وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
ببخشید این چند روز هیچ خبری ازم نبود، راستش 4روز اینجا تعطیلی عمومی بود. امروزم روز شنبه ست که اومدم شرکت و فرصت کردم یه چند خطی از روزای گذشته بنویسم
روز سه شنبه دلم میخواست محمد نره سرکار و پیشم بمونه تو خونه، اما خوب با یکی قرار داشت و میخواست یه قرارداد جدید ببنده ... ولی گفت حتما تا ظهر میاد، و براش یه ناهار خوشمزه بپزم چون قرار بود بعدازظهرش بریم بازار واسه زهرا یه لپ تاپ بخریم... وقتی رفت من موندم و کارای خونه، واسه ظهر یه ماکارونی خیلی خوشمزه پختم. تا ساعتای 11 مشغول پختن ناهار بودم اما وقتی یه کم سرم خلوت شد و بهش اس دادم که کجایی؟ پس کی میای؟ اصلا جواب نداد.
بعد از 5دقیقه زنگ زد و گفت که اون شخصی که باهاش قرار داشته دیر کرده و نمیتونه واسه ناهار بیاد خونه، خیلی ناراحت شدم. راستش بغض کردم. دلم نمیخواست روز اول تعطیلیم اینطوری بدقولی کنه، اولش گریه م گرفت اما خوب انقده عزیزم پشت تلفن نازم و کشید که آروم شدم اونم به شرطی که بعد ازتموم شدن کارش با اون آقا زود بیاد پیشم. تا ساعت 2 که ناهار خوردیم( ماکارونی حسابی خوشمزه شده بود ) سرم گرم بود به کارای خونه، اما بعد از ساعت 2 دیدم نخیر... بازم هیچ خبری نیست... بهش اس دادم که کجایی پس..؟ اما بازم دریغ از یه جواب... یه چند دقیقه که گذشت، بابا زنگ زد. یه کم سربسرم گذاشت و بعدش فهمیدم که با محمد دست به یکی کردن تا منو دست بندازن... البته فهمیده بودم ولی خوب به روم نیاوردم تا به ذوقشون برنخوره... محمد هم گفت یک ساعت دیگه میرسه و براش چای آماده کنم.
منم با ذوق زیاد رفتم آشپزخونه و آب گذاشتم واسه چایی، اما هرچی منتظر نشستم، آبم توی کتری بخاطر شد و خشکید ولی از محمد خبری نشد. دوباره بهش زنگیدم اما اینبار قطع کرد. منم انقدر بهم برخورد... رفتم تو حیاط و با اینکه هوا یخ بود کلی وایستادم تا گریه هام تموم بشه، بعدش هم برگشتم تو اتاق و دراز کشیدم زیرپتو... آخه حسابی یخیده بودم. پاهام هم درد گرفته بود. نزدیکای ساعت 5 بود که خودش بهم زنگ زد... با اینکه محمد داداشم گفت بیا گوشی رو بگیر شوهرته... اما من از بس ناراحت بودم و خوابم سنگین شده بود نفهمیدم چی میگه، تا اینکه دوباره گوشی رو برام آورد... با صدای گرفته و خواب آلود باهاش حرف زدم.. میدونست که حسابی بدقولی کرده، واسه همین کلی نازم و کشید تا بلاخره خندیدم. گفت برام چی پختی..؟ منم با بدجنسی گفتم: هیچی... ناهار که اونقدر خوشمزه شده بود نیومدی، واسه شب حوصله نداشتم چیزی بپزم، اما بازم خندید و گفت من الان پل سرخم، برات جوجه میگیرم میارم... اونوقت برام کباب شون میکنی..؟ منم با بی حوصلگی گفتم که بیار... دلم نمیخواست ناراحتش کنم اما خوب اون خیلی بدقولی کرده بود. خلاصه با اینکه گفته بود غروب نشده برمیگردم بازم ساعت 6 بود که رسید خونه،
سعی کردم ناراحت نباشم. به روش خندیدم و با لبخند به استقبالش رفتم. بغلم کرد و کلی برام خرید کرده بود. یه عالمه پفک و آدامس میوه ای و... خلاصه با روحیه ی خوب جوجه ها رو تمیز کردم و شروع کردم به پختن شون... محمد هم چون دید خلقم به جاست کلی ذوقید وتا آخر سرخ کردن جوجه ها پیشم تو آشپزخونه موند. هرچی بهش گفتم که عزیزم خسته ای پاشو برو اتاق و چای بخور، اما انگار میدونست دلم میخواد پیشم بمونه، نرفت و هی قربون صدقه ی آشپزیم رفت. آخر هم جوجه ها آماده شدن و بعد اینکه سالاد و آماده کردم محمد داداشم و فرستادم بره نوشابه بخره، بعدش هم سفره رو انداختم و غذا رو کشیدم.
جای همه تون خالی، خیلی خوشرنگ و خوشمزه شده بود. حیف که دوربین پیشم نبود تا یه عکس بگیرم و بذارم اینجا، همه تا ته شو خوردن... محمد هم با هر لقمه ش حسابی تعریف میکرد و با اشتها میخورد... ولی خداییش خیلی خوشمزه شده بود. بعد از غذا معده م یکمی درد گرفت. تو بغل محمدیم دراز کشیدم و اون شکمم و مالید تا بهتر بشه، بعد از خوردن میوه هم چون محمدی خسته بود رفتیم اتاق مون، بخاری رو روشن کردم و بعدش تو بغل هم تا صبح خوابیدیم... البته شیطونی هم کردیم.
فرداش یعنی روز چهارشنبه محمد دیگه قول داده بود که سرکار نره و پیشم باشه، اما میدونستم اگه باشه هم باید بریم بازار و برای زهرا که دیروزش حسابی سرکار مونده بود یه لپ تاپ بخریم. ساعتای 9 بود که از خواب پاشدیم. بساط صبحانه رو مادر آماده کرده بود. خدیجه هم اون روز تعطیل بود. واسه همین خوردن صبحانه خیلی لذت بخش بود. بعد از خوردن صبحانه آماده شدم و به پیشنهاد محمد همون روسریم که دایره های بزرگ صورتی داره رو پوشیدم و حسابی خشگل شدم.
بعد هم زنگیدم به زهرا جوونم تا بیاد تانک تیل، وقتی رسیدیم اونجا زهرا هنوز نرسیده بود. دلم میخواست ماشین محمد بود و راحت تر میرفتیم بازار، خلاصه زهرا هم چند دقیقه بعد رسید و بعدش حرکت کردیم طرف جاده نادرپشتون، چون روز تعطیلی عمومی بود همه ی مارکیت ها و فروشگاه ها بسته بود و دست از پا درازتر برگشتیم، تو راه یه بازارچه جالب و ساده هست که همه چی توش پیدا میشه، من و زهرا از ظرفای گرد شیشه ای که اندازه های متفاوت داشت خوشمون اومد و محمد هم برامون خرید. بعدش ما رو برد چهارراهی حاجی یعقوب، گفت اونجا آخرین مدلای لپ تاپ و میاره، اونجا هم که رسیدیم دیدیم 3-4 تا مغازه بیشتر باز نیستن، داخل اولین مغازه که شدیم از دیزاین و طراحی داخل مغازه ش فهمیدم حتما جنس های خوبی داره، لپ تاپای پشت ویترینش و دید زدیم و از یه لپ تاپ خیلی خوشم اومد. آخرین مدل اچ پی بود و رنگ یاسمنی خیلی نازی داشت که با حکاکی روش خیلی قشنگ به نظر میرسید. ولی وقتی قیمتش و پرسیدیم فهمیدیم 800000 تومنه،
بیخیال اون شدیم و چشم مون یه لپ تاپ مینی توشیبا رو گرفت. مدلش قشنگ بود و ساده ، به قول مادر به درد کار زهرا میخورد. قیمتش هم 360000 تومن بود. بقیه مغازه ها رو هم که گشتیم جنس های بهتر از اون نداشت. خلاصه با انتخاب زهرا بلاخره همون لپ تاپ مینی رو خریدیم. خیلی قشنگ بود. مدلش نسبت به لپ تاپ من بالاتر بود. چون ویندوز سون از خود شرکتش داشت. خلاصه بعد از خرید زهرا رفتیم کاروان و یه اسپیشل مشتی زدیم تو رگ و حالمون حسابی سرجاش اومد... بعدش یه سر کوته سنگی ببینیم کفش داره یا نه، تمام بازار لیلامی رو دونه به دونه گشتیم اما هیچی پیدا نشد. بعدش رفتیم دنبال شال و روسری، از یه شال خیلی خوشم اومد. دست گذاشتم روش اما، محمد گفت گرونه و وقتی با فروشنده ش چونه زد و اون قیمت ما رو قبول نکرد منصرف شد و گفت نمیخواد بخری...
راستش اونجا دلم گرفت، دلم میخواست حداقل جلوی زهرا اون شال و برام میخرید. دیگه ذوق صبح تو بدنم نمونده بود. هم خسته بودم هم کمی فشارم پایین رفته بود. اما محمد انگار خیلی ذوق داشت هنوز، پیشنهاد داد بریم بازار بوش... با اینکه خسته بودم قبول کردم و راه افتادیم، اونجا هم خیلی گشتیم، اول دنبال کیک کاکائویی که دفعه قبل خریده بودیم و خیلی خوشمزه بود و وقتی پیدا نشد دنبال کفش گشتیم، زهرا و محمد هرکدوم کفش پیدا کردن اما من نتونستم. راستش دنبال یه مدل نوک تیز میگشتم اما خوب پیدا نکردم. یا پاشنه ش خیلی بلند بود یا ساقش... بعدش هم خسته ی خسته رفتیم خونه ی محمداینا،
آهان یادم رفت بگم.. بابا چون تلویزیون جدید خریده بود بهش گفته بودم باید شیرینی بده، اما همون موقع که خرید تموم شد زنگ زد که شیرینی رو از سر راه تون بخرید و بیارید... خوب دیگه... ما هم شیرینی خریدیم و رفتیم خونه... اونجا که رسیدیم دیدم مادر سرماخورده و حالش زیاد تعریفی نیست. شیرینی رو با چای خوردیم و اونا لپ تاپ و دیدن و تعریف کردن و کلی هم سربسرم گذاشتن... بعد از تموم شدن حرفا، به محمد گفتم چون ماشین نداره زودتر راه بیفته بریم خونه، که دیر میشه، ولی انگار خیلی خسته بود. بی حوصله قبول کرد و راه افتادیم. تو راه که پیاده میرفتیم کلی ازم تشکر کرد و دستامو چند دفعه تو کوچه بوسید. منم بهش میخندیدم و تقریبا ساعت 6 بود که رسیدیم خونه، هوا هم تاریک شده بود. شام سیب زمینی داشتیم. من که اصلا اشتها نداشتم. خسته بودم و همه ش دلم میخواست بخوابم. محمد هم چشاش بیحال بیحال بود. زود شام خوردیم و رفتیم اتاق مون تا رختخواب و انداختم خوابمون گرفت و تو بغل هم لالا کردیم. ولی نصفه شب یه حال اساسی کردیم که واقعا لذت بخش بود و هروقت یادش میفتم همه ی تنم غرق خوشی میشه...
روز پنجشنبه خیلی دلم میخواست محمد حداقل یه روز و خونه بمونه و باهم و کنار هم باشیم. اما بازم طبق معمول رفت سرکار، از اینکه میرفت دنبال یه لقمه نون ناراحت نمیشدم... از این ناراحت میشدم که با اینکه کارش مال خودش بود اما هیچ وقت سرقراراش زود حاضر نمیشد و خیلی هم بدقولی میکرد. پنجشنبه ساعتای 9 بود که رئیس زنگ زد که برم شرکت چون پول میخواد... شبش عروسی شریک رئیس هم بود و من نمیتونستم برم... و از این بابت خیلی ناراحت بودم. صبح محمد بهم 100 دلار داده بود که اگه رفتم خرید پول کم نیارم. منم سعت 9 از خونه زدم بیرون و ساعت 10 رسیدم شرکت، محمد هم رفته بود دنبال کارش...
وقتی رسیدم دیدم همه شرکت اومدن و به لطف رئیس فقط من و مریم هستیم که تعطیلیم و تو خونه... خلاصه پولا رو دادم و بعدش به خدیجه زنگ زدم(آخه سرکارش نزدیک دفتر ماست) که طبق قرار دیشب باهم بریم بازار، ناهار نخوردم و اون بیچاره رو هم از ناهار انداختم. ساعت 12 از شرکت زدم بیرون و تو مارکیت سیلاب همدیگه رو دیدیم. بعدش دیگه گشتیم و گشتیم تا بتونم مانتو و شلوار و شال و کفش بخرم که از بخت بد هیچی پیدا نشد... حتی یه کفش، فقط از یه مدل کفش خوشم اومد که برای محمد خریدم... و یه سرپایی واسه خدیجه...
بعدش گشنه و خسته و کوفته برگشتیم خونه، از شانس مون همسایه یه مهمونی گرفته بود و یه ناهار خوشمزه پخته بود و برامون فرستاده بود که نصیب ما شد... حسابی خوردم. بعدش مشغول پختن شام شدم. از بازار کدو خورشتی پخته بودم. با روحیه ی عالی مشغول سرخ کردن کدوها شدم، ولی هرچی به محمد زنگ زدم که کجاست و کی میاد... گفت رفتم دنبال ماشینم که بگیرمش، قول میدم تا قبل از غروب برگردم... اما من میدونستم که این قولش هم مثل بقیه قراراش کنسل میشه، دیگه مشغول آَشپزی شدم و ساعت 6:30 بود که محمد هم رسید... کلی ازم معذرت خواهی کرد که دیر کرده... ولی من اینبار خندیدم و گفتم دیگه باید عادت کنم... بعدش کفشی که واسه ش خریده بودم و بهش نشون دادم. خیلی خوشش اومد اما حیف که بزرگ بود. تو ذوقم خورد... اما هیچی نگفتم... محمد همه ش میگفت وقتی تو آَشپزی میکنی حسابی بیقرار میشم و نمیتونم جلوی شکمم و بگیرم. واسه همین همه ش میگفت شامت کی آماده میشه...
نیم ساعت بعد شام آماده شد و خودم چون اصلا اشتها نداشتم و سیر بودم نخوردم. اما بچه ها انقدر تعریف کردن و خوردن که حسابی ذوق کردم. بعد از شام هم تو بغل محمدی بودم و باهم میوه خوردیم... محمد هم همه ش قربون صدقه م میرفت... میگفتم چرا حالت چشات اینطوریه...؟ تو گوشم گفت: بیقرار وقتی هستم که بخوابیم باهم... و من چقدر ذوق میکردم... اما وقتی رختخواب و انداختم، محمد بهم گفت که چون امروز جوشکاری کرده چشاش میسوزه و نمیتونه بازشون نگهداره، منو میگی، انقدر ناراحت شدم... بهش گفتم پس بخواب، و آروم باش، اما خودم تا دیروقت بیدار بودم و خوابم نمیبرد...
صبح بعد از ساعتای 6 بود که دیگه محمد بیدار موند و منو به حرف گرفت... اول از بابت دیشب کلی معذرت خواهی کرد... و بعدش درباره ی خونه حرف زدیم... قبلا قول داده بود تا عروسی یه خونه ی قشنگ برام بسازه که وقتی میرم توش راحت باشم اما اون روز گفت که پول کم داره و فقط میتونه خرج عروسی رو بده، و اگه بخوام میتونه قرض بگیره و خونه رو بسازه... اما من گفتم دلم نمیخواد زیر بار قرض بری، اولش خیلی ناراحت شدم و به قول محمد مثل این دخترای امروز ادا و اصول درآوردم، اما خوب آخرش قبول کردم به پیشنهاد محمد واسه یه سالی تو همون اتاق کوچیک طبقه ی بالا زندگی کنیم، بدون کمد لباس، بدون تلویزیون، و بدون کمد ظرفا، ...
با اینکه قبولش برام سخت بود بخاطر محمد راضی شدم. دلم نمیخواد با سخت گیریهام ناراحتش کنم و روش فشار بیارم... من در کنار اون هرطوری که بود، چه با امکانات چه با امکانات کمتر، میتونستم خوشبخت باشم... چون خیلی دوستش دارم و فداش میشم، دلم میخواد در کنار من و همراه با من همیشه راحت و آسوده باشه،
بعد از اون حرفا بلند شدیم و صبحانه رو خوردیم و من مشغول آماده کردن ناهار شدم. دیر شده بود و هنوز تصمیم نگرفته بودم که چی بپزم... کف پامم موقع جارو کردن خونه یه تیکه شیشه رفته بود که محمدی عزیزم با مهربونی درش آورد و با الکل شستش، اما من موقع پختن ناهار، انقدر گیج و سردرگم شده بودم که وقتی انگشتش بخاطر بریدن قوطی رب برید، حتی نتونستم دستشو از خونا پاک کنم. از این بابت ازت خیلی معذرت میخوام عزیزم...
واسه ناهار لوبیا با سیب زمینی پختم... مهدی داداش محمد هم اومده بود... با اینکه غذام ساعت 2 اماده شد ( خنده) اما حسابی خوشمزه شده بود... بعد از ناهار محمد روی پاهام دراز کشید و میخواست بخوابه که یه دفعه دیدیم در حیاط باز شد و عموم و خانواده ش اومدن داخل، همونجا دلم گرفت، فهمیدم دیگه باید قید شب و بزنیم هردمون... هرکاری میکردم نمیتونستم ناراحتی مو قایم کنم. محمد هم بعد از اینکه با عمو اینا کمی گپ زد و چای خورد همراه مهدی رفت خونه شون، آخه قرار بود شریکش بیاد و باهم حساب کتاب بکنن... منم خوابم گرفت و تا ساعت 8 شب خوابیدم، خیلی ناراحت بودم... وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد، رفتم سرمو با شامپو شستم و بعدش سعی کردم بخوابم اما نشد... اصلا خوابم نمیبرد... خوب شما بگید.. 3شب پشت سر هم تو بغل عزیزت باشی و بعدش یه دفعه بخوای تنها بخوابی..؟ سخت نیست..؟ خوب معلومه که سخته دیگه... پس درکم کنید..
امروز هم که شنبه ست با درد زیاد تو قفسه ی سینه م از خواب پاشدم... نمیدونم بازم یخ کرده بودم یا فشار اومده بود روش که اونطوری درد گرفته بود... اصلا نمیتونستم سرمو خم کنم. محمد هم زنگ زد که نمیتونه بیاد دنبالم و باید با شریکش تا یه جایی بره، بغضم گرفت... تا خود شرکت با ناراحتی اومدم، هم سرد بود، هم پاهام درد گرفته بود هم سرما باعث میشد قفسه ی سینه م بدتر بسوزه و درد بگیره... الانم ساعت 3:19 بعدازظهره... قراره امشب با محمد باشم، با اینکه از بعضی کاراش کمی دلخورم اما شادی اینکه امشب تو بغلش میخوابم همه ی اون ناراحتی ها رو از بین برده،
راستی دوست جوونا یه مشکل دارم من، پوست صورتم سفیده، تمیزه و مشکلی نداره، اما هرماه یه جوش هایی روش درمیاد که واقعا برام زجرآوره... چون پوستم سفید و تمیزه و اون جوش ها هم بزرگن بدجور تو چشم میان، نمیدونم چیکار کنم... تعدادشون زیاد نیستا، فقط 2 یا 3تا... نمیدونم چطوری از شرشون راحت بشم، دکتر پوست زیاد رفتم اما بعد از چند ماه دوباره عود کرده، اوایل نامزدیم خیلی خوب شده بود اما الان بازم هرماه باید ملاقات شون کنم. من به صورتم هیچی جز ضدآفتاب نمیزنم و دلم نمیخواد پوستم با این جوشا انقدر زشت معلوم بشه، نمیدونم چیکار کنم.. میتونید کمکم کنید...؟
امروز پنجشنبه ست و تقریبا از روز سه شنبه تا جمعه اینجا تعطیلی عمومی هست... دلم میخواست همه ی اتفاقات این چند روزو مینوشتم اما همین امروزم که اینجا تو دفتر کارم نشستم، تعطیلیم و باید زودتر برم. امروز فقط بخاطر اینکه رئیس زنگ زده بود که بیام و بهش کمی پول بدم از گاوصندوق اومدم.
امیدوارم امروز و فردا روزای خوبی در پیش رو داشته باشم. محمد ولی فقط دیروز تعطیل بود که اونم با همدیگه رفتیم بازار دنبال یه لپ تاپ خوب برای زهرا گشتیم و تا خود غروب مشغول خرید بودیم.... بقیه شو بعدا میام مفصل تعریف میکنم...
روزی که همه ی عاشقا دوستش دارن و اونو بهترین فرصت برای ابراز علاقه میدونن، روزی که به همدیگه عطر و شکلات و خرس هدیه میدن، روزی که تو آغوش هم و سرشار از عشق همن، اما برای من چی...؟ تمام دیشب درد کشیدم و هرچی به محمدی زنگ زدم و مسیج دادم که حالم خرابه، هیچ جوابی بهم نداد. صبح هم گفت که موبایلش پیشش نبوده و نفهمیده و متوجه نشده. چطور هروقت پیش منه هی میپرسه موبایلم کجاست اما وقتی از من دوره حتی متوجه نمیشه که براش مسیج زدم یا زنگ زدم بهش...؟
امروز هم زنگ که زد گفت شب نمیتونه بیاد پیشم چون شریکش اومده و شب خونه شون مهمونه، خیلی بغضم گرفته، دیروز با اینکه میدونست حالم خرابه و قول داده بود که حتما میاد دنبالم منو ببره دکتر اما نیومد، من فقط بهش گفتم اگه کار داری بذار واسه فردا اما اونم خودش قبول کرد و من چقدر دیشب درد کشیدم... امروزم با جه ذوق و شوقی آرایش کردم و تو دفتر نشستم تا بعدازظهر باهم بریم خونه و منو سرحال و خشگل ببینه اما میکه که کار داره و شب پیشم نیست... چرا...؟
دلم گرفته، الانم براش مسیج زدم که خیلی دلم گرفته ولی دریغ از یه جواب... بازم درد دیشب اومده سراغم، از همه چی دلگیرم، بیشتر از همه از محمد، خسته م، درد دارم، بیحالم، این همه به خودم رسیدم چه فایده، وای خدا... چقدر این درد کشنده ست... چقدر آدمو بیحال میکنه... دستام دیگه قدرت نوشتن نداره...
میدونم خیلی وقته چیزی ننوشتم اما باور کنید بخاطر مریضیم یه مقداری از کارای دفتر عقب موندم و حالا هم درگیر دادن گزارش های مالی به رئیس هستم... واسه همینم هر روز یه مقدار توی ورد مینوشتم تا تموم بشه و بتونم اینجا کپی ش کنم... اینایی که این پائین میخونید مربوط هفته ی پیش هست...
