دلم تنگه عزیزم
دیروز تا دیروقت باهم بودیم... با اینکه مادر و سایبان هم بودن اما هروقت کنارت راه میرفتم فقط و فقط خودمونو می دیدم که کنار هم قدم برمیداریم... نمیدونم چه حالتی تو چشماته که نمیذاره ازشون بگذرم... خوب که فکر میکنم میبینم شاید از همون اول عاشق چشمات شدم که نتونستم فراموشت کنم... عزیزم... آرام جانم... مهربونم... دیشب وقتی تا دیروقت تو پاساژا راه میرفتیم و دنبال یه لباس مناسب میگشتم واسه عقد کنون، فهمیدم خیلی حوصله ت سر رفته... با اینکه خیلی ذوق و شوق داشتم اما با دیدن چهره عبوس و خسته ت از ذوق و شوق افتادم...
شاید ندونی اما لبخند و مهربونی و ناز کشیدن های توئه که بهم نیرو میده... وقتی دیدم اونقدر بی حوصله ای که تو هر مغازه ای میریم هیچ نظری نمیدی، تصمیم گرفتم بی خیال لباس بشم و هرچه زودتر برگردیم طرف خونه... و وقتی برگشتیم فهمیدم بهترین کار رو کردم چون واقعا خسته شده بودی... روحیه خودم بهتر از تو نبود... حتی خودم هم شاید خیلی بیشتر از تو خسته بودم اما سعی میکردم به روی خودم نیارم... خیلی ناراحت بودم اما بازم نمیخواستم تو متوجه بشی... سعی کردم همونطور که گفتم بخندم تا تو هم بخندی... وقتی تو ماشین کنارت نشستم، خیلی خیلی خسته بودم اما نمیخواستم تو متوجه بشی.... بخاطر همین اون شاخه گل و جلوی صورتم گرفتم و فقط لبخند زدم...
وقتی هم تو خونه داشتیم باهم غذا میخوردیم دلم میخواست تو فقط حرف بزنی مثل همیشه و من بخندم... اما نسبت به بقیه شب ها خیلی ساکت بودی... نمیدونم چرا... حتی وقتی نماز خوندم و برگشتم تا باهم حرف بزنیم دراز کشیده بودی و چشمات داشت بسته میشد... سعی کردم با شوخیهام بخندونمت اما تویی که میگفتی با خنده من همه خستگی ها از تنت میره اصلا تغییری نکردی...
دلم بدجور گرفته بود اما خوب حتما خسته بودی... تقصیر منم بود که اون همه تو رو گردونده بودم... آخرش هم بی نتیجه برگشته بودیم... وقتی داشتی میرفتی دلم میخواست یه جمله یا یه کلمه میگفتی تا میفهمیدم حداقل چه حسی داری... اما نگفتی... خداحافظی کردی و رفتی
امروز هم فقط منتظرتم...!
:: بازدید از این مطلب : 923
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0