ما دومسافریم٬ یکی از دیار بالا و دیگری هم از دیار بالا.
سالها همسایه بودیم٬ بی هیچ نگاهی و کلامی.
ولی حالا...
ما دو مسافریم از دیار بالا که از خانه دور افتاده ایم و دست تقدیر ما را همسفر کرده است٬ در راهی بس طولانی و پر خطر.
وقتی بهم رسیدیم٬ میدانستیم که راه درازی را پیموده ایم٬
و دانستیم که مقصدمان نیز یکیست٬ آن بالا... مبدأ خورشید...
و من حس کردم که سالهاست که تو را میشناسم تو نیز.
وقتی برای استراحت توقف کردیم و کوله بارمان را گشودیم٬ من دیدم چیزهایی را که به دنبالشان بودم در کوله بار توست و تو نیز چنین دیدی.
من خریدار تمام داشته هایت شدم و تو هم فروشنده٬ تو خریدار کوله بار من شدی و من هم فروشنده.
دو مسافر٬ دو همسفر٬ دو شریک ...
چیزهایی بود که برای ادامه سفر باید در کوله بار هردوی ما می بود:
عشق٬ همدلی٬ گذشت... اینها را تقسیم کردیم٬ منصفانه.
و من سرخوش از این معامله و تو هم.
و هر بار که در چشمان هم مینگریم٬ همه چیز را با صدای بلند میخوانیم. و نگذاشتیم که پرده تزویر و حجاب نیرنگ ما را از دیدن چشمان هم محروم کند.
ما دو مسافر بودیم٬ یکی از دیار بالا و دیگری هم از دیار بالا.
ولی حالا همسفریم٬ دست در دست هم و با چشمانی باز.
و ما میدانستیم که روزی همسفر خود را پیدا خواهیم کرد٬ چون «او» میخواست٬ همانطور که شد...