وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
امروز دوشنبه ست و من دو روزه که نتونستم وبلاگمو آپ کنم... راستش علت بیشترش اینه که کارای شرکت خیلی زیاد شده و یه جورایی روی سرم تلنبار شده... از یه طرف حساب پول روزانه م هم حدود 200000 تومن کم میاد و اعصابم حسابی داغونه... نمیدونم چیکار کنم... صبح به محمدی زنگ زدم و جریان این خسارت و گفتم... اونم گفت نگران نباش من خودم جورش میکنم... اما من از اون موقع تا حالا عذاب وجدان گرفتم.. آخه اشتباه از خودم بوده و محمدی بیچاره تو این موقعیت باید اونو جبران کنه...؟ بهش پیشنهاد دادم 100000 تومن و اون بده و بقیه شو من به مامان میگم که حقوقم و بخاطر اون یه ماه مریضی کمتر دادن و از روی حقوقم بذارم... اما محمدی دیگه اصلا قبول نکرد... خیلی خیلی تکیه گاه خوبی هست برام اما دلم راضی نمیشه به این یکی...
پنجشنبه و جمعه ی پیش و راستشو بخواین اصلا فعلا یادم نمیاد... نمیدونم درباره ش چی بنویسم... فقط میتونم وقایع روز شنبه و یکشنبه ای که گذشت رو مفصل براتون تعریف کنم....
درباره ی پنجشنبه الان فقط یه موضوع یادم اومد اونم ملاقات ما با همکار آبجیم بود... وقتی اونجا رسیدیم اونم بعد از ما رسید... قبلا یه بار از دور دیده بودمش اما الان داشتم با دقت از نزدیک ملاقاتش میکردم... خیلی کم سن و سال نشون میداد... خلاصه محمدی منو رو گرفت و سفارش چای داد برای مادوتا و خودش اما اون پسره گفت من کافی میخورم... این یعنی خودشو خیلی کلاس بالا میگرفت...
از همون ساعت اولی که صحبت کردیم تا آخرش که نیم ساعت بیشتر نشد فهمیدم رفتارش خیلی بچه گونه ست و همونطوری بود که حدس میزدم... دلم میخواست هونجا قضیه رو تموم کنم و بگم برو آقا پی کار خودت... ما دختر به شما نمیدیم... اما بخاطر سایه بان هیچی نگفتم... آخر حرفامون هم بی نتیجه موند و فقط تونستم بهش هشدار بدم که این رابطه رو زودتر نتیجه بخش بسازه... (گرچه هروقت یادم میفته که رابطه ی خودم و محمدی دو سال بی نتیجه بود خنده م میگیره ها اما خوب دیگه من یه چیزایی تجربه کرده بودم که دلم نمیخواست آبجیم تجربه کنه) بعد از اونجا که اومدیم بیرون متوجه شدم مجمدی پول خورد همراش نیست تا پول چای و قهوره رو حساب کنه و فقط دلار تو جیبش بود... منم که کیفم خالی بود...
خلاصه خرج ما افتاد گردن اون پسره... اونم هی من و من کرد و آخر یه 500ی از جیبش کشید بیرون.. انگار داشت جونشو میداد به پیشخوان هوتل... بعدش ازهم خداحافظی کردیم و راه افتادیم طرف بازار بریم ببینیم چیزی گیرمون میاد این دفعه یا نه... اما بازم هیچی تو مغازه ها و فروشگاه ها نیافتیم و دست خالی برگشتیم خونه...
روز شنبه حالم اصلا خوب نبود... نصفه شب تمام تنم درد گرفته بود و نمیتونستم برم دفتر... محمدی هم گفت که دفتر نرو... نمیدونم فکر کنم تا ساعت 8 صبح بود که باهم تو رختخواب خواب بودیم... مادر چند دفعه اومد داخل اتاق مون و گفت که بیدار بشیم چون کار دیر میشه اما هر دفعه انقدر بدنم درد میکرد و حالم خراب بود که حتی نتونستم جوابشو بدم...فقط یه بار که محمد رفت دستشویی بهش گفتم به مادر بگو حالم خوش نیست و بذاره بخوابم.... محمد هم رفت و گفت و بعدش چو حسابی خوابش می اومد اونم نرفت سرکارش که بعدا فهمیدم بخاطر این بوده که اون روز ختم همون دختر 10 ساله بوده و همه ی کارگراشون رفتن ختم و یه جورایی تعطیل بودن...
ساعت 8 که پاشدم محمدی گفت من میرم یه قاری ببرم سر ختم تا اون موقع تو صبحانه بخور و آماده شو که بیام ببرمت دکتر... منم صبحانه مو خوردم و کم کم داشتم اماده میشدم که یه دفعه رئیس محترم زنگ زد... اما گوشیمو مامان جواب داد... گفت که فشارم پایین رفته و نمیتونه بیاد سرکارش... آبجی مهسایی هم که دیر رسیده بود دفتر...
بعد از صبحانه آماده شدم و منتظر برگشتن محمدی بودم. زن عموم اومد خونه مون چون قرار بود با مادر و زندایی برن سر ختم... اونا که اومدن محمدی هم رسید... همون موقع مریم یه اس داد با این موضوع" اگه میتونی بیا دفتر که رئیس حسابی امروز دعوام کرد... گفت دلم میخواد اخراج تون کنم" اینو که خوندم بدجور کلافه شدم... مگه چیکار کرده بودیم ما... میدونستم حتما تقصیر مریمه که بازم بخاطر اینکه من نبودم دیر رفته بود شرکت... رفتم تو اون یکی اتاق چون گریه م گرفته بود... محمدی هم از دنبالم اومد و ازم پرسید که چی شده...؟ منم اس و بهش نشون دادم..
محمدی: همین...؟
من: خوب دیگه پس چی؟
محمدی: اینکه ناراحتی نداره... من رئیس تون و میشناسم... خیلی بامرامه و حتما از یه چیز دیگه ناراحت بوده، سر مهسا خالی کرده...
من: ولی من میدونم که اون میخواد مارو اخراج کنه، پس قضیه ی اون مرد هندی که آورده سیستم اداری درست کنه چیه.. حتما از کار من راضی نیست دیگه
محمدی (اینبار عصبانی): یعنی تو به کارت اطمینان نداری...؟
و من هم پاشدم که مثلا برم اما محمدی ایستاد و بغلم کرد و نازم کرد و توضیح داد که اینبار بذارم مهسا خودش تنهایی تو دفتر بمونه و احساس مسئولیت بفهمه... تا کی میخوام سپر بلاش باشم؟ تقصیر اون بوده که دیر رفته و رئیس و عصبانی کرده...
خلاصه ماهم آروم شدیم و بعد رفتن مادر و بقیه به ختم باهمدیگه تو اون یکی اتاق پتو انداختیم و خوابیدیم... اما خواب که نمیشد بهش گفت... یه کمی شیطونی...
بعدش به محمدی گفتم حتما یه بار بره سر ختم که اگه کمکی چیزی خواستن اونجا باشه و کمک کنه.. هرچی محمدی گفت تو الان مریضی من باید پیش تو باشم... قبول نکردم و راهیش کردم... خوب حس خانوم خوب بودنمون گل کرده بود مثلا... ساعتای 2 بود که با مادراینا رسید... بهم گفت تا من میریم ماشین و به بابا بدم تو هم لباساتو بپوش و آماده باش... و منم واسه بار دوم آماده شدم...
رفتیم بیمارستان فردوس همیشگی و بعد از یه سرم و چندتا آمپول حالم سرجاش اومد... وقتی خونه رسیدیم حسابی خوابم میاومد وسردم شده بود... محمدی هم انگار خیلی خسته به نظر میرسید... اما با اون حالش بهم گفت که ری پاهاش دراز بکشم(الهی قربونش برم من)
بعد اینکه پاشدم شام و خوردیم و رفتم اون یکی اتاق ، رختخوابمونو انداختم ... دلم یه جورایی گرفته بود.. بخاطر کارم و مشکلاتی که پیش اومده بود... استرس زیادی داشتم با رئیس روبرو بشم.. یعنی یه جورایی از فرداش میترسیدم... به حرفای محمد اجتیاج داشتم اما تا رفتم حیاط و وضو گرفتم دیدم محمدی نمازشو خونده و دراز کشیده روی پتو.... دلم بدتر گرفت... بعد ازنماز کلی گریه کردم... اومدم محمدیمو بغل کردم دیدم حسابی خوابش برده... تا دیروقت تو خوابش بداخلاقی میکرد و کمی بدنش کوفت هم کرده بود... که با حوصله بدنش و مالیدم و تقریبا دوساعت بعد خوابمون برد...