روز پنجشنبه هنوز ساعت 1 نشده بود که محمد زنگ زد بیا دم در منتظرتم، منم هنوز نمازمو نخونده بودم و کمی بخاطر موضوع دیشب ناراحت بودم، وقتی از دفتر زدم بیرون دیدم محمد با سرووضع کمی آشفته اما با یه روحیه ی عالی سرکوچه ایستاده، تا منو دید کلی خندید و قربون صدقه م رفت. اما من تصمیم داشتم درباره ی دیشب یه کمی باهاش صحبت کنم... بهم گفت چرا انقدر پکری منم گفتم: خوب به این فکر میکنم که دیشب باید میرفتی پیش مادرت نه پیش من... تا اینو گفتم یه دفعه قیافه ش تغییر کرد. از این رو به اون رو شد، من فقط داشتم خیلی عادی باهاش حرف میزدم اما نمیدونم چرا یه دفعه انقدر ناراحت شد. بهم گفت موضوع تصادفم همون دیشب تموم شد و ازت معذرت خواستم،این موضوع و بهت گفتم که بعدا از دستم ناراح نشی اما انگار بهتره هیچی بهت نگم... حالا دوباره چرا کشش میدی..؟ مگه چی شده...؟ من که نمردم... مردم..؟
این حرفو که گفت دلم بدجور گرفت، چقدر راحت از مردن حرف میزد، یه لحظه مات نگاهش کردم و همقدمش نشدم اما توجهی نکرد و دستمو کشید و به سمت ایستگاه تونس ها برد. تا اونجا حتی یک کلمه باهام حرف نزد. انقدر عصبانی بود، درست مثل همون روزی که تو ماشین کنار همدیگه نشسته بودیم... وقتی کنار تاکسی ها رسیدیم، دستامو ول کرد و گفت من اینجا یه کاری دارم تو برو خونه من نیم ساعت بعد میام. اینو که گفت بدجور ناراحت شدم. آخه قول داده بود با مادراینا بریم زیارت، میدونستم اگه بذارم بره دیگه گیرش نمیارم، بهش گفتم کجا..؟ هرجایی کار داری منم باهات میام. گفت نمیخواد خودم باهات میام. و بعد یه تاکسی گرفت و کنارم نشست تو تاکسی، تا یه مسیری رو اصلا حرف نزد. بعدش هی با پاهاش به پام میزد و دستامو تکون میداد... منم چشمام بارونی شده بود از حرفاش و با همون چشای اشکی نگاه کردم، بهم گفت کوتاه بیا خانومی و بعدش متوجه شدم که حلقه م نیست و فهمیدم یواشکی درش آورده، دنبالش گشتم و آخر تو انگشت کوچیکش پیداش کردم، خندید و منم خندیدم،
بهم گفت بیا باهم بریم خونه مون، لباسامو عوض کنم و مادر و برداریم و بعد بریم مادر تو رو برداریم و بریم زیارت، منم به شوخی گفتم اگه الان بیام خونه تون فردا ظهر نمیاما، اما وقتی چهره ی ناراحتش و دیدم زودی اعتراف کردم که شوخی بود... اما دیگه دیر شده بود. بازم اخماش توهم رفته بود. وای... بازم...؟ بهش گفتم چی شده باز؟ که یه دفعه با صدای ناراحتی گفت: دیگه از هیچی خوشم نمیاد...!
منو میگی مات مونده بودم طرفش، مگه چی شده بود..؟ خیلی بغضم گرفته بود، دیگه حتی نگاهم هم نکرد. خونه که رسیدیم، من رفتم داخل اتاق اما اون تو حیاط نشست با مادر یه کم حرف زد و بعدش که داخل اتاق اومد، بدون اینکه بپرسه چرا ساکت و دلگیرم و یه گوشه نشستم، گفت لباسامو بهم بده میخوام برم... منم انقدر از دستش دلخور بودم که هیچی نگفتم. لباساشو داخل یه پلاستیک گذاشتم و تا دم در حیاط باهاش رفتم اما نذاشت و گفت تو دیگه برو.. من زنگ میزنم خبرت میکنم. انقدر دلم گرفته بود... وقتی رفت منم رفتم اون یکی اتاق یه دل سیر گریه کردم. ناسلامتی چند روز بعدش تولدم بود اما محمد چطوری داشت به پیشواز تولدم میرفت...؟؟؟؟ دیروزش بهم گفته بود که باهم میریم حموم اما حالا تنهایی رفته بود... وضو گرفتم و نماز خوندم، انتظار داشتم بهم یه زنگ بزنه اما نزد، منم انقدر روحیه م خراب شده بود که تو همون اتاق سرد خوابیدم. همه ش هم خوابای بد دیدم. یه دفعه با صدای فاطمه بیدار شدم که میگفت: پاشو مادر اومده، با عجله بیدار شدم... سرم بدجور گیج میرفت. رفتم در در و با مادر روبوسی کردم. قیافه ش کمی ناراحت بود. نمیدونم از دست من ناراحت بود یا محمد...
خلاصه مادرو به اتاق دعوت کردم و خودم اومدم این یکی اتاف زنگ بزنم به محمد... وقتی زنگ زدم با یه لحن بدی گفت چیکار داری که عصبانیتم دوبرابر شد. پرسیدم کجایی: گفت حمومم... دوباره پرسیدم کی میای؟ گفت میام و بدون خداحافظی قطع کرد... یه اس ام اس زدم که عزیز من چه اشتباهی کردم باز که باهام اینطوری رفتار میکنی..؟ بعدش هم پرسیدم از دست من ناراحتی که جواب داد : نه چرا..؟ دیگه هیچی ننوشتم و با ناراحتی رفتم اون یکی اتاق و پیش مادر نشستم... یه اخلاق بدی دارم اینه که نمیتونم ناراحتی مو قایم کنم و از هزار فرسخی قیافه م داد میزد که ناراحتم، سعی کردم خونسرد باشم اما نشد، تو اون اتاق مادرم گفت که خدیجه وقتی داشته می اومده خونه با همکارش تو خیابون ماشین میزنه به همکارش و اونو میبره بیمارستان و الان بیمارستانه، خیلی دل نگرانش شدم. یه زنگ زدم بهش و وقتی مطمئن شدم که حالش خوبه و مشکلی نداره قطع کردم. بعدش هرکاری کردم با مادر حرف بزنم نشد که نشد. مادر هم انگار یه جورایی ناراحت بود... یه دفعه گوشی مادر زنگ خورد که فهمیدم محمده، میگفت که بیاین بیرون بریم زیارت،
مادر هم گفت که فعلا تو بیا تا اینا حاضر بشن، آخه یه مهمون هم داشتیم، خلاصه وقتی در حیاط باز شد با خوشحالی رفتم استقبالش، اما تا بهش نگاه کردم با ناراحتی یه دست خیلی کوتاه داد و گفت سلام و بعدش وارد اتاق شد. خیلی بهم برخورد... هیچی نگفتم، رفتم تو اتاق نشستم کنارش و ساکت موندم. محمد هم همه ش با مادرش و مادرم میگفت و میخندید و یه نگاه هم به من نمیکرد، تابلو بود که باهام قهره، مادر هم فهمید، کم کم اماده شدیم و با اجازه گرفتن از اون مهمون مون از خونه زدیم بیرون، همیشه محمد با من از خونه پاشو بیرون میذاشت اما اینبار زودتر از من رفت تو حیاط کنار مادرش ایستاد و حتی بهم نگاه هم نکرد، با ناراحتی کنار در آشپزخانه ایستادم و نگاهش کردم، مهدی به گوشی مادر زنگ زده بود و اجازه میخواست برای اومدن به خونه مون، اما مادر انقدر عصبانی جوابش و میداد که بدجور ناراحت شدم، چرا انقدر عصبانی بود..؟ احساس حقارت میکردم... احساس کوچیکی... اینکه محمد حتی باهام یک کلمه هم پیش مادرش حرف نمیزد... از خونه که اومدم بیرون، انتظار داشتم حداقل جلوی مادرا دستمو بگیره اما این کار هم و نکرد،
با مادرش همقدم شد و انگار نه انگار، یه چیزی تو سمت چپ سینه م میسوخت... منم سعی کردم بی تفاوت باشم اما مگه میشد...؟ مگه میشد عزیزترین کست اینطور بی دلیل ازت دور بشه و اینطور تو رو تحقیر کنه و تو انقدر ساده ازش بگذری..؟ محمد یه تاکسی گرفت و سوار شدیم، من کنار مادرش افتادم... اول مسیر هیچی نگفتم. مادر هم ساکت بود، انگار مثل همیشه من باید باب حرف و باز میکردم... منم هیچی نگفتم و به محمد چشم دوختم که چیکار میکنه، نگاهش هی این طرف و اون طرف میچرخید، یه لحظه درباره مشکل چکی که تو دفتر پیش اومده بود با مادر شروع کردم صحبت، اما فایده ای نداشت، دلتنگیم از بین نمیرفت، دستای مادر و گرفتم و صورتش و بوسیدم و سرم و روی شونه ش گذاشتم، اونم نازم کرد و دستامو محکم گرفت. تا وقتی رسیدیم زیارت، هیچی نگفتم و فقط روی شونه های مادر یواشکی اشک ریختم، وقتی رسیدیم، موقع پیاده شدن، بازم محمد دورتر از من راه میرفت و دستامو نگرفت، داخل زیارت که شدیم بدجور بغض کرده بودم اما گریه نکردم...
نمیخواستم مادر متوجه ناراحتی زیادم بشه، رفتیم اونجا و تقریبا یه نیم ساعتی موندیم، 300تا صلوات برای سلامتی عزیزم فرستادم و بعدش اومدیم بیرون، محمد نبود، سر کوچه مادر بهش زنگ زد و فهمیدیم که هنوز داخله، وقتی رسید پیش مون، بازم رفت پیش مادرش ایستاد، و بعد رفت که یه تاکسی دربست پیدا کنه، من حسابی سردم شده بود، آخه پالتو گرممو شسته بودم و یه پلیور نازک تنم بود. وقتی ماشین پیدا شد همگی سوار شدیم و این دفعه من کنار مادر خودم نشستم، بدجور سردم شده بود...
وقتی نزدیک خونه ی محمد اینا رسیدیم محمد به مهدی زنگ زد و گفت که بیاد مادرش و تا خونه برسونه، و همراه ما اومد خونه مون، تعجب میکردم چطور با اینکه انقدر از دستم ناراحته داره میاد خونه مون، خودمو به بیخیالی زدم و وقتی رسیدیم پل خشک سعی کردم آروم باشم... اما بازم نمیشد. تو کوچه ی تاریک راه افتادیم... بازم دستام از دستاش جدا بود، نمیدونستم چی تو دلشه که انقدر ازم دوری میکنه، انقدر تو فکر بودم که حواسم نبود از روی یه جوب پریدم و پاهام خیلی درد گرفت، اون موقع اومد طرفم و بازوم و گرفت، انقدر از دستش عصبانی بودم که نذاشتم، از شدت درد پاهام نمیتونستم راه برم، از دیوار میگرفتم و لنگ لنگان میرفتم، محمد هم عین خیالش نبود... داشت با مادر میخندید. یه جاهایی که فکر میکرد لیز میخورم دستمو میگرفت و بعدش ول میکرد. خونه که رسیدیم انقدر پاهام درد گرفته بود و سرم گیج میرفت که نای نشستن نداشتم، برق هم نداشتیم، رفتم تو اون یکی اتاق و لباسامو داشتم عوض میکردم که از شدت سرگیجه همونجا مجبور شدم دراز بکشم. فاطمه یه بار اومد دنبالم و گفت که محمد میگه بیا داخل، اما انقدر عصبانی بودم که گفتم برو هروقت حالم بهتر شد میام، یه چند دقیقه بعد خود محمد اومد، با یه لحن سرد و خشک گفت پاشو بیا اون یکی اتاق، منم گفتم سرم گیج میره بذار بهتر بشم میام، اما نذاشت و مجبورم کرد بلندشم، سرم بدجور گیج میرفت. با زحمت رفتم آشپزخونه و میخواستم یه لیوان آب بگیرم و شربت قند درست کنم که بازم نذاشت، لجم گرفته بود، چرا اینطوری میکرد،؟؟؟؟
بازم سرم گیج رفت و اینبار محمد دستمو گرفت و بلندم کرد و میخواست به زور ببره داخل اتاق که نذاشتم و باعث شد مادر بفهمه، اونم با سروصدای ما اومد داخل هال و گفت چی شده: و بعد چشمش به من افتاد که بیحال روی زمین نشسته بودم، دیگه شروع کرد به دعوا کردن، منم فقط گریه میکردم، مادر هم از کارام بغضش گرفت و رفت داخل اتاق، همون موقع بود که محمد با لحن خیلی بدی بهم گفت: خجالت بکش... واقعا از سنت خجالت بکش، چرا مادر و ناراحت کردی..؟ تا حالا اونطوری و با اون لحن باهام حرف نزده بود، خیلی ناراحت شدم، اونم وقتی دید هیچی نمیگم، از جاش بلند شد و خواست تو اون موقع شب بره بیرون، منم دیدم اینطوریه رفتم دنبالش و توی حیاط یقه شو گرفتم و گفتم: چرا باهام اینطوری میکنی محمد..؟ چرا همه ش زجرم میدی..؟ از ظهر تا حالا باهام قهری... بخاطر چی؟ بخاطر اینکه اون حرفو گفتم؟ خوب غلط کردم گفتم، چرا خودت منو به این روز میندازی و بعدش انگار که اصلا مقصر نیستی راه میفتی میری...؟
و بعد انقدر حالم خراب شد که دیگه نفهمیدم چی شد.... بیحال روی زمین افتادم، محمد هم با عصبانیت منو بغل کرد و آورد داخل هال، بهم یه لیوان شربت قندداد و صورتم و بوسید و گفت آروم باش... بعدش گفت من میرم بیرون زود برمیگردم... تا اون موقع میخوام بری و از مادر معذرت بخوای... و با این حرف پا شد و رفت، منم با ناراحتی پاشدم رفتم اتاق و روی پاهای مادر دراز کشیدم و گریه کردم، مادر هم مثل همیشه با مهربونی نصیحتم کرد و ازم خواست که دیگه محمدو ناراحت نکنم. یه بیست دقیقه بعد محمد هم اومد، البته با یکی از دوستاش که اومده بود جنراتور و واسه شیرینی خوریش ببره، یه چند دقیقه ای دم در معطل دادن جنراتور به اون شد و بعدش اومد داخل، دیدم میوه خریده، هنوز صورتم بخاطر گریه سرخ بود و از دست محمد دلخور بودم، زیاد باهاش حرف نزدم، تا بعد از شام ساکت بودم و چون برق نبود، سعی میکردم خودمو به کارهای خونه سرگرم کنم. محمد هم سعی میکرد کمتر باهام همکلام بشه و بیشتر با دخترای دیگه حرف میزد و میگفت و می خندید. به منم هرچی میگفت گوش میکردم اما باهاش حرف نمیزدم، تا اینکه شام و خوردیم و میوه آوردم، محمد انار خریده بود، میوه رو گرفت و قاچ کرد و بعدش یه دفعه بهم گفت عزیزم اینایی که خریدم همه ش بخاطر پاچه خواری هستا... نه چیز دیگه... و بعد بغلم کرد و منو محکم چسبوند به خودش... خودش وخودم خوب میدونستیم که این کارش همیشه بدجور هردومون و تحریک میکنه به آشتی... و همون موقع بود که اشکم دراومد و بیشتر ناراحتی ها از دلم رفت...
