامو بیشتر داشته باشه، اما اون................

گفته یک ساعت دیگه زنگ میزنه، حتما بخاطر ناهار قطع کرده اما خبر نداره که عزیزترین کسش اینجا میلی به ناهار نداره و هیچی نمیخوره... خبر نداره چقدر گریه کردم... خبر نداره چه روزایی رو دارم میگذرونم... صبح ها تو یخی و سرما تنهایی میرم دفتر و شبا هم تنهایی برمیگردم خونه، تمام طول راه مزاحمم میشن، متلک بارم میکنن، و من با خاطرات گذشته و با یاد لبخندش همه چی رو تحمل میکنم... نذاشتم تا حالا دوریش منو از پا بندازه.... اما وقتی اینطوری باهام برخورد میکنه دیگه طاقت و توانم از بین میره... دیگه نمیتونم تحمل کنم. دیگه صبرم به صفر میرسه... دیگه فقط دلم میخواد روزها بیفتم و کسی کاری به کارم نداشته باشه...

فهمیدم گناه من چیه... گناه من اینه که همیشه الکی نگرانش میشم... هروقت زنگ میزنم که خاموشه یا جواب نمیده مثل این سیریشا به گوشی میچسبم و تند تند زنگ میزنم و از نگرانی دق میکنم... و هر وقت هم اس میدم و جواب نمیده با اس ام اس خودمو خفه میکنم تا بلاخره جواب بده، و در قبال این همه نگرانی انتظار دارم یه ذره نگرانم بشه مثل امروز که وقتی اس ام اس شو جواب ندادم... و وقتی فهمیدم که حتی نگران هم نشده، این حالت بهم دست میده... خیلی ناراحتم، از خودم، از رفتارم، از نگرانی های زیادم، چه کنم که دست خودم نیست... چه کنم که هیچکس منو درک نمیکنه.... چه کنم که بیش از حد محمد و دوست دارم و حتی یه لحظه دوست ندارم ازش بی خبر باشم... یه لحظه دوری از اون برام به اندازه ی یک سال میگذره... خیلی دلم گرفته خدااااااااااااا.... شایدم محمد وقتی برگرده حتی وقت نکنه این نوشته ها رو بخونه، اینا رو فقط واسه دل خودم مینویسم ... واسه اینکه حرفای من و و نگرانی های منو فقط صفحه سپید این وبلاگ با کمال میل قبول میکنه و هیچی نمیگه.... خیلی خسته م... روح و جسمم بعد از این همه انتظار و بلاخره اینطور تموم شدن، خسته ست.... بدجور افتادم... شاید حتی محمد با خوندن این حرفا بهم بخنده، میدونم میخنده، آخه هیچکس از حال من خبر نداره، هیچکس نمیدونه این چند روز و چطور گذروندم... هر روز حتی ثانیه هاشو هم شمردم... به امید اینکه محمدمو هرچه زودتر ببینم اما امروز.....

فقط دلم میخواد گریه کنم... اما چشمه ای اشکهام هم خشکیده...!



:: بازدید از این مطلب : 635
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 22 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 سلام....

امروز دوشنبه ست... تا حالا 6 روز میشه که من و محمد از همدیگه دوریم... امروز حالم نسبت به روزای دیگه بهتره چون دیگه به دیدن محمدم کم مونده... دیشب مهدی داداش محمد هم اومده بود، برق هم نداشتیم اما نمیدونم بخاطر مهدی بود یا بخاطر اینکه روزای جدایی کم مونده که اینبار وقتی محمد بهم زنگ زد دیگه گریه م نگرفت، همه ش میخندیدم و سعی میکردم محمد رو هم بخندونم. به هر حال شب خوبی بود دیشب و منم دختر خوبی بودم. چون این دفعه گریه م نگرفت و فقط خندیدم. امروز هم آخرین روز تو این هفته ست که میام دفتر و بخاطر این موضوع هم کمی سرحالم... فردا هم که عمو میاد و مهمونی ها شروع میشه، 

