سلامی دوباره
اومدم ببینم چیزی تو وبلاگ مون نوشتی یا نه اما میبینم بازم هیچ خبری از ردپای احساس تو نیست... عیبی نداره میدونم امروز که وقت داشتی نت تون بازی درآورده بود و نتونستی... عیبی نداره... مثل همیشه خودم مینویسم... میدونی درباره مادر فکر میکنم، و روزایی که قراره تو بری و پیشم نباشی... نمیدونم میتونم اون مدت و تحمل کنم یا نه...اما هروقت رفتی با روحیه شاد منتظر برگشتنت هستم عزیز...
میدونی یه طور خاصی نگران مادر هستم... نمیدونم کی و چه وقت دوباره ببرمش پیش دکتر... که کلیه هاشو بازم معاینه کنه و البته به احتمال زیاد قرار بذاریم ببرمش واسه شکوندن سنگا... خودش که حسابی کلافه ست... هروقت تو خونه ناراحت میشه به روی خودش نمیاره.. یا اگه دردی داره که خیلی زیاده از ما قایم میکنه، واقعا نمیتونم بگم صبر مادرا چقدر زیاده... گاهی پیشش شرمنده میشم... از اینکه تو این مدت دختر خوبی نبودم و نتونستم حقش و ادا کنم...! خیلی وقته جای بابا کنارش خالیه... تو این ۶سال خیلی خواستم جای خالیشو برای تا حدودی پر کنم اما میدونم نتونستم... عزیزم... کاش میتونستم همه خوشی های دنیا رو به پاش بریزم...
میدونی یه بار بهت گفته بودم آرزو داره یه بار دیگه ایران و ببینه و امام رضا رو زیارت کنه... کاش میتونستم همین آرزوی کوچیکش و برآورده کنم... درسته بردنش به کربلا خیلی سخته اما از رحمت خدا ناامید نیستم... بهش امیدوارم... تو این چندسال هیچ وقت تنهامون نذاشته... حتی تو سخت ترین شب های زمستون... حتی اون شبی که مثل مرده ها توی تاکسی بودم و اون راننده فکر میکرد من مردم... بازم همراهمون بوده... بهش دل بستم و میدونم دل نمیشکنه... خدایا رحمتت و شکر...!
:: بازدید از این مطلب : 819
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0