بعد ازمیوه خوردن رفتم بخاری اون یکی اتاق و روشن کردم و رختخواب و انداختم و بعدش با محمدی هردمون دراز کشیدیم کنار بخاری... مثل همیشه دستاش و تیکه ی سرم کرد و روی بازوهاش به خواب رفتم.. یه لحظه صداشو شنیدم که گفت عزیزم پاشو زیر پتو دراز بکش.. منم با تنی که از شدت گریه کسل بود رفتم زیر پتو و دیگه هیچی نفهمیدم...
روز جمعه نزدیک اذان صبح یه دفعه با نوازش های محمد از خواب بیدار شدم. داشت آروم آروم موهامو ناز میکرد. چشمامو که باز کردم بغلم کرد و صورتم و بوسید و بعدش هم حالم و پرسید... هنوز بخاطر دیشب کمی ناراحت بودم یعنی بیشتر بخاطر تشنج روحیم بیحال بودم تا ناراحت، محمد هم انقدر نازم کرد و بوسم کرد تا آخر سر منم سرحال اومدم و تو بغلش شروع کردم به شیطونی...
بعد از یه حال حسابی، وقتی لبای هردمون مثل همیشه می خندید، محمد محکمتر بغلم کرد و عاشقتر از همیشه نگاهم کرد، بعدش با صدایی که توش ذوق و خوشی کاملا فهمیده میشد، بهم گفت: عزیزم، دلم میخواست تا روز یکشنبه طاقت میاوردم اما نتونستم و از همین الان تولدتو بهت تبریک میگم... اولش جا خوردم و یکم ناراحت شدم اما وقتی با چشمای ناز و گریونش بهم خیره شد منم طاقت نیاوردم و بوسش کردم و گفتم ممنون عزیزم... بهم گفت امروز تا روز یکشنبه مال توئه... مخصوص تو... چون روز توئه... عزیزم چی دلت میخواد برای روز تولدت هدیه بگیری..؟ میخوام هرچی که میخوای قشنگ ترینش و واست بخرم...
منم که تا حالا کسی اینطوری غافلگیرم نکرده بود خندیدم و گفتم: ترجیح میدادم خودت به سلیقه ی خودت یه چیزی برام میخریدی... اما حالا که اینطوری دوست داری دلم میخواد برام یه گوشواره بخری...
محمد هم حسابی ذوق کرد و گفت باشه... امروز زودتر صبحانه تو بخور که باید بریم تمام بازار و بگردیم تا من بتونم قشنگ ترین گوشواره دنیا رو برای خانومی خودم بخرم... دلم میخواد یه جشن بزرگ برات بگیرم...
اما من گفتم: نه عزیز، جشن تولدمو میخوام مال خودم باشه، فقط مال خودم و خودت، نمیخوام زیاد شلوغ پلوغ بشه،
اونم گفت باشه عزیزم، امسال هرطور تو دوست داری اما هروقت اومدی خونه م دیگه هرسال یه جشن بزرگ میگیرم برات... باید همه بفهمن خانومم و چقدر دوست دارم...
بعد از خوردن صبحانه، حاضر شدم و باهم دیگه از خونه زدیم بیرون، خداییش محمد خیلی ذوق زده بود... چشمای نازش از خود صبح یه برق خاصی داشت، با اینکه ماشینش نبود و هنوز تو تعمیرگاه بود اما هرجایی رفتیم همه ش ماشین دربست گرفت که اذیت نشم، همه ش دوروبرم میچرخید و قربون صدقه م میرفت، خیلی خوشحال بودم، اول قرار بود بریم یه دست لباس خشگل برام بخره اما متآسفانه هرچی گشتیم هیچ لباس مناسبی پیدا نکردیم، بعدش باهمدیگه رفتیم کاروان و یه اسپیشل عالی خوردیم که واقعا خاطره ی بیاد موندنی شد برام، محمد همه ش میخندید و خوشحال بود، حاضر بودم دنیا همونجا برای هردومون تموم بشه و تو همون لحظات خوش تا ابد بمونیم، بعد از ناهار رفتیم بازار مخصوص طلافروشی، کلی مغازه رو زیرورو کردیم تا آخر چشمم به یه جفت گوشواره ساخت بنارس که خیلی هم ظریف و قشنگ بود افتاد. تو چشای محمد که نگاه کردم دیدم اونم خوشش اومده، با توافق هردمون خریدیمش... اونم 250000 تومن، با خوشحالی اونو داخل قابش گذاشتم و از محمد تشکر کردم، بهم گفت این گوشواره رو بعدا بهم بده که بدم به مامانت چون اونا هم قراره برات جشن بگیرن، و منم میگم این گوشواره رو خودم خریدم... از فکرش خوشم اومد و قبول کردم...
بعدش باهم رفتیم کابل سیتی سنتر، و اونجا هم گشتیم تا بتونیم یه لباس خوب پیدا کنیم اما بازم نشد، اصلا شانس نداشتم تو لباس، خلاصه به این نتیجه رسیدیم که تو جشن همون لباسمو که دوخت مصری داره و رنگ سبز آبی و حتی یه بار هم نپوشیدمش بپوشم، محمد اون لباس و خیلی دوست داشت، چون یکمی دیر شده بود و ممکن بود تا خونه برسیم نمازمون قضا بشه، رفتیم زیارت و نمازمون و اونجا خوندیم، بعدش هم راه افتادیم طرف خونه، خیلی خوشحال بودم... واقعا احساس کردم اون روز روز منه، و فردا و پس فرداش هم همینطور... خیلی ذوق داشتم،رسیدیم خونه فهمیدم آقا رضا اومده، اولش تعجب کردم اما بعدا فهمیدم که بخاطر خواستگاری از خدیجه اومده تا یکی از فامیلاش و معرفی کنه، من حالم کمی خراب بود، از همون زیارت که بیرون اومدیم سردم بود و میلرزیدم، اما خونه که رسیدم همه ی بدنم درد گرفته بود. بعد از اینکه شام و پختم، محمد یه مقدار قرص و شربت بهم خوروند و منو زیر پتو خوابوند، حسابی تب کرده بودم... اما با پرستاری به موقع محمد حالم زود سرجاش اومد و یک ساعت بعد بدنم سبک شد... وقتی بیدار شدم محمد برام یه مقدار سیب زمینی آورده بود که بخورم، عزیز دلم دونه دونه لقمه میگرفت و میذاشت دهنم... الهی قربونش برم من.. بعدش هم شب و با یه عالمه راز و نیاز عاشقونه گذروندیم و قرار شد فرداش یعنی روز شنبه بعد از ظهر برم حموم و حسابی به خودم برسم تا تو روز تولدم حسابی خشگل باشم... با همین خیال شیرین تو بغل گرم عزیزم آروم خوابیدم....
روز شنبه که شد، با محمد از خونه زدیم بیرون، اون رفت جنگلک و منم تا ظهر دفتر موندم، همه ش منتظر رسیدن فردا یعنی روز تولدم بودم... ظهر که شد به یه بهونه ای اجازه گرفتم که رئیس مهربون مون (الهی هیچ وقت چشم نخوره) بهم اجازه داد... منم اول رفتم حموم یاس و تا جایی که تونستم خودمو خشگل کردم، بعدش هم دیدم برعکس همیشه از حموم زود اومدم بیرون، راه افتادم رفتم خونه ی زن عموم واسه ی برداشتن ابروهام، البته وقتی از حموم بیرون می اومدم بارون شروع کرده بود به باریدن و هوا هم سرد بود اما حس اینکه بعد از برداشتن ابروهام چقدر ناز میشم و چقدر محمد خوشش میاد اجازه نمیداد به سرما فکر کنم، نه به مادر چیزی گفتم نه به محمد، چون میدونستم اگه بفهمن اجازه نمیدن، تو راه یه بار یه زن عموم زنگیدم که مطمئن بشم خونه ست... بعدش هم با سرعت زیاد رفتم خونه شون، راه خونه شون چون تو قسمت کوه هاست کمی پیاده رویش زیاده ولی خوب برای من می ارزید...
با خوشحالی رفتم خونه شون و ازش خواستم خیلی زود دستی به ابروهام بکشه و بعدش براش گفتم که تازه از حموم اومد، زن عموم بنده خدا هم حسابی ناراحت شد که ممکنه سرما بخورم اما بهش گفتم نه سرما نمیخورم لباس گرم پوشیدم... وقتی کارش تموم شد یه نیگاه تو آینه کردم... حسابی ناز شده بودم... دلم میخواست همون موقع محمد منو میدید و حسابی بغلم میکرد... بعد از تموم شدن کار، سریع پالتومو پوشیدم و به هزار زحمت تا خیابون و پیاده اومدم، سردم شده بود... همه ش خداخدا میکردم که سرما نخورم، خونه که رسیدم از رفتنم به خونه ی زن عمو هیچی نگفتم، یه پیراهن کاموایی رنگ توسی با یه دامن کوتاه که روش سنگ کاری شده بود و پوشیدم و موهامو شونه کردم و باز گذاشتم تا خشک بشه، همه ش تو اینه خودمو نگاه میکردم، به نظر خودم حسابی تودل برو شده بودم... از سرماخوردگی روز جمعه م خیلی کم مونده بود... شب با اشتهای زیاد یه آبگوشت مشتی زدم، که کاش این کار و نمیکردم... با یه عالمه رویای قشنگ خوابیدم اما...