امروز داشتم به مریم میگفتم که شاید محمد پنجشنبه برسه اما مریم گفت خوب پنجشنبه عاشورا ست و تو اون روز بغل کردن و روبوسی گناه داره و تو و محمد هم که قراره بعد از یک هفته و نیم همدیگه رو ببینید حتما خیلی دلتنگ شدید و نمیتونین جلوی خودتونو بگیرین و همدیگه رو میبوسید و بغل میکنید... پس بهتره جمعه بیاد، منم تا الان داشتم به حرفش فکر میکردم. دیدم راست میگه و بهتره روز جمعه بیاد، اگه چهارشنبه اومد که چه بهتر اما اگه نتونست بهتره جمعه بیاد. البته نمیدونم محمد حرفم و قبول میکنه یا نه... دیشب تو مسیجش نوشته بود دلتنگیش خیلی زیاد شده و دیگه نمیتونه تحمل کنه... البته این اولین بار بود که انقدر مستقیم داشت این حرف و میگفت... وقتی داشتیم میخوابیدیم با ذوق و شوق داشتم باهاش اس ام اس بازی میکردم که یه دفعه دیدم جواباش خیلی کوتاه شده، ازش پرسیدم خوابت میاد..؟ که یه دفعه نوشت عزیز من خیلی خسته هستم خوابم میاد... شب خوب با خوابای رنگی... دوستت دارم.. بووووس... خیلی ناراحت شدم، حتی صبر نکرد ببینه من باهاش کاری دارم یا نه... و یه حسی بهم دست داد که شاید اس ام اس های زیاد من باعث ناراحتیش میشه و بخاطر همینه که هیچ کدوم شون و در طول روز جواب نمیده.. گرچه گفته بود اگه مسئولین موبایلشو سر پروژه ببینن میگیرن اما خوب همیشه که پیش اونا نبود، میتونست یه جواب کوتاه بده به اون همه دلتنگی من... بخاطر همین دیگه تصمیم گرفتم بهش اس ام اس ندم وقتی سرکاره، امروز صبح هم برای اولین بار بهم مسیج صبح بخیری داد که جوابش و ندادم...

دلم خیلی میخواد جوابشو بدم اما منتظرم ببینم آیا اگه جواب ندم اصلا نگرانم میشه... ولی تا حالا که هیچ اس تازه ای نفرستاده... خیلی دلگیرم از دستش... خیلی زیاد، من با این همه دلتنگی هرروز براش 10-15 تا اس میزنم اما اون حتی یه جواب هم نمیده و من چقدر نگران میشم اما وقتی نوبت من میرسه انگار نه انگار... کاش منم مثل اون بیخیال بودم... هیییییییییییی......



:: بازدید از این مطلب : 734
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 22 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 



:: بازدید از این مطلب : 559
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 21 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

در علقمه کوه صبر واحساس شکست

             با سنگ جفا نگین الماس شکست

                    طوفان شدو شاخه ی گل یاس شکست

                              ای وای دلم که دست عباس شکست

 

 



:: بازدید از این مطلب : 701
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 21 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز یکشنبه ست.. یه روز کمی گرم پاییزی...

دیشب وقتی رسیدم خونه با خودم عهد کردم وقتی محمد زنگ زد دیگه گریه نکنم.... اما انقدر منتظر زنگش موندم که داشت خوابم میبرد... یه دفعه به گوشیم زنگ زد... اولش کمی با ناراحتی جوایشو دادم اما وقتی مامان گفت که چرا انقدر سرش غر میزنی، با عصبانیت پاشدم رفتم اون یکی اتاق، دیگه نتونستم جلوی گریه مو بگیرم... محمد هی میگفت عزیزم گریه نکن و سعی داشت منو بخندونه اما من حرصم گرفته بود... از اینکه من هی داشتم گریه میکردم و اون هی میگفت بخند بخند.... آخرش هم چیزی گفت که خیلی بیشتر ناراحت شدم، گفت شاید تا آخر هفته بیاد... من که وسط هفته منتظر اومدنش بودم حالا باید تا آخر هفته صبر میکردم... آخه خیلی سخته... بخدا دوریش خیلی سخته... الان 5 روز میشه ندیدمش... حتی شبا به راحتی نمیتونیم دوکلام باهم صحبت کنیم... خسته شدماز این وضعیت... دلم خیلی براش تنگ شده.... خیلی زیاد، هیچکس نمیتونه حال منو درک کنه، 

هیچکس نمیتونه بفهمه عاشق بودن و منتظر موندن چقدر سخته، میدونم واسه محمد هم اونجا خیلی سخت تموم میشه اما به سختی حال من نیست... خیلی دلتنگشم، خیلی زیاد، امیدوارم حداقل تا آخر هفته بیاد، خداکنه تا اون موقع کاراش کمی سروسامون بگیره و بتونه برگرده وگرنه من دیوووونه میشم... بخدا تحملش خیلی سخته، این چند روز محرم که رد شد همه ش داشتم به خانومایی فکر میکردم که شوهراشون رو برای دفاع از امام حسین به کربلا فرستادن، حتما خیلی براشون سخت تموم میشده، من که قراره محمدمو دوباره ببینم، اما اونا چی... اونا میدونستن که رفن شوهرشون دیگه برگشتنی توش نیست، خوش به حالشون که اونقدر صبر داشتن

خدایا خودت به من از صبر اون زنای باایمان عطا کن...! نذار با گریه هام روحیه ی محمدمو هم ضعیف کنم... امروز روزه هستم... یه فردا میام دفتر و بعدش دیگه درگیر اومدن عمو از حج میشیم و مهمونی ها... و بعدش هم عاشورا تاسوعا، کاش محمدم هم بود، اونوقت همه چیز برام ذوق و شوق داشت، خدایا بازم به هر حالت شکرتو میگم...

خدایا شکررررررررررررت..!



:: بازدید از این مطلب : 724
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 21 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم.... 

         تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست

              تا بدانی نبودنت ازارم میدهد....

                   لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنی است و عریان...

                          که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد....

لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است...

لمس کن لحظه هایم را تویی که میدانی من چگونه عاشقت هستم.....

لمس کن این با تو بودن ها را .....               

        من زندگی را برای عشق می خواهم...

              می خواهم تا ابد عاشق بمانم...

                       می خواهم برای عشق بخندم و گریه کنم....

                 می خواهم با عشق به خدایم برسم...

            می خواهم عشق را ثابت کنم...

       می خواهم برای عشق بمیرم....

می خواهم برای تو بمیرم...

پس لمس کن واژه واژه های حرف هایم را.....

                خیلی دوست دارم...

 



:: بازدید از این مطلب : 690
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

ازم دوری نکن دلم میگیره، نذار این لحظه ها رو غم بگیره

         نذار این حس خوب با تو بودن، توی دنیای من آسون بمیره

                   تو با دل تنگی من آشنایی، تو که عاشق ترین عاشقایی

                             ازم دوری نکن منو نسوزون، نمیدونی چقدر تلخه جدایی



:: بازدید از این مطلب : 845
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات



:: بازدید از این مطلب : 612
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز شنبه ست... از سر صبح تا حالا دارم به محمد اس میدم که اجازه بده برم ختم رئیس اما اجازه نمیده... هرچی هم میپرسم که حداقل یه بهونه بگو که در قبال نرفتنم بیارم بازم هیچی نمیگه.... خیلی ناراحتم... دیروز جمعه هم خیلی بد گذشت... همه ش تو تنهایی خودم بودم. مادر هم که مریض بود... حال و حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس و هم نداشتم... محمد هم معلوم نیست کی بیاد... سه شنبه هم قراره عمو از حج برگرده... بدون محمد حوصله ی بودن تو مهمونی شو هم ندارم... اصلا بریدم... دلم میخواد برم تو یه اتاق کوچیک و تا ابد همونجا بمونم تا از تنهایی و گشنگی بمیرم... خیلی دلم گرفته... دیشب هرچی پشت گوشی گریه کردم که دلم گرفته محمد همه ش سربسرم میذاشت و میخندید... نمیدونست تو چه حالی هستم

