اهم اخبار
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

Love Graphics Comments for MySpace/FriendsterLove Graphics Comments for MySpace/Friendster

سلام دوستای گلم...Yah

امروز دوشنبه ست و من دو روزه که نتونستم وبلاگمو آپ کنم... راستش علت بیشترش اینه که کارای شرکت خیلی زیاد شده و یه جورایی روی سرم تلنبار شده... از یه طرف حساب پول روزانه م هم حدود 200000 تومن کم میاد و اعصابم حسابی داغونه... نمیدونم چیکار کنم... صبح به محمدی زنگ زدم و جریان این خسارت و گفتم... اونم گفت نگران نباش من خودم جورش میکنم... اما من از اون موقع تا حالا عذاب وجدان گرفتم.. آخه اشتباه از خودم بوده و محمدی بیچاره تو این موقعیت باید اونو جبران کنه...؟ بهش پیشنهاد دادم 100000 تومن و اون بده و بقیه شو من به مامان میگم که حقوقم و بخاطر اون یه ماه مریضی کمتر دادن و از روی حقوقم بذارم... اما محمدی دیگه اصلا قبول نکرد... خیلی خیلی تکیه گاه خوبی هست برام اما دلم راضی نمیشه به این یکی...

 پنجشنبه و جمعه ی پیش و راستشو بخواین اصلا فعلا یادم نمیاد... نمیدونم درباره ش چی بنویسم... فقط میتونم وقایع روز شنبه و یکشنبه ای که گذشت رو مفصل براتون تعریف کنم....

درباره ی پنجشنبه الان فقط یه موضوع یادم اومد اونم ملاقات ما با همکار آبجیم بود... وقتی اونجا رسیدیم اونم بعد از ما رسید... قبلا یه بار از دور دیده بودمش اما الان داشتم با دقت از نزدیک ملاقاتش میکردم... خیلی کم سن و سال نشون میداد... خلاصه محمدی منو رو گرفت و سفارش چای داد برای مادوتا و خودش اما اون پسره گفت من کافی میخورم... این یعنی خودشو خیلی کلاس بالا میگرفت...don-t_mention.gif

از همون ساعت اولی که صحبت کردیم تا آخرش که نیم ساعت بیشتر نشد فهمیدم رفتارش خیلی بچه گونه ست و همونطوری بود که حدس میزدم... دلم میخواست هونجا قضیه رو تموم کنم و بگم برو آقا پی کار خودت... ما دختر به شما نمیدیم... اما بخاطر سایه بان هیچی نگفتم... آخر حرفامون هم بی نتیجه موند و فقط تونستم بهش هشدار بدم که این رابطه رو زودتر نتیجه بخش بسازه... (گرچه هروقت یادم میفته که رابطه ی خودم و محمدی دو سال بی نتیجه بود خنده م میگیره ها اما خوب دیگه من یه چیزایی تجربه کرده بودم که دلم نمیخواست آبجیم تجربه کنه) بعد از اونجا که اومدیم بیرون متوجه شدم مجمدی پول خورد همراش نیست تا پول چای و قهوره رو حساب کنه و فقط دلار تو جیبش بود... منم که کیفم خالی بود...

خلاصه خرج ما افتاد گردن اون پسره... اونم هی من و من کرد و آخر یه 500ی از جیبش کشید بیرون.. انگار داشت جونشو میداد به پیشخوان هوتل...swoon2.gif بعدش ازهم خداحافظی کردیم و راه افتادیم طرف بازار بریم ببینیم چیزی گیرمون میاد این دفعه یا نه... اما بازم هیچی تو مغازه ها و فروشگاه ها نیافتیم و دست خالی برگشتیم خونه...

Love Graphics Comments for MySpace/Friendsterdeborah.mihanblog.comLove Graphics Comments for MySpace/Friendster

روز شنبه حالم اصلا خوب نبود... نصفه شب تمام تنم درد گرفته بود و نمیتونستم برم دفتر... محمدی هم گفت که دفتر نرو... نمیدونم فکر کنم تا ساعت 8 صبح بود که باهم تو رختخواب خواب بودیم...connie_38.gif مادر چند دفعه اومد داخل اتاق مون و گفت که بیدار بشیم چون کار دیر میشه اما هر دفعه انقدر بدنم درد میکرد و حالم خراب بود که حتی نتونستم جوابشو بدم...girl_to_take_umbrage2.gifفقط یه بار که محمد رفت دستشویی بهش گفتم به مادر بگو حالم خوش نیست و بذاره بخوابم.... محمد هم رفت و گفت و بعدش چو حسابی خوابش می اومد اونم نرفت سرکارش که بعدا فهمیدم بخاطر این بوده که اون روز ختم همون دختر 10 ساله بوده و همه ی کارگراشون رفتن ختم و یه جورایی تعطیل بودن...yes2.gif

ساعت 8 که پاشدم محمدی گفت من میرم یه قاری ببرم سر ختم تا اون موقع تو صبحانه بخور و آماده شو که بیام ببرمت دکتر... منم صبحانه مو خوردم و کم کم داشتم اماده میشدم که یه دفعه رئیس محترم زنگ زد... اما گوشیمو مامان جواب داد... گفت که فشارم پایین رفته و نمیتونه بیاد سرکارش... آبجی مهسایی هم که دیر رسیده بود دفتر...