روز یکشنبه .... چشم تون روز بد نبینه، نصفه شب با یه تب و بدن دردی از خواب بیدار شدم که نکو و نپرس... تا صبح چطوری تحمل کردم بماند، ساعت که 7 شد دیگه طاقت نیاوردم و به محمد زنگیدم که اگه میتونه بیاد دنبالم و منو ببره دکتر، آبگوشت چرب دیشب کارمو ساخته بود...
ساعت 8 بود که محمد عزیزم تو اون هوای سرد پیاده خودشو رسوند خونه و بعد از یه لب گرفتن اساسی، حسابی بغلم کرد و گفت حاضر بشم که بریم دکتر، اما من ناراحت بودم که چرا باید تو روز تولدم مریض میشدم... وقتی حاضر شدم باهم رفتیم بیمارستان فردوس، اونجا همون دکتر همیشگی مو دیدم و اونم با گفتن اینکه بازم مریض شدی معاینه م کرد... یه سرم نوشت چون فشارم پایین بود و یه چندتا آمپول ضد درد... یکی از پرستارا منو تو اتاق خانوما خوابوند روی تخت و بعدش سرمم و وصل کرد و امپول ها رو هم جاتون خالی بهم زد... خیلی درد داشتم، سرم حسابی تیر میکشید، بعد از تموم شدن سرم به محمد گفتم اگه کار داره بره و نگران من نباشه اما اون گفت امروز از کنارم جم نمیخوره... خیلی احساس خوشی میکردم، از اینکه مردی رو انتخاب کرده بودم که در همه ی لحظات تکیه گاه خوبی برام بود...
ظهر باهم رفتیم خونه و محمد تا جایی که تونست ازم نگهداری کرد... بهم گفت شب مادراینا میخوان خونه رو تزئین کنن، تو نباید تو خونه باشی، منم بهشون گفتم تو رو بعدازظهر میبرم دکتر تا آمپولاتو بزنی و تا وقتی برگردیم فرصت دارن... منم نخودی خندیدم که از همه چی خبر داشتم، تا بعد ازظهر محمد حسابی بهم خوروند از هرچیزی که بود، آبمیوه، سوپ، و همه ی دواهام، ساعت 4 بود که دوباره راه افتادیم طرف بیمارستان، هنوز درد داشتم و سرم خیلی تیر میکشید، بدنم داغ بود و دلم میخواست بخوابم، تو راه هم حالم بدتر شد و مجبور شدم تو بیمارستان یه سرم دیگه هم بزنم چون بازم فشارم پایین اومده بود، وقتی سرم تموم شد، محمد بهم گفت که بچه ها هی زنگ میزنن که کی میاین... و از شانس تو برق هم قطع شده، خیلی پکر شدم، بدون برق و توی تاریکی که حال نمیداد... تقریبا داشت اذان شب و میداد که از بیمارستان اومدیم بیرون، تو راه محمد کلی نازم میکرد و قربون صدقه م میرفت و میگفت کاشکی زودتر خوب میشدی که اینطوری اذیت نمی شدی تو شب تولدت، وقتی رسیدیم فهمیدم برق اومده و خیلی خوشحال شدم، تو خونه یه جنب و جوش خاصی بود و من اینو کاملا فهمیدم، راستی یادم رفت بگم تولد داداشم محمد هم بود ، یعنی جشن مال هردوتامون بود. وقتی اومدم این یکی اتاق، هنوز بدنم درد میکرد، مادر صدام کرد که بیاین این یکی اتاق کارتون داریم... خوب منم میدونستم چه خبره اما باید نقش بازی میکردم، وقتی رفتیم اون یکی اتاق ،........ واااااااااااااااااای.. چیکار کرده بودن،
دورتادور اتاق و با کاغذای رنگی پوشونده بودن و یه نوار باریک از لامپ های رنگی هم داشت چشمک میزد،
کف اتاق هم پر بود از بادکنک های رنگی و ناز، وسط اتاق هم یه میز که روش کیک قشنگی گذاشته بودن و روش نوشته بود: "شیدا جان تولدت مبارک"
با یه عالمه میوه و کادو و چیزای قشنگ دیگه،
خیلی خیلی ذوق کرده بودم... فقط تونستم بگم چرا این همه زحمت کشیدین...؟ اشک توی چشمام جمع شده بود.. محمد از ته دل میخندید و مادر و بچه ها همه شاد بودن و من بغیر از این چی میخواستم...؟ تندی رفتم لباس خشگلمو پوشیدم و نشستم پشت میز، محمد نامزدم و محمد داداشم هم کنارم نشستن، بچه ها هم یکی داشت فیلم میگرفت و عکس مینداخت و یکی دیگه مشغول روشن کردن شمع ها بود... 23 تا شمع روی کیک بود و من باید همه شو فوت میکردم... تا همه بفهمن 23 سال از زندگیم و پشت سر گذاشتم تا به اینجا رسیدم و من چقدر خوشحال بودم، چون تو این 23 سال با همه سختی ها چیزهایی بدست آورده بودم که واقعا ارزش همه چیزو داشت و مهم تر از همه وجود نازنین محمدم بود... عزیزم خیلی برام زحمت کشیده بود... همونجا بغلش کردم و صورت نازشو بوسیدم،
بعد از اینکه شمع ها روشن شد، من و هردوتا محمدها باهم شمع ها رو فوت کردیم و بعدش دست زدیم، یه آهنگ تولدت مبارک هم جشن مونو حسابی شاد کرده بود... بعدش نوبت هدیه ها رسیده بود... هیجان زده بودم، اول کادوی داداشم و دادن که یه شلوار جین خشگل با یه پیراهن ناز بود... بعدش هدیه ی منو آوردن که شامل همون گوشواره میشد و یه انگشتر خیلی قشنگ که مادرم و بچه ها زحمت شو کشیده بودن، حسابی ازشون تشکر کردم و همه شونو به نوبت بوسیدم... بعد با کمک محمد کیک و بریدیم و من برای همه کیک تو بشقاب شون گذاشتم و با چای خوردیم... اما من دلم میخواست یه عالمه کیک بخورم اما محمد بخاطر دستور دکتر منو از این کار منع کرد... حسرت به دل کیک موندم، بعد از اون تا جایی که دوربین شارژ داشت عکس انداختیم و فیلم گرفتیم... ساعت 9 بود که جشن تموم شد و با بچه ها اتاق و تمیز کردیم، راستش هنوزم بدنم درد میکرد و حالم خوب نشده بود اما جلوی همه میخندیدم تا یه وقت تو ذوق شون نخوره، بعد از تموم شدن جشن، نمازمو خوندم و رختخواب و پهن کردیم، یه مقدار غذا واسه محمد آوردم که خورد و منم بعد از خوردن دواها دندونامو مسواک کردم... واسه شب تولدم یه برنامه ی خوب چیده بودیم... این یه رازه بین من و محمد، که بقیه شو تو ادامه ی مطلب مینویسم... چون خصوصیه....
خوب بقیه شو فقط تقدیم میکنم به محمدم... امیدوارم خاطره ی اون شب برای همیشه تو یادمون بمونه....
عزیزا لطفا شما هم رمز ادامه ی مطلب و نخواین باشه...؟ چون یه خاطره ی زیبای عاشقانه ست و نمیخوام کسی جز من و محمد اونو بدونه...
تو این هفته اصلا فرصت نکردم آپ کنم، هفته ی مهمی هم برام بود چون یکشنبه ی گذشته ی همین هفته تولدم بود و اتفاقات زیادی افتاد، هم خوب هم بد، اما هفته ی بعد سعی میکنم با جزئیات همه شو تعریف کنم...
امروز پنجشنبه ست... روزی که یه هفته ست منتظر رسیدنش هستم... اما یه اتفاق خیلی بد امروزم و تبدیل به یه خاطره ی خیلی بد کرد...
دیروز نزدیک ظهر یه دفعه دلم هوای محمدو کرد، راستش کمی هم دلم شور میزد. موبایلم کریدیت نداشت و از موبایل مریم یه زنگ زدم بهش، اما قطع کرد... با خودم گفتم حتما جایی هست و کار داره، اما یک ساعت بعدش که بازم زنگ زدم قطع کرد... دلم بدجور شور میزد... رفتم وضو بگیرم و وقتی برگشتم تو اتاق مریم گفت که محمد زنگ زد، منم گفتم که بیرونه، گفت بعدا زنگ میزنه، منم اول نمازمو خوندم و بعدش هرچی منتظر نشستم زنگ نزد... باز خودم بهش زنگ زدم که مصروف بود، نیم ساعت بعد بازم زنگ زدم قطع کرد... خیلی نگران شده بودم... میخواستم به بابا زنگ بزنم... نمیدونم چرا زمان اونقدر زود گذشت، تا نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت 3:01 هست، یه دفعه موبایل خودم زنگ خورد، محمد بود. گفت من پل سوخته هستم و ماشین ندارم، خودت میری یا میای باهم بریم..؟
منم گفتم همونجا باش میام، اونم گفت تا تو بیای من تو مغازه دوستم می مونم. ساعت که نزدیک 4 شد راه افتادم. مریم قبول نکرد با ما بیاد. گفت خودش میره. تا یه مسیری رو باهم رفتیم و بعدش مریم سوار ماشین شد و رفت طرف خونه... منم پیاده رفتم تا پل سوخته، پاهام هم درد گرفته بود و تو این فکر بودم که محمد اون وقت روز اونجا چیکار میکرد....!
بهش زنگ زدم که رسیدم و کنار ایستگاه باهاش قرار گذاشتم، یه چند دقیقه بعد رسید، قیافه شو نگاه کردم میخندید، سلام کرد و باهم سوار ماشین شدیم، فکر میکردم تا مسیر خونه شون باهام میاد و بعدش من تنها میرم خونه (طبق قرارمون) اما تو راه گفت که امشب کلی کار دارم و باید یه لوگو طراحی کنم و تو باید کمکم کنی، بهش گفتم خوب برو خونه تون و به بابا بگو کمکت کنه، اما گفت نه من کمک تو رو میخوام، قیافه ش خیلی خسته بود، بهش گفتم چی شده ؟ گفت سرم درد میکنه و خسته م، گفت امروز میدان شهر بودم. منم کمی ناراحت شدم که چرا خبر نداده وقتی رفته اونجا، چشماش خیلی سرخ شده بود، همه ش میگفت سرم درد میکنه، میخواستم بگم طبق قرارمون باید بری خونه تون اما دلم نیومد تو اون جال تنها باشه، باهم رفتیم خونه،
فکر کردم مسموم شده، واسه ش تو لیوان آبلیمو با نمک درست کردم و خورد. اما هنوزم گیج بود.... کنارش نشستم و جوراباشو از پاش درآوردم. بعدش هرچی نگاهش کردم دیدم حالش زیاد خوب نیست، دلم گرفت، یه دفعه از اون حالت بیرون اومد و گفت برات یه چندتا آهنگ آوردم، بعدش هم لپ تاپ شو باز کرد و آهنگارو یکی یکی گذاشت ببینیم و گوش کنیم. قشنگ بودن، خلاصه بعد از اون من رفتم وضو گرفتم که نماز بخونم... محمد گفت اشتها نداره و میره تو اون اتاق کاراشو انجام بده... منم بعد از نماز دیدم بدون محمد میلی به غذا ندارم، به مادر گفتم منم شام نمیخورم و رفتم کنار محمد... سرش بیشتر درد گرفته بود. براش یه قرص سردرد بردم و لپ تاپ شو بستم و گفتم دیگه کار نکن... و بخاری رو براش روشن کردم. بعدش هم رختخواب و انداختم که روش دراز بکشه، سرش خیلی درد گرفته بود. نگرانش شده بودم... محمد اومد و روی پاهام دراز کشید و گفت که سرش و بمالم... منم سرشو مالیدم، بعدش گفت بیا کنارم دراز بکش میخوام چیزی بهت بگم... منم فکر کردم حتما بازم سفر کاری در پیش داره که انقدر ناراحته، اما وقتی کنارش نشستم یه دفعه گفت: عزیز امروز من تو راه میدان شهر تصادف کردم... منو بگو همین طور مات مونده بودم طرفش...
یه دفعه بغضم ترکید و گریه م گرفت، اصلا باورم نمیشد، خدای من بغلش کردم و گفتم حالت خوبه؟ چرا از اول بهم نگفتی؟ چرا چطوری...؟ و بعدش برام تعریف کرد که داشته می اومده تو خیابون که یه دفعه یه ماشین از فرعی پیچیده و اونم ندیده و محکم خورده بهش، و همون موقعی که من زنگ میزدم و قطع میکرده تازه تصادفت کرده بوده... بعدش هم فهمیدم که سرش به یه جایی خورده و باد کرده و درد سرش هم بخاطر اون بوده، خیلی از دستش ناراحت بودم. خیلی زیاد، قلبم از نگرانی داشت می اومد تو دهنم... آخه چرا این اتفاق افتاد...؟ چرا حواسش جمع نبود..؟ چه مشکلی داره که موقع رانندگی دقت نمیکنه و فکرش جای دیگه ست...؟ و هزارتا ناراحتی دیگه، اینکه الان مادر چه حالی داره، چقدر نگرانش شده، و اینکه کاش امشب میرفت خونه ی خودشون و پیش مادرش نه پیش من... خلاصه محمد هم کلی ازم معذرت خواهی کرد و خوب من چیکار میتونستم بکنم..؟ کاری بود که شده بود... ازش قول گرفتم که دیگه بیشتر احتیاط کنه و اینطور سربه هوا نباشه، اونم قول داد...
امروز صبح هم بهم گفت که نمیخواد بری دفتر، بمون خونه و برو حموم کن، بعدش بعدازظهر باهم یعنی با دوتا مادرا میریم زیارت و یه چیزی پخش میکنیم، منم اول قبول نکردم چون میدونستم که اگه قبول کنم و نرم بازم مریم ناراحت میشه و مثل اون دفعه اشک مادر درمیاد اما خوب شوهرم بود. انقدر اصرار کرد که ناچار قبول کردم ولی گفتم خودت باید مادر و راضی کنی و همینطور به دفتر زنگ بزنی و اجازه بگیری، اونم قبول کرد و دیگه من نتونستم نه بگم... موقع صبحانه خوردن مریم که فهمید نمیرم قهر کرد و گفت منم نمیرم، انقدر از این کارش لجم کرفته بود. چرا اینطوری بچه بازی میکرد... چرا نمیفهمید که من دیگه در اختیار خودم نیستم، و دیر یا زود باید برم و نمیتونم کار کنم، از این طرف محمد گفت به مادرم یه زنگ بزن و بگو بعدازظهر با ما بیاد زیارت، منم با اینکه دلم نمیخواست زنگ زدم و وقتی صدای مادر تو گوشی پیچید فهمیدم خیلی ناراحته، بهش گفتم که بعدازظهر میریم زیارت اما بعد از گفتن باشه گفت: یه کم محمد و نصیحت کن، چرا انقدر حواس پرته؟ چرا هوش و فکرش جای دیگه ست، ؟ و انقدر این جملات و با ناراحتی گفت که حس کردم این وسط من مقصرم توی تصادف محمد، خیلی دلم گرفت، فقط گفتم باشه و قطع کردم...
چرا محمد این اشتباه و کرده بود، ؟ و حالا همه منو مقصر میدونستن؟؟؟؟ وقتی محمد داشت وسایل شو جمع میکرد، صدای بحث مادر و مریم و از داخل اتاق میشنیدم، خیلی عصبانی شدم. گریه م دراومده بود. محمد اومد کنارم نشست و گفت باز چی شده؟ منم گفتم که مادرش خیلی ناراحته، و منو مقصر میدونه، اونم معذرت خواهی کرد و گفت عزیز حالا که این اتفاق افتاده، کاریش نمیشه کرد... و بعد خواست از مادرم خداحافظی کنه که دید مادر داره گریه میکنه، بغلش کرد و هرچی ازش پرسید که چی شده مادر هیچی نگفت و رفت، از من پرسید چی شده و من کشوندمش یه گوشه و گفتم: خوب وقتی بهت میگم بذار برم این اتفاقات می افته و مریم نمیره و مادر ناراحت میشه، محمد هم که دید اینطوریه گفت: باشه برو، حاضر شو و برو، بعدش هم خداحافظی کرد و رفت.
منم رفتم اون یکی اتاق دیدم مثل دفعه ی پیش مریم نشسته پیش مادر و داره معذرت خواهی میکنه، انقدر از دست مریم عصبانی بودم که حد نداشت، بهش گفتم چرا اول غر میزنی که حالا معذرت بخوای..؟ اونم گفت: تو چرا از اول هماهنگ نمیکنی که نمیخوای بری... خوب منم امروز نمیخواستم برم دفتر ،میدونستم دروغ میگه بخاطر همین گفتم: همین امروز صبح محمد ازم خواست که نرم دفتر، و بعد مادر و دلداری دادم، بعدش هم لباسامو پوشیدم و راه افتادم طرف دفتر، امروز موضوع تصادف محمد زیاد آزارم نمیده، چیزی که ناراحتم کرده ناراحتی مادر محمده. همه ش دارم با خودم فکر میکنم نکنه مادر بخاطر اینکه محمد یه شب درمیون پیش منه ناراحته از دستم، و دیشب هم بجای اینکه محمد بره پیش اون پیش من بوده، و نگران شده....!!!
ظهر محمد میاد دنبالم، میخوام بهش بگم که امشب بره خونه ی خودشون، و فردا جمعه یه سر بیاد پیشم و بازم بره خونه ی خودشون، دلم نمیخواد مادر ازم ناراضی باشه، اینکه محمد تصادف کرده تقصیر من نیست که نصیحتش نکردم... من همیشه بهش میگم احتیاط کن، با سرعت بالا رانندگی نکن، اما حالا که این اتفاق افتاده آیا مقصر منم..؟ موندم بعدازظهر که میریم زیارت چطور با مادر حرف بزنم... اخلاقش مثل خودمه، وقتی ناراحته کسی نمیتونه باهاش درست حرف بزنه، بدجور دلم گرفته، از یه طرف کارم، از یه طرف مشکلات مادی خونه، و از طرف دیگه این اتفاق، بدجور رم فشار اورده، مخصوصا اینکه حالا مادر محمد هم از دستم ناراحته، حتی دلم نمیخواد بعدازظهر برم زیارت و قیافه ی ناراحت مادر و ببینم... نمیدونم چی بگم... نمیدونم اگه بازم بگه که چرا نصیحتش نمیکنی در جوباش چی بگم...؟؟؟ خیلی احساس تنهایی میکنم... خداکنه وقتی به محمد میگم امشب بره پیش خانواده ش ناراحت نشه از دستم.. میزان علاقه شو به خودم میفهمم اما نمیتونم اجازه بدم این علاقه خانواده شو ازم دور کنه..
شایدم گناه بزرگی انجام دادیم و این تاوان همون گناهان هست... اگه اینطوریه خدایا ازت بخشش میخوام... بخاطر همه ی کوتاهی ها و اشتباهاتی که انجام دادیم. خدایا تو خودت نگهدار همه باش... مواظب محمد منم باش... من بجز اون تو این دنیا هیچ کس و ندارم... اون تنها تکیه گاه من بعد از توئه... خودت میدونی از وقتی اون خبر و شنیدم تو چه حالی هستم... اگه براش اتفاق بدی می افتاد من چیکار میکردم...
خدایا خودت به حال ما بنده های تقصیرکارت رحم کن...!
عزیزم، محمدم، چرا با اینکه یه شب درمیون پیشمی بازم دلم برات تنگ میشه و پرپر میزنه...؟ تو وجودت چی داری که منو با این همه غرورم دربرابر عشقت اینطور ناتوان ساختی...؟ کاش میتونستم بگم چقدر برام عزیزی... کاش میتونستم شیفتگی درونم و اونطور که هست بهت نشون بدم.... خیلی دوستت دارم عزیزم... خیلی خیلی زیاد... ماااااااااااااااااااااااااچ ماچیت میکنم از راه دور...!
امروز یکشنبه ست...قرار بود یه روز خیلی بد باشه من و محمد هردو نذاشتیم خراب بشه،
راستش دیشب بهش گفته بودم که هر وقت بیکار شدی یه خبر بده باهات کار دارم اما بعد زنگش دیگه هرچی منتظر موندم خبر بده (اس ام اس) هیچ خبری نیومد، خیلی منتظر موندم، میخواستم بهش بگم که کمرم و پاهام خیلی درد میکنه و از این به بعد میخوام صبح ها پیاده روی کنم شاید یه ورزش خوب باشه...و فردا هم بخاطر درد کمرم شاید رفتم دکتر... اما هرچی منتظر موندم هیچ مسیجی نرسید. یه اس ام اس زدم اما بازم جواب نداد، خیلی دلم گرفت، آخه تو مسیج نوشته بودم که پاهام درد گرفته و کمرم هم همینطور اما بازم جواب نداده بود. صبح واسه نماز که بیدار شدم انتظار داشتم یه جوابی داده باشه اما خوب بازم هیچ خبری نبود، براش یه اس زدم شاید وقت بیدار شدن ببینه و یه خبر بگیره اما تا وقتی که صبحانه خوردم و آماده شدم بازم هیچ زنگی یا اس ام اسی نرسید. میدونستم حالش خوبه اما اینکه چرا جواب نمیداد برام عجیب بود.
حسابی به خودم رسیدم تا صبح دلشو آب کنم اما وقتی ساعت 7:40 زنگ زد که هروقت خبرت کردم بیا سر خیابون وایستا انقدر صداش گرفته و ناراحت بود که همه ی نقشه هام مثل بستنی چوبی آب شد. بغضم گرفت. منتظر زنگش نموندم. راه افتادیم با مریم رفتیم سر خیابون... دلم نمیخواست وقتی میرسه منتظر من بمونه مخصوصا اینکه بابا اصلا دوست نداشت که منتظر باشه، وقتی رسیدن دیدم که دایی هم همراهشون هست، داخل ماشین هرچی نگاه کردم نفهمیدم محمد عقب نشسته یا جلو، بخاطر همین همینکه بابا پیاده شد رفتم طرفش و بهش دست دادم، بعدش هم به دایی سلام کردم که یه دفعه محمد اومد جلوی روم و سلام کرد، منم جوابش و دادم. یه کمی هم قیافه مو ناراحت گرفته بودم که بفهمه بخاطر دیشب ناراحتم اما وقتی در و باز کرد و کنارم نشست، با یه نگاه خیلی غمگین بهم خیره شد و حتی دستامو هم نگرفت... دستمو از قصد زیر بازوش گذاشته بودم که بگیره اما هیچ حرکتی نکرد. فقط ازم پرسید چی شده: منم وقتی دیدم خیلی ناراحته گفتم حتما خسته ست و مسیج دیشب و نخونده و خبر نداره که پاهام درد میکنه، بخاطر همین نخواستم بیشتر ناراحتش کنم.