خوش به حالش که حداقل انقدر سرش به کار گرمه که حتی نمیتونه یه اس کوچولوی منو جواب بده... خوب مسلمه که حتی وقت پیدا نمیکنه به من فکر کنه... فقط شبا یکم براش سخت میشه که اونم بخاطر خستگی زودی خوابش میبره... تا میام یه چند کلمه با اس صحبت کنم میگه خسته ایم و باید بخوابیم... خیلی تنها شدم. خیلی زیاد... حال و هوای محرم هم که بدتر حالم و خراب کرده... میخواستم امروز روزه بگیرم که مادر نذاشت.. انقدر بداخلاق شده بود سر صبح... همه رو به زور بیدار کرد و با بداخلاقی صبحانه رو آماده کرد و بعدش هم مجبورم کرد بخورم... خیلی حرصم گرفته... از دنیا، از آدماش ،از اینکه صبح هم با بابا داشتیم می اومدیم دفتر همه ش میگفت تو باید به محمد روحیه بدی و نذاری برگرده... باید بهش بگی اونجا بمونه و کارش و تموم کنه... منم هی مجبوری میخندیدم و تو دلم زار گریه میکردم... آخه یکی نیست بگه پس من چی....؟ کی دلش به حال من میسوزه...؟ کی به من روحیه میده...؟ تو خونه که همه تو کار خودشون غرق هستن... مامان محمد هم که فقط یه بار زنگ زده حالم و پرسیده که اونم بخاطر این بود که بابا بهش گفته بود زینب یه کم ناخوشه... وگرنه تو این سه روز حتی یه بار بهم زنگ هم نزده... خیلی دلم گرفته... از تنهایی.. از اینکه فهمیدم بیشتر از اونی که فکر میکنم تنها بودم و خبر نداشتم... دلم پره... دیشب یه خواب خیلی بد هم دیدم... خواب دیدم تو خونه ی عمه م نشسته بودیم و پسر عمه هام همه جمع بودن و محمد هم بود... پسرعمه هام هی سربسرم میذاشتن و محمد همه ش میخندید... هی با چشم بهش اشاره میکردم که باید ازم طرفداری کنه اما اون ساکت نشسته بود و فقط میخندید.... آخرش هم گریه م گرفت واز خواب بیدار شدم...

الانم موندم سر ظهر که همه میخوان برن من چطوری بمونم...؟ مجبورم برم یه جای دیگه و تا اومدن شون اونجا بمونم... خیلی عصبانیم خداااااااااااااااا... دیشب موقع خواب انقدر حالم خراب شده بود که اصلا خوابم نمیبرد... واسه محمد یه اس زدم اما فقط پرسید چی شده و بعدش هم گرفت خوابید...امروز صبح هم حتی یه بار حالم و نپرسید... خیلی دلم گرفته... خیلی زیاد... کاش این دو روز باقی مونده ی این هفته هم تموم بشه و بمونم خونه... از سرکار اومدن تو این هفته بیزارم... از تنهایی خسته شدم... از اینکه همه ازم توقع دارن صبور باشم و گریه نکنم... از زن بودنم خسته شدم.... کاش منم یه مرد بودم... اون وقت همیشه بدون ترس از زن بودنم هرکاری رو میتونستم انجام بدم... الان یه خبر بد رو هم شنیدم که روزم و بدتر خراب کرد.... خدیجه خواهرم از کارش اخراج شد...

آه ه ه ه ه... خدایاااااا چرا مشکلات ما هیچ وقت تمومی نداره... تازه خیال مادر راحت شده بود کمی... حالا با بیکار شدن اون یه پایه از زندگی مون سست میشه... خدایا خودت کمک مون کن... با همه ی این اوضاع بازم شکرت



:: بازدید از این مطلب : 572
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

آخ که چه دل تنگم

اونقدر دلتنگم که نمی دونم از کجای این دلتنگی برات بگم

آرزو می کنم  این سفر چند روزه ت هرچه زودتر با خوبی و موفقیت تموم

بشه و بتونم مثل همیشه سر روی شونه ت بذارم و توی بغلت آروم بگیرم...

عزیزم، آرام جانم، آرامش روح و راوانم نمیدونم

چطور بگم که چقدر دوستت دارم و چقدر تو این مدت دلتنگت شدم...

عزیزم عاشقتم و از داشتن چون تویی به

خودم می بالم

وای که من همه لحظه های دوری رو در حسرت می گذرونم که تو رو ببینم ، باهات حرف

بزنم تا کمی آروم بشم

کاش الان آغوش گرمت سر پناه خستگیم بود

کاش الان بوسه گرمت مرحمی رو تشنگیم بود

آرزوم اینه که دستام توی دستای تو باشه

تنگیه این دل عاشق با نوازش تو وا شه

کی میشه وقت اینکه من تو آغوش تو باشم

قول می دم با داشتن تو هیچ غمی نداشته باشم

همه هستی قلبم تو دو حرف خلاصه می شه

عشق تو بودن با تو دو نیاز زندگیشه

پرم از ترانه ی تو گرچه واژه ها حقیرن

خوبه وقتی نیستی پیشم اونا دستمو بگیرن

راز عشق منو هیچ کس غیر مهتاب نمی دونه

تنها شاهد واسه غصه ، گریه وتنهاییم اونه

وای اگه من این نبودم کاش می شد پرنده باشم

تا از این دور بودن تو بتونم بلکه رها شم

یه پرنده شم شبونه بکشم پر به خیالت

برسم به لونه تو بگیرم سر زیر بالت

زندگیم رنگ خدا بود اگه تنها تو رو داشتم

اگه می شد واسه گریه رو شونت سر می ذاشتم



:: بازدید از این مطلب : 517
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

تنها ترین من     
                           تنها نذ ار منو      
                                                     تنها سفر نکن
 این دل شکسته
                            از یاد رفته رو
                                                   دیوونه تر نکن
 چشمهای خیس من
                           این چشمه های غم
                                                    دیـــوونه توان
ای رود مهربون
                           از روز وصلمون     
                                                  چیزی بگو به من
 حرفی بزن گلم
                         من کم تحملم
                                                     من کم تحملم
 
 
 

 



:: بازدید از این مطلب : 695
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

برگرد بی تو بغض فضا وا نمی شود …… یک شاخه یاس عاطفه پیدا نمی شود

در صفحه دلم تو نوشتی صبور باش  …… قلبم غبار دارد و معنا نمی شود

بی تو شکست  پنجره رو به آسمان ……. غم در حریم آبی دل جا نمی شود

دریای تو پناه نگاه شکسته است … ……هر دل که مثل  قلب تو دریا نمی شود
 
می خواستم بچینم از آن سوی دل گلی … اما بدون تو گلی وا نمی شود

دردیست انتظار که درمان آن تویی ….. گل مثل چشم های تو زیبا نمی شود

بی تو شکسته شد غزل آشناییم ……… این رسم مهربانی دنیا نمی شود

گفتی صبور باش و به آینده هانگر …… پروانه که صبور و شکیبا نمی شود

شبنم گل نگاه مرا باز شسته است ……. دل در کنار یاد تو تنها  نمی شود

گلدان یاس بی تو شکست و غریب شد … گلدان بدون عشق شکوفا نمی شود

باران کویر روح مرا می برد به اوج …. اما دلم بدون  تو شیدا نمی شود

رفتی و بی تو نام شکفتن غریب شد …… دیگر طلوع مهر هویدا نمی شود

رویای من همیشه به یاد تو سبز بود ….. رفتی و حرفی از غم رویا  نمی شود

رفتی و دل میان گلستان غریب ماند ….. دیگر بهار محو تماشا نمی شود

یک قاصدک کنار من آمد کمی نشست … گفتم که صبح این شب یلدا نمی شود؟

دل های منتظر همه تقدیم چشم تو ……. امروز بی حضور تو فردا نمی شود


:: بازدید از این مطلب : 664
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

من صبورم اما . . .

به خدا دست خودم نيست اگر مي رنجم يا اگر شادي زيباي تو را به غم غربت چشمان خودم مي بندم .

من صبورم اما . .

چقدر با همه ي عاشقيم محزونم ! و به ياد همه ي خاطره هاي گل سرخ مثل يک شبنم افتاده ز غم مغمومم .

من صبورم اما . . .

بي دليل از قفس کهنه شب مي ترسم بي دليل از همه تيرگي تلخ غروب و چراغي که تو را ، از شب متروک دلم دور کند ،مي ترسم.



:: بازدید از این مطلب : 561
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

tifooses.coo.ir



:: بازدید از این مطلب : 690
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

حتی حال و حوصله ی سلام کردن و هم ندارم.... اما بازم سلام

امروز پنجشنبه ست... اولین پنجشنبه ای که تنهام، خیلی تنها... دیروز وقتی تو دفتر بودم همه ش گریه م میگرفت. نمیتونستم اتاق کارمو تحمل کنم. یه جوری غریبانه شده بود. از یه طرف هوای محرم بود و از طرف دیگه دل غربت زده و تنهای من... هیچ کس نبود دلداریم بده... ناچار به یه بهونه ای رئیس اجازه گرفتم و رفتم خونه، تو راه خونه بودم که محمد زنگ زد که خبر بده رسیده... ولی وقتی فهمید من دارم میرم خونه نگران شد و پرسید چی شده اما خط ها خراب شده بود و صداش قطع شد بعدش هم هرچی خودم و خودش تلاش کردیم زنگ بزنیم نشد که نشد. من رسیدم خونه و با اینکه روزه بودم دیگه طاقت نیاوردم چون خیلی ضعف کرده بودم ،یه چای دم کردم و یه ذره خوردم. بعدش خواستم کمی مثلا به خودم روحیه بدم که فقط تا ساعت 11 موفق شدم. چون محمد زنگ زد و گفت که تا بعدازظهر گوشیش خاموش میشه چون مسئول پروژه نیومده و اجازه نمیدن گوشی رو ببریم با خودمون... بعدش گفت بعدازظهر هروقت گوشی آزاد شد بهت خبر میدم...