روز یکشنبه هم محمدی من و رسوند دفتر و خودش رفت... بعدازظهرش هم دوتا واترپمپ خرید... یکی برای مادر خودش و یکی برای ما.... خیلی خیلی خوشحال شدیم.. با ذوق و شوق رفتیم خونه و وصلش کردیم اما متآسفانه چاه آب کمی داشت و از این به بعد باید کمتر آب بکشیم... ولی بازم دست محمدی عسیسم درد نکنه...
برای همسرم: عزیزم دیروز خیلی زحمت کشیدی... واقعا نمیدونم چطور زحماتت و جبران کنم؟ دیروز وقتی با اون شکم دردت اومدی و تو اون هوای سرد با اون همه شیرین زبونی و مهربونی اون واترپمپ و نصب کردی نمیدونی چه حسی داشتم... احساس غرور میکردم عزیزم... پیش مادر، پیش خواهرام... همونجایی که هی پشت سرم بوست میکردم دلم میخواست محکم بغلت میکردم... و یه بار هم این کار و کردم... تو هم گفتی: عزیزم حواست نیست مادراینا دارن نگامون میکنن؟ و من ریز خندیدم و گفتم بذار نگاه کنن... دارم با شوهرم حال میکنم... خیلی دوستت دارم عزیزم...
بعدا نوشت: امروز سایه بان ازم پرسید وقتی آدم از شوهرش پول میگیره چه جسی پیدا میکنه؟ منم گفتم: احساس اینکه اصلا تو دنیا تنها نیست و یه کوه محکم پشت سرش ایستاده... یه حسی که هروقت خودت از شوهرت پول گرفتی میفهمی....
این روزا یه کمی سرم شلوغه و فقط میتونم خلص وقایع رو براتون بنویسم... شرمنده، اما زودی میام و یه آپ مفصل میذارم...
امروز پنجشنبه ست... هوا یکمی سرده، پالتو (به قول محمد پالتو خرسیم) کثیف بود و یه پلیور بنفش رنگ کمی نازکتر پوشیدم... یخیدم حسابی، آخه امروز محمد ماشین و برد تحویل بابا داد. یکی از اقوام شون فوت کرده بود... یه دختر 10 ساله، وقتی شنیدم حسابی ناراحت شدم...
1- دیروز همینکه تو ماشین محمدی نشستم فهمیدم محمدی الکی ناراحت بوده و سربسرم میذاشته، یه بسته پفک خریده بود و از دلم درآورد... منم اینطوری شدم
2- رفتیم خونه ی محمداینا، بابایی خوب شده بود و سرحال مشغول باغبونی، محمد یه مقدار ماهی کوچولو خریده بود و داد به مادر تا سرخشون کنه، من و مادر هم تا دیروقت مشغول پاک کردن ماهی ها بودیم... و ساعت 7 بود که شام آماده شد... خیلی خوشمزه بود...
همین یک ساعت پیش بعد از خوردن ماهی که دفتر واسه ناهار درست کرده بود حالت تهوع پیدا کردم... نمیخواستما اما یه لحظه به محمدی اس دادم که حالم بهم میخوره بخاطرماهی، اونم یه زنگ زد و گفت که زود برو یه پیپسی بخر و بخور تا حالت بهتر بشه، اما صداش انقدره گرفته بود که دلم ریخت.
گفتم چی شده عزیز؟ گفت تویی دیگه، مواظب خودت نیستی و مریض میشی...
منم گفتم: خوب من که مریض نشدم، یه حالت تهوعه که زودی خوب میشه
اما دیگه صداش به حالت اولیه برنگشت...
الانم عصبانی نشستم پشت کامپیوتر، خودش میدونه وقتی بخاطر چیزی فکرم مشغول بشه دیگه ناراحتم و قیافه م غیر قابل تحمله، ولی با اینکه دوتا اس دادم که قول میدم تا بعدازظهر سرحال و شیطون باشم اما زنگ نزد... خودم بهش زنگ زدم که چرا ناراحتی گفت ناراحت نیستم...
خو... چیکار کنم من؟ دلم نمیخواد بعد این دو هفته که هیچ ناراحتی بین مون پیش نیومده بخاطر این موضوع کوشولو انقدر دلخور بشیم... بهش هم با اس همینو گفتم اما بازم بدون جواب موند...