وقتی پرسید که چی شده گفتم هیچی نشده و سعی کردم آروم باشم، اما دوباره پرسید چی شده: و من بازم گفتم که هیچی نشده، نمیدونم شاید لحنم ناراحتیمو نشون میداد آخه دیگه هیچی نپرسید، و ساکت به بیرون خیره شد. دیدم ای بابا بجای اینکه آرومش کنم بدتر ناراحتش کردم. واسه همین دستاشو گرفتم و به صورتش خیره شدم. اما وقتی صورتشو برگردوند انقدر عصبانی بود که ترسیدم. دستاش انقدر شل و بی حوصله بود که ناخودآگاه ول شون کردم. بغضم گرفت... مگه من چیکار کرده بودم...؟
موبایلش از دستش سر خورده بود و روی صندلی افتاده بود... اما بی هیچ حرکتی نشسته بود... بازم دلم نیومد و موبایلشو برداشتم گذاشتم روی پاهاش و دوباره دستاشو گرفتم... اما اینبار بدتر از دفعه ی پیش یه نگاه بهم کرد و گفت که cd رو آوردی..؟ منم همونطور که دستاشو گرفته بودم کیفمو باز کردم و تا خواستم cd رو به اون یکی دستش بدم دستشو از دستم درآورد و با همون دست cd رو گرفت. و دیگه دستشو به دستم نداد.... اول به بیرون خیره شد و بعدش شروع کرد با بابا و دایی خندیدن، حتی یه بار باهام حرف نزد... بغض کرده بودم، بابا هم هیچی نمیگفت و با دایی و محمد حرف میزد... خیلی خیلی دلم گرفته بود، خواستم بهش بگم محمد مگه من چیکار کردم؟ اما همه حواسش طرف بابا بود و داشت باهاش حرف میزد... منم به بابا گفتم کنار پل سوخته نگهداره که پیاده میشم... انگار حرفم محمدو به خودش آورده بود چون طرفم نگاه کرد و گفت: کجا میخوای بری..؟ میخواستم بگم پیاده روی که روم نشد و گفتم یه کاری دارم، میدونستم بابا باور نمیکنه اما خوب نمیتونستم بگم پیاده روی میکنم... ولی محمد گفت صبر کن می رسونمت، خودش کنار مغازه دوستش پیاده شد تا cd رو بده و بابا ماشین و تو کوچه پارک کرد،
فکر کردم منظورش اینه که اگه پیاده میرین من میرسونمت اما وقتی برگشت و سوار ماشین شد گفت که کجا میری میرسونیمت... منم فهمیدم منظورش با ماشینه، واسه همین گفتم نه، خودمون میریم تو یه مغازه کمی کار دارم، پیاده که شدم یادم اومد که شاید فردا برم دکتر واسه کمرم، واسه همین گفتم که فردا دنبالم نیا چون دیرتر میرم دفتر، بعدش هم خداحافظی کردم و راه افتادم، رفتار محمد توی ماشین بدجور دلمو شکونده بود. تمام طول راه فقط داشتم به همون رفتارش فکر میکردم. دفتر که رسیدم انتظار داشتم یه زنگ بزنه و یه خبر بگیره اما ساعت 9 شد و انگار نه انگار، نگرانش شدم. یه دفعه زنگش اومد، جواب دادم، صداش خیلی گرفته بود،
محمد: کار داشتی؟
من: نه، چطور؟
محمد: یه اس ام است رسیده بود: تنهایی؟
(اون اس ام اس دیشبم بود و حتما بازم خودبخود ارسال شده بود) من: نه نفرستادم،
محمد: خوب پس کار نداری خداحافظ
من: چرا صبر کن کارت دارم
محمد: چیکار..؟
من: یه چند دقیقه بعد زنگ بزن کارت دارم
و دوباره تماس قطع شد چون یکی اومده بود کمی پول کار داشت.... بعدش رفتم اتاق رئیس و بهش زنگ زدم. بلافاصله قطع کرد و خودش زنگ زد، وقتی جواب دادم گفتم چی شده؟ که یه دفعه با یه لحنی گفت: چی شده؟ مثل اینکه سوال و جواب از پیشت قاطی شده، مثل اینکه این سوالو من ازت پرسیده بودم... منم که شوکه شده بودم گفتم: خوب من که گفتم چیزی نشده که یه دفعه با عصبانیت گفت: جواب این چی شده پیش خودته هروقت پیداش کردی زنگ بزن... کار نداری..؟ انقدر لحنش عصبانی بود که خیلی ترسیدم، اولین بار بود که اونطوری داشت سرم داد میزد... به چه جرمی...؟ گفتم: خوب چیزی نشده بود که بگم... یه دفعه تماس و قطع کرد... گریه م گرفت، چرا اینطوری شده بود..؟ نمیتونستم اون حالت و تحمل کنم، دوباره نفسم تنگ شده بود.
بهش زنگ زدم و وقتی جواب داد گفتم: چرا تو رفتارت اینطوریه...؟ گفت من رفتارم اینطوریه یا تو..؟ منم تو جواب داشتم میگفتم که چرا دیشب منتظرم گذاشتی که صدای الو الوش اومد و تماس قطع شد. دوباره زنگ زدم. گفتم چرا قطع میکنی: گفت وقتی هرچی ازت میپرسم که چی شده بود تو جواب نمیدی با کی حرف بزنم؟ با دیوار حرف بزنم؟ گفتم من داشتم جواب میدادم تو قطع کردی... گفت آره پس چرا من هیچی نشنیدم...؟ دیگه نتونستم تحمل کنم. بغضم ترکید و گفتم محمد جان من... اگه منو دوست داری اگه کاری کردم معذرت میخوام... گفت لازم نکرده معذرت بخواهی... هی یه کاری میکنی هردومون ناراحت بشیم بعدش هم معذرت.... نمیخواد معذرت بخوای.... دیگه نمیتونستم نفس بکشم... محمد ادامه داد: تو ماشین هرچی ازش میپرسم چی شده هیچی نمیگه،منم دل دارم، منم دلم نازکه، منم تو رو میبینم که ناراحتی تو خودم میرم که خدایا چی شده، چه مشکلی داره؟ بعدش هم از ماشین پیاده میشه واسه خودش میره، بعدش هم جلوی همه میگه که فردا دنبالم نیا چون کار دارم، چرا جلوی همه اونطوری گفتی بهم؟ با گریه گفتم: خوب بخاطر اینکه... دلیلش که همون دکتر رفتنم بود و از یاد برده بودم، خیلی شوکه شده بودم از رفتارش ،واسه همین گفتم بخاطر اینکه میخواستم سرمو بشورم، یه دفعه گفت خوب باشه، دلایلت خوب بود، کاری نداری...؟ و خواست تماس و قطع کنه که بازم گفتم محمد، چی میخوای؟ خوب معذرت میخوام، من غلط کردم، من اشتباه کردم، که ناراحت بودم، که اول به تو سلام نکردم، که... انقدر عصبانی شده بودم که نمیدونستم چیکار کنم...
یه دفعه لحنش تغییر کرد... گفت عزیزم، الهی فدات بشم چرا اینطوری میکنی؟ چرا با رفتارت میخوای هردومون بی دلیل ناراحت بشیم؟ چرا آخه؟ وقتی ازت میپرسم چی شده همونجا بهم بگو.... چرا همیشه یه کاری میکنی که بین مون اینطوری اختلاف پیش بیاد...؟ خیلی دلم شکسته بود. میخواستم بگم تو هم گاهی میشه که ناراحتی هاتو چند ساعت بعد بهم میگی، آیا من اینطوری باهات رفتار کردم...؟ سرت داد کشیدم؟ اما هیچی نگفتم، محمد هم گفت: حالا برو صورتت و بشور، و قطع کرد. منم با یه سینه ی سنگین شده رفتم صورتمو شستم و برگشتم به همون اتاق، منتظر بودم بازم زنگ بزنه اما نزد، یعنی گناه من انقدر بزرگ بود...؟ دوباره بهش زنگ زدم. گفتم چرا بهم زنگ نزدی...؟ گفت عزیز خواهش میکنم کش نده این موضوعو... تموم شد دیگه، و بعد لحنش مثل همیشه شد و گفت: الان ساعت چنده؟ گفتم 10... گفت ساعت 11:30 میام دنبالت ناهار باهم میریم بیرون... حالا یه بار برام بخند... منم سعی کردم بخندم. بعدش هم تماس و قطع کرد و قرار شد که ناهار باهم بریم بیرون،
این بود ماجرای قهر امروز... نمیدونم مقصر کی بود... من یا محمد، ولی اولین بار بود که محمد اونطوری سرم داد میکشید... با خودم دارم فکر میکنم یعنی نباید انتظار میداشتم که وقتی اونطوری باهام رفتار کرد بهم یه بار زنگ بزنه و کمی مهربون تر ازم بپرسه چی شده...؟ یا نه من باید هرطوری که اون میبود تحمل میکردم و هیچی نمیگفتم... نمیدونم... ولی از شما دوستا میخوام درباره ی این اتفاق نظر بدید.... اشتباه از طرف کی بود...؟
امروز شنبه ست... آغاز یه هفته نامعلوم دیگه... توکل ما که به صاحب همه ی این لحظات هست و بس...
هفته پیش قشنگ ترین هفته زندگیم بود... هفته ای که هرشبش در کنار محمدم بودم. در آغوشش و غرق در عشق زلالش... هیچ کجای دنیا نمیتونم مثل اونو پیدا کنم. داشتن همسری مثل محمد حتی در خیالاتم هم جا نمیگرفت. واقعا صفات خوبش انقدر زیاده که گاهی می مونم چطور انگشت روی من گذاشته، چطور منو انتخاب کرده... درسته گاهی یه اختلافات کوچیکی بین مون پیش میاد اما شاید هیچکس باور نکنه اگه بگم اون اختلافات رابطه مون و از گذشته محکم تر و عاشقانه تر میکنه...