انقدر پکر شدم که دیگه همه ی انرژی و توانم از بین رفت. خوابیدم... بعدش پا شدم یه دوقاشق ناهار خوردم و نماز خوندم و بعدش بازم خوابیدم.. ساعت 7 شب بود که بیدار شدم. تعجب کردم چطور انقدر زیاد خوابیده بودم. گوشیمو یه نگاه کردم دیدم هیچ زنگ یا اس ام اسی نیومده، بدتر دلم شکست... مثل یه چینی ترک خورده شده بودم که هر لحظه امکان داشت بشکنه... رفتم یه وضو گرفتم و نماز خوندم و یه زیارت عاشورا تا شاید آروم بگیرم اما نشد... زنگ زدم به گوشی محمد که بازم خاموش بود... نگران شدم... قرار بود بعدازظهر خبر بده بهم اما ساعت 7 شده بود و هیچ خبری نداده بود... تا ساعت 9 که خوابم برد هم گریه میکردم، هم اس ام اس میدادم و هم زنگ میزدم که همه شون بی جواب موندن... آخر هم از شدت بدن درد زیر پتو خوابم برد...

امروز صبح هم وقتی پاشدم واسه نماز و بازم زنگ زدم دیدم بازم گوشیش خاموشه... گریه م گرفت، 17 ساعت میشد با هیچکی حرف نزده بودم. دلم پر بود... دوباره خوابیدم و ساعت 6:30 بود که بیدار شدم واسه صبحانه، چشمام از گریه ی دیشب پف کرده بود و دلم نمیخواست بابا منو با اون قیافه ببینه... بعد از خوردن صبحانه رفتم اون یکی اتاق و به بابا زنگ زدم که ما دیرتر میریم و دنبال مون نیاد. ولی صدای گرفته م خیلی تابلو بود. بابا نگران شد و پرسید که چی شده که گلو دردو بهونه کردم و گفتم چیزی نیست... اما وقتی داشتم آماده میشدم یه دفعه مادر زنگ زد که اگه حالت خوب نیست بیام ببرمت دکتر، اما من موافقت نکردم و گفتم هیچی نیست... چون خودم خوب میدونستم درد اصلیم چیه... همون موقع متوجه اس ام اس محمد شدم. نوشته بود گوشیش آزاد شده و هروقت دوست داشتم میتونستم زنگ بزنم بهش... خیلی دلم گرفت. بعد از چندین و چند ساعت گریه کردنم فقط به ای اس ام اس کوتاه اکتفا کرده بود و حتی نخواسته بود یه زنگ بزنه... یه جواب پر از ناراحتی براش سند کردم و بعدش لباسامو پوشیدم .... اما هرچی منتظر نشستم نه جواب داد نه زنگ زد... غمگین غمگین سعی کردم بهش زنگ بزنم. وقتی صداشو از پشت گوشی شنیدم انقدر سرحال بود که یه دفعه به شادابیش حسودیم شد... چرا اون بیخیال داشت کارش و میکرد و من اینجا داشتم هر لحظه براش پرپر میزدم...؟ پشت تلفن فهمیدم اس ام اس هام هیچکدوم بهش نرسیده... ولی بازم دلم پر از غم بود... بخاطر اینکه دلتنگش بودم... امروز هم پنجشنبه بود و من تنهای تنها بودم...

حتی دلم نمیخواد جایی برم... فقط منتظرم زودتر ساعت تعطیلی بشه و برم خونه... تو خونه کمی آرومترم... اما نه بازم فرقی نمیکنه... دلم خیلی گرفته... چطور تحمل کنم.. تازه روز دومه انقدر حالم خرابه اگه این روزا به آخر برسه چطوری میشم...؟ خوش به حال محمد که مثل من نیست... اگه دلش هم تنگ میشه مثل من نمیشه... اما من نمیتونم... بخدا نمیتونم.... از یه طرف با خودم میگم نباید با ضعف و دلتنگیم اونو نسبت به کارش سرد کنم اما از یه طرف دیگه با خودم میگم پس من چی؟ کی دلش به حال من میسوزه...؟ خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا



:: بازدید از این مطلب : 607
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 آذر 1389 | نظرات ()