وقتی خونه رسیدیم، دیدم حال و احوال مادرم هم تعریفی نداره... ولی خوب خودش خواسته بود... خلاصه درخت اومد خونه و واسش چای دم کردم، مادرم هم کنارش نشست و کلی باهم حرف زدن... اول دیالوگای کوتاه کوتاه اما چون درخت پسر تقریبا پرحرفی بود کم کم صحبتاشون طولانی شد... نمیدونستم مادرم چه برداشتی کرده اما امیدوار بودم بخاطر سادگی ظاهرش و رفتار خوبش زیاد ناراحت نشه از دستم... وقتی صحبتا تموم شد درخت با یه خداحافظی کوتاه از خونه رفت... من موندم و مادر... بهم یه نگاه کرد و لبخندی که روی لباش بود نشون میداد چندان بدش نیومده... اون موقع بود که یه نفس راحت کشیدم و خیالم از بابت همه چی راحت شد... میدونستم دیگه اجازه دارم باهاش صحبت کنم... احساسم نسبت بهش خیلی صمیمی بود...
از اون به بعد باهم مثل دوتا دوست صمیمی رفتار میکردیم... عنوان دوست یه کمی واسم سنگین بود... دلم میخواست یه نام دیگه واسه رابطه مون انتخاب کنم... یه روز که درخت بهم زنگ زد ازم خواست به دیدن مادرش برم... یعنی گفت دلش میخواد مادرش منو ببینه، اما من اصلا اینو نمیخواستم... میدونستم اگه مادرش منو ببینه خیلی فکرا درباره م میکنه، بخاطر همین قبول نکردم... سعی کردم توجیه ش کنم اما نشد، مجبور شدم بهش بگم :
من تو رو مثل یه برادر میدونم که تو همه مشکلاتم همراهمه و هیچ وقت تنهام نمیذاره... میدونم که تو هم نسبت به من همین احساس و داری...
وقتی این حرف و شنید، جا خورد... ولی خیلی زود به خودش اومد و با خوشحالی قبول کرد... به همین سادگی من و اون برادر خواهر شدیم... گاهی وقتا انقدر مهربون میشد که فکر میکردم این عنوان واسه ما خیلی کمه.... رفتارش نگاهاش گاهی وقتا رنگ عوض میکرد، به قدری صمیمی شده بودیم که اون هر وقت میتونست واسم هدیه میخرید... خیلی دوستش داشتم و حس میکردم اونم خیلی دوستم داره... البته با همون عنوانی که خودمون قبول کرده بودیم.....