چشمای محمد یه دنیا شور و عشقه، آغوشش سراسر آرامشه، و حرفاش خود خود خوشبختی، هروفت غمگینم، هروقت تو خودم فرومیرم هروفت فکرم ناآرومه این محمده که اگه کنارم باشه با خنده ها و حرفا و هدیه ها و محبتاش منو از اون حالت بیرون میاره، هروفت خسته م این محمده که هوامو داره و هیچ کار اضافه ای ازم نمیخواد. هروقت اشتباهی میکنم این محمده که اشتباهم و با مهربونی گوشزد میکنه... هروقت نیاز به آغوش و محبتش دارم بازم این محمده که مثل یه عاشق و مجنون واقعی عشق و از تمام وجودش بهم تقدیم میکنه... همه زندگیم شده محمد... دلیل همه ی خنده هام، همه امیدم به زندگی کردن فقط وجود نازنین اونه، قبل از اینکه نامزد بشم همیشه تو روابط زن و شوهر برای خودم شرط و شروطی سرهم میکردم، اما حالا با همه وجود اعتراف میکنم توی زندگی هیچ شرطی وجود نداره، توی دوست داشتن فقط باید محبت کنی، فقط باید دوست داشته باشی، و من از صمیم قلب محمدو دوست دارم،
شاید گاهی با حرفام ناراحتش میکنم اما خودش و من خوب میدونیم که هیچی توی دل مون نیست... همه ش از روی حساسیت و علاقه ی زیادیه که نسبت به هم داریم، اگه اون اوایل نامزدی دلم میخواست دوران نامزدی طولانی تر بشه اما حالا باید بگم حتی یه شب طاقت دوری شو ندارم. دلم میخواد این چند ماه باقی مونده هم زودتر بگذره و من بشم عروس خونه ش، بشم خانوم خونه ش،
پنجشنبه ای که گذشت وقتی از دفتر رفتم بیرون تصمیم داشتم برم حموم، خونه که رسیدم ساعت 2 شده بود، با عجله لباسامو ورداشتم و رفتم حموم بیرون، انقدر شلوغ بود که گفتم حتما تا غروب توی صف موندگارم اما خدا رحم کرد و زود یه اتاق واسه خودم پیدا کردم. وقتی حموم کردم و تروتازه شدم، لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون، دیدم که دونه های سفید برف همینطور از آسمون میان پایین. خیلی خوشم اومد... هوا هم حسابی سرد شده بود... تندی توی اولین سرویس سوار شدم و وقتی رسیدم خونه، به مادر گفتم بخاری رو روشن کنه، خودم کنار پنجره نشستم و به بارش آروم و قشنگ برف نگاه میکردم. دلم محمدمو میخواست، قرار بود غروب بیاد و مارو ببره زیارت، اما معلوم نبود کارش کی تموم میشه، موهامو باز کردم تا خشک بشه و براش یه اس زدم. اما جواب نداد. بهش زنگ زدم صداش انقدر گرفته بود که گریه م گرفت... آخه چرا... حتی دلیلشو که پرسیدم جواب نداد، و گفت چیزی نشده، منم چیزی نگفتم و قطع کردم. گفت تا نیم ساعت دیگه میرسه خونه، برف هم خیلی شدیدتر میبارید. نیم ساعت نشده بود که صدای باز و بسته شدن در حیاط و شنیدم و بعدش صدای قشنگ شو که توی هال پیچید... میخواستم برم استقبالش اما انقدر از دستش ناراحت بودم که از جام بلند هم نشدم. مثل بچه ها قهر کرده بودم و نشسته بودم. محمد وارد اتاق شد و اول به بقیه سلام کرد و بعدش اومد موهامو که باز بود کشید، و سلام کرد... با لجبازی گفتم: نکن دیگه محمد... اونم خندید و رفت پیش مادر نشست... هرچی منتظر موندم درباره ی رفتن به زیارت چیزی بگه هیچی نگفت. منم بیشتر ناراحت شدم. یه چندباری صدام کرد برم پیشش بشینم اما گوش نکردم و رفتم وضو بگیرم. وقتی برگشتم مادر داشت بهش میگفت آدم میلیون ها پولش و گم میکنه خم به ابرو نمیاره، محمد هم میگفت خوب از منم میلیون ها پولم گم شده... منم خیلی ناراحت شدم که چرا به خودم نگفته پول گم کرده... هیچ سوالی نکردم و اول نماز خوندم، بعدش هم نشستم کنار بخاری و پماد روی زانوم زدم. انقدر منتظرم موندکه بلاخره خوابش گرفت و خوابید... تقریبا نزدیک غروب بود... جانمازمو پهن کردم و بعدش یه پتو روی محمد کشیدم... شروع کردم نماز خوندم که محمد هم بیدار شد. تا من نماز خوندم و دعای کمیل، انم لپ تاپ منو برداشت و بمب خنده رو نگاه کرد. وقتی دعا و نمازم تموم شد، بهم گفت بیا خانومی پیشم بشین چرا امشب باهام قهری...؟
هیچی نگفتم و رفتم کنارش نشستم. دلم میخواست بغلم کنه، اما مشغول فیلم بود، بلاخره فیلم تموم شد و یه دفعه محمد گفت که بیا باهم بیرون یه هوایی بخوریم و میوه بخریم.... اول قبول نکردم اما بعدش دلم نیومد، باهم دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و تو راه محمد ازم پرسید که عزیزم چرا انقدر ناراحتی....؟ منم بهش گفتم که چرا وقتی پول گم کرده به خودم نگفته.... اونم خندید و گفت نه عزیزم کی میگه پول گم کردم.... فقط تو حسابام یه کم مشکل پیش اومده که حل میشه، همین... بعدش هم گفتم چرا زیارت نرفتی با اینکه قول دادی..؟ گفت خوب برف میبارید گفتم اگه بریم یه وقت پاهات یخ نکنه درد بگیره... با این حرفش به این نتیجه رسیدم که بازم زود قضاوت کرده بودم. صورتشو بوسیدم و باهم آشتی کردیم. سر راه کیوی و پرتغال خریدیم و یه مقدار سبزی و نوشابه، وقتی رسیدیم خونه، اخمام باز شده بود و فقط میخندیدم...
بعد از خوردن شام یه کم نشستیم حرف زدیم و بعدش رفتیم اتاق خودمون، بخاری رو روشن کردم و کنار محمد نشستم، انقدر به خودم رسیده بودم که محمد هی ازم تعریف میکرد. بوسم میکرد ، نازم میکرد، بغلم میکرد، ولی یه دفعه که روی سینه ش سرمو گذاشته بودم یه دردی تو قفسه سینه م پیچید که تمام بدنمو لرزوند. نفسم بالا نمی اومد... سمت چپ سینه م بدجور درد گرفته بود، حتی نمیتونستم از جام تکون بخورم... به سختی نفس میکشیدم... محمد عزیزم هم خیلی نگران شده بود. هی میپرسید عزیز چی شده؟ حالت خوبه؟ ولی من نمیتونستم درست جواب بدم.... صدای زنگ تلفن و شنیدم... و بعد گفتن این جمله که الان میام.... و بعد هم محمد اومد بالای سرم و گفت عزیز حال زهرا بازم خراب شده باید برم. منم حالم خیلی خراب بود اما زهرا مهم تر بود... نفسم بدجور سنگینی میکرد. بی حرکت افتاده بودم. به سختی به محمد گفتم که بره زهرا رو برسونه بیمارستان من خوبم و نگرانم نباشه، محمد هم با یه عالمه نگرانی از کنارم رفت، ولی بعدش متوجه شدم که فاطمه رو فرستاده پیشم که نترسم... انقدر درد داشتم که اشکم دراومده بود. چرا اون درد بازم برگشته بود. نمیدونستم... نفهمیدم کی خوابم برد.... یه دفعه با بوسه ی داغ محمد چشمامو باز کردم... تازه رسیده بود، خیلی خسته بود، خیلی هم نگران، ازم پرسید بهترم؟ گفتم آره بهترم اما در حقیقت هنوزم درد داشتم... کنارم نشست و موهامو ناز کرد، تو چشاش یه عالمه اشک جمع شده بود، هی نازم میکرد و منو میبوسید و میگفت عزیزم تو بخواب، من بالاسرت هستم. نمیخوای ببرمت دکتر...؟ منم گفتم نه عزیز... خوبم... نگران نباش
یه چند دقیقه که بالاسرم نشست فهمیدم که داره گریه میکنه، خیلی نگران شده بود. با همه ی دردی که داشتم به طرش چرخیدم و بهش گفتم بیا کنارم دراز بکش، اون گفت نه من بیدارم تو بخواب اما من گفتم میخوام تو بغل تو بخوابم... با این حرف دیگه چیزی نگفت و آهسته کنارم زیر پتو دراز کشید... با هر حرکت قفسه سینه م میسوخت... به سختی کنارش دراز کشیدم و با گذاشتن سرم روی سینه ش خوابیدم... صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم. دیگه دردی نداشتم و این موضوع خیلی خوشحالم کرد.... با لبخند محمد و صدا کردم که پاشه نماز بخونه، اول حالم و پرسید و بعدش که مطمئن شد خوبم، باهم رفتیم وضو گرفتیم و نماز خوندیم... میدونستم خیلی خوابش میاد چون شب تا دیروقت بیمارستان بود... ولی نخوابید... تا موقع صبحانه فقط باهم حرف زدیم و شیطونی کردیم... چقدر کیف داد... هرچی از اون ساعت ها بگم کم گفتم... بلاخره ساعت 8:30 شد و رفتیم اون یکی اتاق واسه صبحانه خوردن.... انقدر سرحال بودم که خودم تعجب کردم، با اشتها صبحانه خوردم و بعدش با محمد رفتیم اون یکی اتاق تا من روی پارچه ای که مادر داده بود نقاشی بکشم واسه سرمه دوزی...
اونجا هم با کلی شیطونی و خنده کارمو تموم کرد... مهدی هم ساعت 10 رسید و برای ناهار بهش گفتیم بره نفری دوتا ساندویچ فلافل بیاره بخوریم... ناهار و هم با خنده و خوشی خوردیم و بعدش من رفتم نماز بخونم، نمازم که تموم شد، مونده بودم نقاشی رو با چی پررنگ کنم که پاک نشه، بلاخره به ذهنم رسید که با خط لب بکشمش... کشیدمش، خیلی خوب دراومده بود. محمد هم نمازشو خوند و من آماده شدم که بریم خونه محمداینا ، هم عیادت زهرا هم دادن پارچه به مادر و هم زیارت ابوالفضل... مامان هم از مهمونی قرار بود همونجا بره، من و محمد با خوشحالی از خونه زدیم بیرون و اینبار با ماشین های سرویس رفتیم خونه شون، خونه که رسیدیم مادر اینا مهمون داشتن، معصومه دخترخاله ی محمد بود با بچه هاش، زهرا جون هم زیر پتو نشسته بود و حالش زیاد خوب نبود... احوالش و پرسیدم و بعدش با مادر و خاله جان و معصومه و مامان و محمد و بابا نشستیم چای خوردیم... بعدش پارچه رو به مادر نشون دادم و ازش پرسیدم که چطوری سرمه دوزی میکنه، مادر هم توضیح داد، خیلی خوشم اومده بود، دلم میخواست همونجا میشستم و ازش یاد میگرفتم. خلاصه صحبتا که تموم شد، با محمد و مادر اومدیم بیرون، سوار ماشین شدیم و اول رفتیم زیارت ابوالفضل... اونجا کلی برای محمدیم دعا کردم، بعدش هم برگشتیم خونه، خدیجه زحمت کشیدم بود ماکارونی پخته بود، با اشتها خوردمش و چون سرم درد میکرد هی قرص سردرد هم خوردم،
نماز که خوندم دیگه حوصله نداشتم بمونم این یکی اتاق، با محمد رفتیم اون یکی اتاق و محمد بخاری رو روشن کرد و من رختخواب و انداختم، آخرین شبی بود که باهم بودیم و ار فرداش بازم باید میرفتیم سرکار، با همدیگه یه فیلم تو لپ تاپ گذاشتیم و نگاه کردیم، خیلی کیف داد اما هنوز فیلم تموم نشده بود که دیگه حوصله مون نکشید آخه شیطونی مون گل کرده بود، منم پیشنهاد کردم یه آهنگ ملایم بذاریم و بعدش چراغا رو خاموش کنیم، محمد هم قبول کرد و بعد از گذاشتن یه آهنگ ملایم، آروم آروم شروع کردیم به بوسیدن همدیگه، هیچ کلمه ای نمیتونه شیرینی و لذت اون لحظات و بیان کنه، وقتی تو آغوش کسی که دوستش داری رها باشی و هرجور دوست داشته باشی بتونی در کنارش لذت ببری، بعد از یه شیطونی حسابی کم کم خوابمون گرفت و بازم مثل همیشه تو بغل همدیگه زیر پتو دراز کشیدیم. دلم میخواست حرفی رو که سه روز بود میخواستم بهش بگم و همون موقع بگم، نمیدونستم ناراحت میشه یا نه اما خوب مجبور بودم، بخاطر هردومون، اینکه محمد هرشب خونه مون می اومد شاید برای ما لذت بخش بود اما از دید بقیه صورت خوشی نداشت، دلم نمیخواست کسی پشت سرمون بد فکر کنه یا حرف دربیاره، تا یک ساعت با محمد درباره ی این موضوع حرف زدیم، آخر هم گریه م گرفت چون واقعا دوستش داشتم و نمیخواستم حتی یه لحظه ازش دور باشم، تصمیم گرفتیم از این به بعد هفته ای دوبار همدیگه رو ببینیم، روزای دوشنبه و روزای پنجشنبه تا جمعه، محمد خیلی ناراحت بود، میدونستم از حرفام ناراحت نیست بلکه از این ناراحته که چرا عروسی نکرده بودیم تا اون موقع...
خلاصه امروز صبح هم با یه عالمه ناراحتی و دلتنگی از هم جدا شدیم، شاید محمد باورش نشه که امروز صبح برای من مثل همون روزایی بود که میخواست بره سفر کاری اونم برای چند روز... وقتی از ماشینش پیاده شدم نگاهش بدجور منو لرزوند، تا همین الانم خیلی دلتنگش شدم، ولی باید تا روز دوشنبه صبر کنم، قرار گذاشتیم از این به بعد بغیر از روزایی که قراره شب خونه مون بیاد همه غروب ها رو خودم برم خونه آخه محمد گفت که اگه منو برسونه خونه و خودش بره خونه ی خودشون طاقت نمیاره و بهتره اصلا غروب منو نبین چون اینطوری راحت تره، منم قبول کردم گرچه برام سخت بود...
الانم ساعت 9:29 هست و توی اتاق نشستم، بدجور دلتنگش شدم.... کاش زودتر روز دوشنبه برسه که از همین الان دلم برای دیدنش لک زده... خدایا محمد عزیزمو به خودت سپردم.. همیشه مواظبش باش