سلام به همه دوستای گلم
اول از همه یه معذرت خواهی به همه تون بدهکارم. تو این یه ماهی که نبودم اتفاقات زیادی افتاده بود که حتی فرصت نکردم یه بار بیام و توی وبلاگ یه خبری بذارم. اگه بخوام اتفاقات این چند وقت و تعریف کنم خودش چند تا پست طولانی میشه... فقط اینو بگم که از همه تون معذرت میخوام
درست یک ماه پیش یعنی روز تاسوعا بود که عموم خبر داد میخواد از حج برگرده خونه و تقریبا یک هفته ای می شد که محمد عزیزم هم واسه یه کار رفته بود ق... و قرار بود روزبعد از عاشورا برگرده یعنی درست روز جمعه... روز چهارشنبه یعنی روز تاسوعا همه تو خونه ی عمو جمع بودیم و منتظر... خیلی خوشحال بودم چون قرار بود عمو رو ببینم و بعدش هم عزیز دلم و ... قرار بود عموم ساعت 8 پرواز داشته باشه اما از دیشبش موبایلش خاموش بود و زن عمو هرچی زنگ میزد آنتن نمیداد. زن عموی بیچاره م از دیشب مرتب داشت به گوشی عمو زنگ میزد و وقتی خاموش میزد دیگه داشت از نگرانی گریه ش میگرفت. منم دیگه داشت استرس بهم دست میداد. سعی کردم یه راهی پیدا کنم که اونو از نگرانی دربیارم. خلاصه به ذهنم رسید که به مسئولین شرکت کاروانی شون زنگ بزنم. با زنگ من فهمیدیم که پرواز اونا همون ساعت 8 شروع میشه و ساعت 1 یا 2 بعدازظهر میرسن... بلاخره زن عمو یه کم حالش جا اومد.
ساعت 8 بود که محمد پسرعموم یه نگاه به گوشی مادرش انداخت و بعدش گفت مامان این شماره ای که تو گرفتی اشتباهه که... و بعد یه شماره که فکر کنم حفظ بود و دایر کرد. با تعجب دیدیم که داره بوق میخوره و بعد صدای عمو بود که توی گوشی پیچید. اول با تعجب به همدیگه نگاه کردیم و بعد همه با صدای بلند خندیدیم. زن عموم بعد از صحبت کردن عمو خیلی آرومتر شده بود. بعدش من و مادر و بچه ها شروع کردیم انجام دادن کارا... تقریبا ساعت 12:30 بود که مادر و پدر محمد همراه کربلایی و خاله نجیبه و ابراهیم و اسماعیل از راه رسیدن. یه ناهار مختصر پیش اونا گذاشتم و وقتی ناهار و خوردن برای رفتن دنبال عمو آماده شدن. مادر هی اصرار میکرد که منم برم اما دلم میخواست تو خونه بمونم و بهشون کمک کنم. خلاصه پسرعمه م یه ماشین گرفت که همه ی همسایه ها رو سوارشون کرد و مریم هم همراه شون رفت. بابا هم بقیه رو سوار کرد و حرکت کردن. من و خدیجه و فاطمه و خاله نجیبه و مادر و مامان خودم موندیم خونه...
کارا خوب پیش رفت و ما تا ساعت 6 که بقیه داشتن برمیگشتن همه چیزو آماده کرده بودیم. فقط جای محمدم خیلی خالی بود. خیلی خیلی خالی... ساعت 7 بود که مهمونا از راه رسیدن و جنب و جوش هم زیاد بود. عمو رو میون مردا خیلی سخت پیدا کردم. با اون لباس سفید و موهای تراشیده و کلاه سفیدش واقعا تغییر کرده بود. وقتی بغلش کردم یه حس خیلی خوبی بهم دست داد. انگار یه بوی خاصی توی کوچه پیچیده بود.