امروز چهارشنبه ست... یه روز برفی که از دیشب تا حالا یه ریز باریده.. نه همین الان قطع شد
اتفاقات مهم این که:
1- بابایی (بابای شوشو) از سرماخوردگی نجات پیدا کردن تقریبا و حالشون رو به بهبوده(خداروشکر)
2- راستش چند وقت پیش فهمیدم که آبجیم (سایه بان) به یکی از بچه های شرکت شون علاقمند شده، اوایل زیاد ازش حرف میزد و حتی وقتی که برای یه مدتی از اون دفتر بیرون اومده بود اون پسره باهاش ارتباط داشت اما میدونید چرا شک نکردم، خوب پسره 19.5 سال بیشتر سن نداره اما آبجی خشگله ی من 21 سالشه، و من همیشه فکر میکردم که این پسره فقط جای برادری داره با خواهرم حرف میزنه یا چه میدونم مشکلاتشو حل میکنه، وسایلای کامپیوتر میخره، اما تقریبا دو هفته پیش بود که آبجیم همه چیو بهم گفت، خیلی از دستش دلخورشدم که با این همه صمیمت بین مون اینقدر دیر بهم حرف دلشو گفت، اون موقع کلی نصیحتش کردم، حرفامو گوش کرد و قرار شد که باهاش بهم بزنه، و زد، اون روزی که گفت از هم جدا شدیم، خیلی گرفته بود اما گفتم خوب میشه، الان غم بکشه بهتره بعدا همه ی عمرشو غصه بخوره، اما دیشب بازم بهم گفت که اون پسره اومده ازش معذرت خواسته، و دوباره ارتباط پیدا کردن، میگه پسره حاضر شده براش خونه ی مستقل بگیره ولی دوسال فرصت میخواد، ولی پسره 3تا داداش دیگه هم داره که از خودش بزرگترن ولی هنوز ازدواج نکردن، و جای تعجب منم در همین جاست، چطور خانواده ش بهش اجازه دادن که با وجود براداری بزرگتر این که انقدر کوچیکه بخواد ازدواج کنه اونم با دختری که 1.5 از خودش بزرگتره، از وقتی دیشب باهام دراین باره حرف زده، بدجور تو فکرم، نمیدونم چطور قانعش کنم که سر عقل بیاد. اون پسره حتی کار درست حسابی هم نداره، و فعلا تو شرکت داداشش یعنی زیردست داداشش کار میکنه، دیشب قرار شد که به محمد جونم بگم بره یه سر این باجناق خودشو ببینه چند مرده حلاجه، اما محمد گفت امشب اول میام خونه تون با خود سایه بان حرف میزنم بعدش ببینم چی میشه... خدا بخیر کنه
3- چند وقتیه میخوام چادر بپوشم، راستش اوایل میپوشیدم ( اون دو سالی که با شوشو آشنا شدم و کم کم صمیم شدیم ) اما خوب به دلایلی اونو کنار گذاشتم. ولی این روزا محمد خیلی گیر میداد که بابا تو با همون چادر سیاه و کفش های خشگلت اومدی مخ منو زدی اما حالا نمیپوشی... میگه من دلم میخواد بازم همون خانوم چادری خشگل و بانمک خودم بشی، تا هروقت میبینمت تو خیابون از دیدنت سیر نشم، درست مثل هون موقع ها، خوب منم احساسی، انقدر شوشومو دوست دارم که هرچی میگه نه نمیارم، تصمیم گرفتم یه روز باهم بریم پارچه خوب چادر بخریم و به مادرشوهر گرامی بدم برام بدوزه، اما خوب دیشب محمد یه اس داد که یه خبر خوب، با خودم فکر کردم حتما بازم یه پروژه ی جدید گرفته ، اما بهم زنگ زد و گفت که مادرم چندمدل پارچه چادری داره که خیلی قشنگه، منم از یکیش خوشم اومده، به مادرم گفتم اونو برای خانومم بذاره کنار، مادرمم هم گفته که چون پارچه ش دخترونه ست تا حالا نگهش داشته و تصمیم هم داشته که اونو به عروسش بده، خلاصه قرار شد امروز بعدازظهر برم خونه ی محمداینا و مادر شوشو پارچه رو برام ببره و بعدش بدوزه،
حالا عکس العمل اعضای خانواده در برابر این تصمیم بزرگ:
مادر خودم: حالا چه عجله ای داشتی، میذاشتی این بارون و برف تموم بشه، بهار برسه، بری سر خونه و زندگیت ، بعد چادر بپوشی... امان از ذوق این جوونای امروزی
1- پریروز با محمدی رفتیم بازار بوش یه بسته کیک کاکائویی بزرگ گرفتیم و یه بسته هم کیک کاکائویی کوچیک... گرچه من فقط یه بار بهش گفتم کیک میخوام اما وقتی کیک و خرید با یه نگاه عجیبی بهم زل زد و گفت: اینم کیک، دیگه انقدر کیک کیک نکنی تو گوشم ها... (قربونش برم که میخواد ادای شوهرای مقتدر و دربیاره اما همیشه زودی عشقولی میشه)
2- دیشب با هم دیگه رفتیم خونه ی محمد اینا، بابا مریض شده بود، سرماخوردگی شدید، وقتی رسیدیم، همه بودن، امین، ابراهیم، خاله نجیبه، و مهدی و زهرا و مادر و بابا، بابا زیاد حالش خوب نبود. محمد دوباره بردش دکتر و من و با مهدی و زهرا مشغول شدم. چون فرداش زهرا امتحان کنکور داشت و نگرانی زیادی داشت... شام اونجا موندیم و کلی خندیدیم.
