وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
روز چهارشنبه ست... صبح از بعد از نماز بیدارم... علتش هم این بود که میخواستم خودمو واسه شب جمعه آماده کنم واسه محمدم... حسابی سردم شده بود اما به لذتی که محمد میبرد می ارزید... بعد از خوردن صبحانه یه نگاه به آینه کردم... صورتم خیلی خشگل شده بود، چشمام کمی خسته بود و پوستم سفیدتر از همیشه به نظر میرسید... خیلی خوشحال شدم، چون اگه محمد منو می دید حتما بیشتر از همیشه از تو آینه بهم نگاه میکرد... چشمام میسوخت... روی لحافا دراز کشیدم و منتظر تا ساعت 7 بشه، ساعت 7 که شد بلند شدم، مسواک زدم و لباسامو پوشیدم، داشتم موهامو شونه میکردم که تلفن زنگ زد، ساعت 7:10 بود، اسم محمد روی گوشی اومده بود، فهمیدم حتما نمیخواد بیاد دنبالم،
کمی ناراحت شدم اما با خودم گفتم عیب نداره حتما کاری داره و فوقش امروز چهارشنبه ست و فردا یعنی پنجشنبه از ظهر به بعد دیگه باهم هستیم... با همین خیال گوشی رو اوکی کردم، صدای خسته ش بدنم و لرزوند، گفت نمیاد... نگرانش شدم، با صدای آهسته پرسیدم چرا؟ و اون گفت کار دارم... پرسیدم چه کاری؟ یه جوری گفت: کار دارم دیگه که فهمیدم دیگه نباید چیزی بپرسم... با همون صدای نگران و آروم خداحافظی کردم و اون خیلی سریع گوشی رو قطع کرد...
گریه م گرفته بود... نمیدونم چرا... لباسامو پوشیدم و از همیشه زودتر زدم بیرون... احتیاج به هوای بیرون داشتم، نمیدونم چرا محمد علت نیومدنش و بهم نگفت... از یه طرف نگران شده بودم و از طرف دیگه خیلی ناراحت... واسه چی بهم نگفت؟ و چرا اونطوری حرف زد...؟ انقدر حواسم پرت این چیزا بود که کم مونده بود بی هوا برم وسط جاده... اولین تونسی که گیرم اومد سوار شدم، اما تمام طول راه و اصلا نفهمیدم چطور گذروندم... فکر اینکه محمد چه کاری داشت همه ذهنم و مشغول کرده بود... سرم درد گرفته بود، از صبح که سردم شده بود دیگه گرم نیومده بودم...
از تونس که پیاده شدم، اعصابم کم بهم ریخته بود، این مزاحمای خیابونی هم بدترش کردن... چپ و راست گیر دادن بهم... نمیدونم یا امروز منو چیزی شده بود که توجه همه بهم جلب شده بود یا بقیه رو یه چیزی شده بود... تا خود دفتر اعصابم خراب بود... وقتی رسیدم، اولین کاری که کردم آنلاین شدم و وب و باز کردم و شروع کردم توش نوشتن، مریم آنلاین بود، یه دفعه اومد بالا و گفت که امشب کارتای عروسی داداشش و میاره... هم ناراحت شدم هم خوشحال... گفت شماره اطلس و بهش بدم، منم رفتم سراغ موبایلم که دیدم خاموش شده، روشنش کردم، همینکه روشن شد، زنگ محمد اومد، با همون صدای گرفته و ناراحت ازم پرسید که رسیدم دفتر یا نه... بهش گفتم آره رسیدم، پرسید چرا موبایلم خاموش بود؟ منم بهش گفتم نمیدونم خاموش شده بود... ولی اون بدون حرف دیگه ای خداحافظی کرد و قطع کرد...
با اینکه نگرانم شد و بهم زنگ زد اما هنوز به حرف صبحش فکر میکنم... چرا....؟ امروز رئیس هم از سفر اندونزیا برگشت... و همین الان باهاش سلام و احوالپرسی کردم، روحیه ش خیلی خوب شده، خوش به حالش... رنگ و روش تازه تر شده، دلم گرفته... کاش محمد آنلاین بشه و کمی باهام حرف بزنه... اما نه... فکر نکنم... امروزو باید تو همین حالت گرفتگی بگذرونم... آه ه ه ه ه ه ه ه ه....!