تا دیروقت از مهمونا پذیرایی کردیم و بعد که همه آماده رفتن شدن مادر بهم گفت که فردا حتما واسه کمک و نذری خوردن بیا خونه... با کمال میل قبول کردم و بعدش از شدت خستگی خیلی زود خوابم برد. صبح ساعت 9 بود که بابا دنبال مون اومد و من و مادر و مریم و برد خونه... وقتی رسیدیم جمعیت توی حیاط نشون میداد که کمی دیر رسیدیم. قرار بود سفره بندازن و یه خانومی روضه بخونه. هنوز از مهمونا کسی نیومده بود. خاله شایسته کنار دیگ آش سرگرم بود. خاله نجیبه و بقیه هم مشغول بقیه کارا بودن. با چشم دنبال مادرگشتم که خیلی زود پیداش کردم. بهمون سلام کرد و وقتی ازش خواستم اگه کاری هست بهمون بگه یه بسته گوجه بهم داد و گفت بشورمش و رنده ش کنم. منم تندی انجامش دادم. کم کم دختر خاله های محمد هم اومدن خونه... نمیدونم چرا همیشه دیر می اومدن. سمیه یه شال سبز با یه پیراهن کوتاه سیاه بافته شده پوشیده بود که خیلی ناز شده بود. گاهی وقتا خودمو با اون مقایسه میکنم. نمیدونم چرا... اما وقتی میبینم محمد منو به اون ترجیح داده احساس برتری زیادی میکنم. از زهرا یه دامن بنفش گرفتم که با پیراهن تنم ست بود و با مقنعه ای که پوشیده بودم زیبا به نظر میرسیدم. پوستم بخاطر ضعف کمی بیش تر از همیشه سفید شده بود و به نظر خودم خشگل شده بودم.
هر طرف میرفتم نگاه همه دنبالم بود. نمیدونم چرا دلم از این نگاه ها مثل همیشه پر از ذوق و شوق نبود و هی دلم شور میزد... دوست داشتم زودتر شلوغی تموم بشه و برگردم خونه... یه جوری ناآروم بودم مخصوصا محمد هم نبود و دلتنگیم اونجا بیشتر میشد. تا وقت ناهار خودمو با چای دادن به مهمونا و رفتن به اتاق زهرا و صحبت کردن با مریم سرگرم کردم آخه بقیه همه سرگرم کار بودن و انگار دوست نداشتن باهام حرف بزنن. موقع ناهار دیدم اگه کاری نکنم بد معلوم میشه. واسه همن با مریم رفتیم تو حیاط و تصمیم گرفتم یه گوشه کار و بگیرم. مسئولیت کشیدن آش با خاله شایسته بود و خاله نجیبه ه م کشک میریخت و من و مریم هم سیر و پیاز داغ و نعنا داغ... و بقیه هم مشغول پخش کردن بودن. مادر انقدر هول کرده بود که هی به ما میگفت تندتر کار کنید. و حتی خودش اومد کمک مون... یه کمی خجالت کشیدم اما بعدش یادم اومد که مادر همیشه همینطوریه... بعد از پذیرایی مهمونا زود رفتن و ما هم سهم آش خودمونو تو حیاط خوردیم.
بعدش تند تند با خاله نجیبه ظرفا رو جمع کردیم و بردیم کنار باغچه و تند تند مشغول شستنش شدیم. انقدر ظرفا زیاد بود که تا آخرش حسابی کمردرد گرفته بودم و خیس خیس شده بودم. بعد از تموم شدن ظرفا با بقیه یه گوشه حیاط نشستیم و اونا رو خشک کردیم. و بعد از اون هم رفتیم داخل اتاقا تا هم گرم بشیم هم چای بخوریم. اون موقع بازم یه مقدار مهمونا مونده بودن و وقتی داخل اتاق نشستم بازم نگاه های خیره شون عذابم میداد. یه استکان چای خوردم و زیر پتو نشستم. کم کم عده مهمونا کمتر شد و فقط خودمون مونده بودیم. مادر یه کم نان سرخ آورد و با چای خوردیم. بابا هم اومد و بعدش همه گرد دور هم نشستیم و درباره یه موضوعی که بابا کشید وسط صحبت کردیم و کلی خندیدیم. خیلی خوش گذشت. فقط جای محمد خیلی خالی بود. بعد از تموم شدن صحبتا مادر بلند شد و ما هم متعاقبش از جامون بلند شدیم که بریم خونه. بابا هم مثل همیشه مهربونی کرد و ما رو رسوند. تقریبا نزدیکای غروب بود که خونه ی عمو رسیدیم. بابا گفت اگه دوست داری فردا باهم بریم فرودگاه دنبال محمد... با خوشحالی قبول کردم و ازش خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم. یه کم داخل اتاق نشستم و بعدش خواستم گلاب به روتون برم دستشویی... یه دمپایی ابری داخل حیاط بود و منم با یه کمی تردید پوشیدم شون... هوا هم حسابی سرد شده بود. وقتی میخواستم از دستشویی بیام بیرون یه دفعه نفهمیدم چطوری پام روی سنگ سر خورد و با زانو افتادم روی سنگ.... یه درد خیلی خیلی زیاد توی پاهام پیجید و بلند داد زدم. به صد زحمت خودمو از دستشویی کشیدم بیرون و همه ش ناله میکردم. نمیتونستم روی پاهام بایستم.
ناچار خدیجه رو صدا کردم که بعد از چند ثانیه اومد تو حیاط. وقتی چشمش بهم افتاد با تعجب گفت: چیکار کردی...؟ فقط تونستم بگم کمک کن نمیتونم راه برم. اونم زیر بغلم و گرفت و باهم رفتیم داخل اتاق... اونجا همه با دیدنم تعجب کردن و پرسیدن چی شده: با گریه گفتم تو دستشویی لیز خوردم. به سختی نشستم و بعدش شلوارمو زدم بالا ببینم زخم شده یا نه که هیچی نشده بود... فقط دردم هر لحظه بیشتر میشد. بقیه فکر میکردن فقط یه ضرب دیدگی هست... عمو یه روغن مخصوص درد آورد و پاهامو چرب کرد اما هروقت دستش روی پام میخورد ناله میکردم. خیلی درد داشتم. ناچار رفتن دنبال یه شکسته بند... یه پیرزن و پیدا کردن و آوردن... یه نگاه به پاهام کرد و بعد گفت از زانو دررفته... خیلی ترسیدم... یه کمی با پاهام ور رفت و مالید که واقعا درد داشت و گریه کردم و داد زدم. یعد از چند دقیقه گفت جا افتاده... و با تخم مرغ بستش و رفت... دردش کمی بهتر شده بود اما خوب نشده بود. برای محمد یه مسیج فرستادم که افتادم و پاهام درد میکنه. اونم قرار بود فردا بیاد و بهم گفت اگه شب درد گرفت به بابا زنگ بزن ببرتت دکتر... تا ساعت 10 خیلی درد کشیدم اما بعدش آرومتر شد... خوابیدم. امااز ساعت 3 یا 4 نصفه شب بود که دردم دوباره شروع شد. نمیدونستم چیکار کنم. خجالت میکشیدم به بابا زنگ بزنم. درد و به جون خریدم و تا موقع اذان صبر کردم. اون موقع بود که دیگه طاقت نیاوردم و گریه کردم.
ساعت 8 به بابا زنگ زدم که من نمیتونم بیام فرودگاه و خودش بره... وقتی پرسید چرا: گفت که افتادم و پاهام در رفته... خیلی تعجب کرد و وقتی گفتم از زانو دررفته خیلی ناراحت شد. خلاصه تماس و که قطع کردم سعی کردم پاهامو باز کنم. وقتی باز کردم فهمیدم دردش کمی بهتره اما نمیتونستم تکونش بدم. ساعت 9 بود که یه دفعه مادر محمد از راه رسید... انقدر نگران شده بود که خودم ترسیدم. بغلم کرد و پرسید چی شده: مجبور شدم همه چیزو بگم. خیلی ناراحت شد.... خیلی نگران شده بود. تا ساعت 10 دردم هر لحظه بیشتر میشد... واقعا تحملش سخت بود. مادرم به دایی زنگ زد که اگه میتونه اون شکسته بند که آشناش بود و بیاره.... داییم هم گفت تا چاشت میارمش... محمد هم از ق... پرواز کرده بود و رسیده بود. وقتی زنگ زد که میرم خونه و اونجا نمیام خیلی دلم گرفت.. بغض کردم... خیلی بهش نیاز داشتم. ساعت 12 بود که دیگه طاقتم به صفر رسیده بود و اون پیرمرد شکسته بند هم از راه رسید. محمد هم همون موقع از راه رسید. وقتی وارد اتاق شد به جای لبخند و ذوق دیدار یه عصبانیت و ناراحتی شدید و توی چشمای قشنگش دیدم. خیلی سرد دستامو گرفت و احوالم و پرسید. خیلی بهم برخورد... انگار من مقصر اون حالتم بودم.
پیرمرد شکسته بند وارد اتاق شد و با یه بسم ا... کارش و شروع کرد. انقدر درد داشتم که با هر حرکتش دادم هوا میرفت. انقدر تکون داد و پیچ داد و کشید و ماساژ داد که چند دفعه از حال رفتم. مادر و محمد و متوجه میشدم که حسابی نگران بودن و کم مونده بود گریه کنن. بلاخره کار پیرمرد هم تموم شد و پاهامو بست و بعد از خوردن میوه و ناهار رفت. ولی من هنوز درد داشتم. تا دو ساعت درد کشیدم اما بعد از دو ساعت دردم کم کم از بین رفت. خوشحال شده بودم اما محمد انقدر ناراحت بود که همه ی خوشحالیم از بین رفت. همه ش با خودم میگفتم خوب شاید عصبانیه چند دقیقه بعد خوب میشه اما هر لحظه میگذشت یقین پیدا میکردم باهام قهر کرده. خلاصه مادر تصمیم گرفت که برگردیم خونه چون هم اونجا هوا سرد بود هم برای دستشویی رفتن و بقیه چیزا اذیت میشدم. به صد زحمت پاهامو بستن و چون پیرمرد گفته بود تکون نخورم با سختی منو سوار ماشین محمد کردن. توی ماشین متوجه شدم محمد هنوزم عصبانیه... بغض بدی توی گلوم گیر کرده بود.
وقتی خونه رسیدیم مادر سریع بخاری رو روشن کرد و مامان خودم هم یه رختخواب پهن کرد که دراز بکشم... از وضعیتی که پیش اومده بود خیلی ناراضی بودم... مخصوصا محمد که اصلا نگاهم نمیکرد. وقتی برای خریدن میوه رفت بیرون مادر محمد بهم گفت چرا انقدر ناراحتی مامانی...؟ منم بهش گفتم که خوب دردم مهم نیست برام محمد چرا انقدر ناراحته... مادر هم یه کم نصیحتم کرد و بعدش رفت آشپزخونه که آبمیوه برام بگیره و لی صداشو میشنیدم که داشت به محمد میگفت چرا انقدر اخم کردی.. یه کم اخماتو باز کن.... وقتی محمد وارد اتاق شد چهره اش کمی تغییر کرده بود. کنارم نشست و برام میوه پوست کند و کم کم اخماش باز شد. بهم گفت که بخاطر دردی که کشیدی خیلی ناراحت بودم و بخاطر اینکه با اینکه گفته بودم اگه دردت زیاد شد به بابا زنگ بزن اما زنگ نزده بودی... خلاصه ناراحتیش تموم شد و بعدش شد همون محمد همیشگی... بیقراری تو نگاهش موج میزد. بدجور بغلم میکرد و بعدش گفت بگیرم بخوابم... دراز کشیدم و محمد هم چون خسته بود سرش و برعکس من روی بالشتم گذاشت و دستامو گرفت و دراز کشید.. هردفعه که مادر اینا میرفتن بیرون صورتش و به صورتم نزدیک میکرد و لبامو میبوسید... اون لحظه بهترین لحظه بعد از همه ی اون دردها بود. ذوق و شوق چهره ش بهم شادی زیادی میداد.... بلاخره بعد از کمی ناز و بوسه و نوازش خوابمون برد....
خوب دوستا بقیه ماجرا رو بعدا که وقت کردم تعریف میکنم آخه الان کمی کارای عقب مونده ی دفتر و باید انجام بدم.... امیدوارم هرچه زودتر به عیادتم بیاینا.... منتظرتونم...!
:: بازدید از این مطلب : 712
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0