چقدر دلم گرفته
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

عزیز... سه روز میشه ندیدمت... نمیخواستم دیگه آپ کنم اما انقدر دلم برات تنگ شده که نتونستم جلوی خودم و بگیرم... روز پنجشنبه خیلی حالم بد بود... وقتی ظهر شد و دیدم نمیای، بدون اینکه ناهار بخورم از دفتر زدم بیرون، وقتی خونه رسیدم انقدر حالم خراب شده بود که خوابیدم، با خودم فکر کردم حتما تا ساعتای ۲ خودتو پیشم میرسونی اما وقتی دیدم هیچ خبری نیست خیلی دلم گرفت... تو اون لحظات که درد همه وجودمو گرفته بود بهت نیاز زیادی داشتم، هوس کردم بهت زنگ بزنم، وقتی گوشی رو نگاه کردم دیدم یک تماس بی پاسخ داشتم از تو، بهت زنگ زدم و تو گفتی که نه تماس نگرفته بودی، دلم میخواست از گرفتگی صدام که صبح هم معلوم بود متوجه بدحالیم بشی اما نشدی، فقط چند دفعه پرسیدی که چرا صدات گرفته ست و من چون خیلی ازت ناراحت بودم سعی کردم چیزی بهت نگم... اما تو هم مثل همیشه سعی نکردی بفهمی واقعا چم شده، و تماس یه دفعه قطع شد، اشکای منم با قطع تماس جاری شد، اما دوباره زنگ زدی و گفتی که اگه میتونی با زهرا برو خرید، اما من انقدر حالم خراب بود که از جام نمیتونستم بلند شم... وقتی گفتم حالم خوب نیست و نمیتونم برم تو هم بی تفاوت تر از دفعه قبل گوشی رو قطع کردی، خیلی دلم شکست، هرکاری کردم آروم نشدم، یه دفعه نگران شدم که نکنه چیزی شده باز که من خبر ندارم، بخاطر همین دوباره خودم بهت میسکال دادم تا دوباره زنگ بزنی چون خودم کریدیت تموم کرده بودم، اما وقتی پرسیدم چی شده تو با صدای گرفته تری گفتی که اگه خونه هستی بمون من میام واسه خداحافظی، خیلی خوشحال شدم عزیز... اما از لحن صدات یه طوری برداشت کردم انگار هیچ شوقی نداری و فقط بخاطر بیقراری من هست که میخوای بیای، واسه همین با اینکه تو خونه تنها بودم گفتم نمیخواد بیای، اما تو اصرار کردی که میای، وقتی خداحافظی کردم قلبم بدجور میزد، خوشحال شده بودم، یه چند دقیقه بعد مادر و سایه بان از خرید برگشتن و من گفتم که قرار تو بیای واسه خداحافظی، رفتم یه لباس قشنگ پوشیدم و منتظرت نشستم، ولی حالم هر لحظه بدتر میشد، فقط به امید دیدن دوباره تو داشتم تحمل میکردم، تو اون اتاق دراز کشیدم و یه دفعه خوابم برد، وقتی بیدار شدم ساعت ۴ بود اما تو هنوز نیومده بودی، یه چندتا اس ام اس زدم اما جواب ندادی، زنگ زدم قطع کردی، دوباره زنگ زدم قطع کردی، خیلی ناراحت شدم، وقتی دو دقیقه بعدش خودت تماس گرفتی و گفتی که ۱۰ دقیقه بعد میخوای حرکت کنی باور کن بدجوری شوکه شدم، وقتی گفتم مگه قرار نبود بیای اینجا و تو گفتی مگه خودت نگفتی نیا؟ دیگه نتونستم بغض توی گلوم و نگهدارم، بدجور شکستم، همزمان با اشکای من آسمون هم داشت میبارید، نمیدونستم عصبانیت و ناراحتی مو چطور بهت نشون بدم، فقط گریه کردم و گریه، و آخر هم تو خداحافظی کردی... بدون اینکه بدونی من چه حالی داشتم، درسته بعدش با اس ام اس معذرت خواهی کردی اما تا همون ساعت۱ شب که منتظر خبر رسیدنت بودم، حال بدی داشتم، مریضی از یک طرف و درد ندیدن و بی تفاوتی تو یک طرف دیگه،

عکسهای عاشقانه

 به هر حال عزیز... با همه اینها نمیدونم چرا وقتی دوباره دیشب زنگ زدی، انقدر دلم برات تنگ شده بود که تمام اتفاقای دیروزش یادم رفته بود، خندیدم تا تو بخندی عزیز، و انقدر تو صدای نازنینت غرق شده بودم که زمان و فراموش کردم، قول دادی اگه تونستی ماه ۱۴ رو باهم تماشا کنیم، اما نمیدونم چرا فکر میکنم این سفرت خیلی طول میکشه، امروز شنبه ست، هوا گرم تر از همیشه و من دلتنگتر از همیشه،

امروز روز پدره، به بابا زنگ زدم و بهش تبریک گفتم این روزو، خیلی خوشحال شد، و به دایی هم زنگ زدم و بهش تبریک گفتم، تو که میدونی دیگه کسی رو ندارم بهش تبریک بگم، خیلی وقته همینطوره، امروز بدجور دلم گرفته، دلم بیشتر از همیشه براش تنگ شده، دلتنگی برای تو، و حالا هم دلتنگی برای نبودن پدر، کاش بودی عزیز تا کمی با حرفات آرومم میکردی... امیدوارم کارات زیاد طول نکشه و زود برگردی، آخه جات بدجور خالیه... مخصوصا امروز...! دوستت دارم... واسه م دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم!





:: بازدید از این مطلب : 806
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 تير 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست