دوستت دارم
عقربه هاي ساعت رو به مشرق يخ بسته اند. چشمانم سکوت کرده اند.
فقط نيمي از بلور مهتاب در آسمان پيداست و
نيمي ديگرش را ابرها به اسارت بردهاند.
دلم هواي تپيدن با ستارگان را دارد و چشمانم هواي باريدن با ابرها.
در چشمان سبز تو خيره ميشوم و مرغان بازيگوش نگاهت را
به لبخندي شادمانه پرواز ميدهم و خود عاشقانه بر ساحل چشمانت مي نشينم.
تو پلک بر هم ميزني و هر بار فصلي از خاطره هاي سبز من مرور ميشود.
زمان ميوزد و در مسير ثانيهها خاطرات من تبخير مي شوند.
دشتي از حرف و باغي از کلمه ها دارم، اي دوست!
هر چه بنويسم و بگويم کم است فقط ميتوانم قلبم را بشکافم
و قطره خوني را به عنوان «دوستت دارم» تقديمت کنم.
:: بازدید از این مطلب : 891
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0