3- دیشب هم تو بغل محمد حسابی حال کردیم... دیشب یه شب رویایی بود، اصلا بهتره بگم بیشتر شب هایی که با محمد هستم و تو بغلش میخوابم تبدیل میشه به بهترین شب زندگیم. دیشب هم یکی از همون شبا بود... خیلی کیف داد... واقعا هیچ وقت فکرشو نمیکردم تصورات من درباره ی روابط زن و شوهری انقدر تغییر کنه، الان من دیگه حتی اون دختر یک ماه پش هم نیستم... در کنار محمد و با اون هر لحظه در حال تغییرم، البته نه تغییرات بد، بلکه هر لحظه دارم خودمو بهتر و بیشتر از گذشته میشناسم. واقعا محمد تو این مدت نامزدی خیلی برام سنگ تموم گذاشته، از همه نظر هوامو داشته و نذاشته کمترین ناراحتی داشته باشم... گرچه گاهی هردومون به اصطلاح خودش خر میشیم اما بازم لحظه های خوش مون اونقدر زیادبوده که نذاشته خاطرات بد زیاد تو ذهن مون بمونه، (قفون دلختم بلم من)
دیشب هم خیلی حالت عشقولی شدیدی داشتم. همینکه تنها شدیم تو اتاق، محمدیمو بغل کردم و تا تونستم لباشو محکم بوسیدم. واقعا از نظر احساسی محمد من بین همه ی مردا 20ه... تو نگاهاش، بوسیدناش، بغل کردناش، همه و همه یه احساس ناب و عاشقانه پاک و قشنگی وجود داره که از گفتنش عاجزم... خیلی دوستش دارم و به داشتن دوست و همراه خوب و مهربونی مثل اون افتخار میکنم
محمدی عزیزم عاشقتم....! بوووووووووووووووس یه عالمه روی اون لبای خوشمزه ت
عشقی که بعد از نفوذ به درون ما،
نرم میکند، ناب میکند، تازه مکند، بازسازی میکند.
و درون آدمی را دگرگون میکند.
نیروی اراده انسان را دگرگون نمیکند.
زمان انسان را دگرگون نمیکند
عشق دگرگون میکند!
زیرا عشق خداوند است
و خداوند عشق!!!
اگر تنها ترین تنها شوم ، باز تو هستی
آری تو که از پدر . مادر بر من مهربانتری!
ای عزیز ماندنی! ای ناب سخت یاب!
تو یگانه شاهد شریفی بر لحظه لحظه های رنج من!
ای خوب خواستنی!
اکنون دستان دردمند و نیازمند خویش را به آستان نیلوفرت میگشایم ،
و از تو برای همسایه مان که نان ما را ربود ، نان!
برای یارانی که دل ما را شکستند ، مهربانی!
برای عزیزانی که روح ما را آزردند ، بخشش!
و برای خویشتن خویش،آگاهی
عشق و عشق و عشق
می طلبم!!!
تو یک حادثه نیستی ، رویای شیرینی در باور من هستی.
عاشق شدنم اتفاق نبود ، همان رویای شیرین بود ،که به حقیقت پیوست.
آن رویا خاطره نشد ، بهانه ای شد برای، با تو عاشقانه زیستن.