بعد از صبحانه آماده شدم و منتظر برگشتن محمدی بودم. زن عموم اومد خونه مون چون قرار بود با مادر و زندایی برن سر ختم... اونا که اومدن محمدی هم رسید...Hello همون موقع مریم یه اس داد با این موضوع" اگه میتونی بیا دفتر که رئیس حسابی امروز دعوام کرد... گفت دلم میخواد اخراج تون کنم" اینو که خوندم بدجور کلافه شدم... مگه چیکار کرده بودیم ما... میدونستم حتما تقصیر مریمه که بازم بخاطر اینکه من نبودم دیر رفته بود شرکت... رفتم تو اون یکی اتاق چون گریه م گرفته بود... محمدی هم از دنبالم اومد و ازم پرسید که چی شده...؟ منم اس و بهش نشون دادم..

محمدی: همین...؟laugh1.gif

من: خوب دیگه پس چی؟girl_impossible.gif

محمدی: اینکه ناراحتی نداره... من رئیس تون و میشناسم... خیلی بامرامه و حتما از یه چیز دیگه ناراحت بوده، سر مهسا خالی کرده...

من: ولی من میدونم که اون میخواد مارو اخراج کنه، پس قضیه ی اون مرد هندی که آورده سیستم اداری درست کنه چیه.. حتما از کار من راضی نیست دیگه

محمدی (اینبار عصبانی): یعنی تو به کارت اطمینان نداری...؟

من:girl_cray.gif

محمدی: دیگه گریه نکن دیگه... اگه انقدر عصبانی هستی پاشو برو دفتر... پاشو دیگه

و من هم پاشدم که مثلا برم اما محمدی ایستاد و بغلم کرد و نازم کرد و توضیح داد که اینبار بذارم مهسا خودش تنهایی تو دفتر بمونه و احساس مسئولیت بفهمه... تا کی میخوام سپر بلاش باشم؟ تقصیر اون بوده که دیر رفته و رئیس و عصبانی کرده...yes4.gif

خلاصه ماهم آروم شدیم و بعد رفتن مادر و بقیه به ختم باهمدیگه تو اون یکی اتاق پتو انداختیم و خوابیدیم... اما خواب که نمیشد بهش گفت... یه کمی شیطونی... French Kiss

بعدش به محمدی گفتم حتما یه بار بره سر ختم که اگه کمکی چیزی خواستن اونجا باشه و کمک کنه.. هرچی محمدی گفت تو الان مریضی من باید پیش تو باشم... قبول نکردم و راهیش کردم... خوب حس خانوم خوب بودنمون گل کرده بود مثلا... ساعتای 2 بود که با مادراینا رسید... بهم گفت تا من میریم ماشین و به بابا بدم تو هم لباساتو بپوش و آماده باش... و منم واسه بار دوم آماده شدم...

رفتیم بیمارستان فردوس همیشگی و بعد از یه سرم و چندتا آمپول حالم سرجاش اومد... وقتی خونه رسیدیم حسابی خوابم میاومد وسردم شده بود... محمدی هم انگار خیلی خسته به نظر میرسید... اما با اون حالش بهم گفت که ری پاهاش دراز بکشم(الهی قربونش برم من)

Love Graphics Comments for MySpace/Friendsterdeborah.mihanblog.comLove Graphics Comments for MySpace/Friendster

بعد اینکه پاشدم شام و خوردیم و رفتم اون یکی اتاق ، رختخوابمونو انداختم ... دلم یه جورایی گرفته بود.. بخاطر کارم و مشکلاتی که پیش اومده بود... استرس زیادی داشتم با رئیس روبرو بشم.. یعنی یه جورایی از فرداش میترسیدم... به حرفای محمد اجتیاج داشتم اما تا رفتم حیاط و وضو گرفتم دیدم محمدی نمازشو خونده و دراز کشیده روی پتو.... دلم بدتر گرفت... بعد ازنماز کلی گریه کردم... اومدم محمدیمو بغل کردم دیدم حسابی خوابش برده... تا دیروقت تو خوابش بداخلاقی میکرد و کمی بدنش کوفت هم کرده بود... که با حوصله بدنش و مالیدم و تقریبا دوساعت بعد خوابمون برد...

روز یکشنبه هم محمدی من و رسوند دفتر و خودش رفت... بعدازظهرش هم دوتا واترپمپ خرید... یکی برای مادر خودش و یکی برای ما.... خیلی خیلی خوشحال شدیم.. با ذوق و شوق رفتیم خونه و وصلش کردیم اما متآسفانه چاه آب کمی داشت و از این به بعد باید کمتر آب بکشیم... ولی بازم دست محمدی عسیسم درد نکنه...

برای همسرم: عزیزم دیروز خیلی زحمت کشیدی... واقعا نمیدونم چطور زحماتت و جبران کنم؟ دیروز وقتی با اون شکم دردت اومدی و تو اون هوای سرد با اون همه شیرین زبونی و مهربونی اون واترپمپ و نصب کردی نمیدونی چه حسی داشتم... احساس غرور میکردم عزیزم... پیش مادر، پیش خواهرام... همونجایی که هی پشت سرم بوست میکردم دلم میخواست محکم بغلت میکردم... و یه بار هم این کار و کردم... تو هم گفتی: عزیزم حواست نیست مادراینا دارن نگامون میکنن؟ و من ریز خندیدم و گفتم بذار نگاه کنن... دارم با شوهرم حال میکنم... خیلی دوستت دارم عزیزم...

 

 

بعدا نوشت: امروز سایه بان ازم پرسید وقتی آدم از شوهرش پول میگیره چه جسی پیدا میکنه؟ منم گفتم: احساس اینکه اصلا تو دنیا تنها نیست و یه کوه محکم پشت سرش ایستاده... یه حسی که هروقت خودت از شوهرت پول گرفتی میفهمی....

فقووووووووووونت برم من

 

 





:: بازدید از این مطلب : 1435
|
امتیاز مطلب : 163
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست