دیروز عجب روزی بود... همه ش با غم گذشت، تحمل کردم، اونم بخاطر فکرایی که هیچ ارزشی نداشت... اما ساعتای ۵ بود که یه دفعه مثل ابرای تو آسمون شروع به باریدن کردم، زیر بارون نشسته بودم و زارزار گریه میکردم، صدام انقدر بلند بود که حتی خودم هم میشنیدم، نمیدونم چرااونقدر بچه شده بودم.... اما فکرامو کردم دیگه، همه چی با گریه حل نمیشه... باید دنبال راه حل بود و علت مشکل... ممنونم که با حرفات آرومم کردی، اگه نمی اومدی و اون حرفا رو نمیزدی معلوم نبود تا کی تو خودم بودم، امیدوارم دیگه هیچ وقت از این کارای بچه گونه نکنم...!
:: بازدید از این مطلب : 761
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0