یه شب خیلی خیلی بد
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز شنبه ست... برعکس تمام شنبه ها حال و حوصله هیچی رو ندارم. یه جورایی تمام تنم درد میکنه و کسلم... همه ش هم بخاطر دیشبه... یعنی شب جمعه... بذارید از اول بگم:

روز پنجشنبه محمدیم رفت عروسی و قرار شد ساعت 1 بیاد دنبالم اما وقتی ساعت 11 بهم زنگ زد که حالم و بپرسه فهمیدم حالا حالاها درگیره... خیلی ناراحت شدم. بهش گفتم میرم خونه و اونجا منتظرش می مونم اما ساعت 12 بود که زنگ زد ناهار نخور باهم میریم بیرون... خیلی خوشحال شدم... مریم هم برعکس تمام پنجشنبه ها باهامون بود. خلاصه ساعت 12:30 بود که رسید و زنگ زد و من و مریم هم رفتیم سوار ماشینش شدیم. مریم مثل همیشه ساکت بود و این موضوع هم محمد و اذیت میکرد هم من و... سعی کردم با خنده و شادی توجه محمد و به چیزای خوب جلب کنم.

رفتیم کاروان و یه اسپیشل خیلی خوشمزه خوردیم. بعدش هم رفتیم واسه مریم یه گوشی موبایل نوکیا ساده خریدیم و اون رفت خونه چون قرار بود واسه ختم قرآن زن عمو بره خونه شون و کمک کنه... من و محمد هم رفتیم بازار بوش... خیلی گشتیم و خندیدیم... خیلی خوش میگذشت... تو هر مغازه ای میرفتیم درباره جنس هاش محمد اظهارنظر میکرد و کلی میخندیدیم... بعدش از یه مغازه خوراکه فروشی یه بسته کیک کاکائویی گرفت و دوتا دمپایی روفرشی خیلی قشنگه که تو دفتر من و مریم بپوشیم. بعدش هم رفتیم سمت گلبهار چون میخواستم واسه مادرا دوتا ژاکت گرم بخرم اما از شانس بدمون ژاکت نیاورده بود... تو گلبهار یه کم حالم بد شده بود چون سیستم تهویه هواش هنوز درست نشده و کلی اذیت میکنه... محمدی هم یه آبمیوه خرید که بعد خوردنش حالم جا اومد...

بعدش دم غروب بود که مادر زنگ زد کجایین بیایین خونه و ما رو هم با خودتون ببرید خونه عمو... تو راه ترافیک شدیدی بود و واسه همین خیلی دیر رسیدیم خونه، مادر هم حسابی عصبانی شده بود. همه سوار شدن و مادر بدون سلام علیک فقط دعوا کرد که چرا انقدر دیر کردین...؟ من و محمد هم خیلی حال مون گرفته شد آخه با کلی ذوق و شوق رفته بودیم دنبال شون. خلاصه رسیدیم خونه عمو اینا و من خیلی سردرد بدی گرفته بودم. دوتا قرص مسکن و یه جا خوردم تا بلاخره آروم گرفت... مهمونا کم بودن و زودی شام و دادیم بهشون و ظرفا رو هم با خدیجه شستم و بعد خوردن میوه، راه افتادیم طرف خونه، موقع برگشتن همه چی از یاد من و محمد رفته بود و سرحال شده بودیم... شب تا صبح هم کلی با محمد شیطونی کردیم و خندیدیم... صبح زود ساعت 7 محمد رفت دنبال یکی که بیاد چاه و بکنه و من هم تند تند خونه رو جمع کردم. تا خود بعدازظهر درگیر کارگرا بودیم و ناهارشون... ساعت 1 بود که کارها تموم شد و کارگرا رفتن... محمدی خیلی خسته شده بود.

یه آب گرم کردم که بره و حموم کنه، مادر و خدیجه هم میخواستن برن بازار، هرچی گفتن بیا باهم بریم من قبول نکردم آخه میخواستن بخاطر جهاز من برن خرید... ولی من دلم میخواست پیش محمد بمونم... اما کاش میرفتم... محمد حموم کرد و من تندی بردمش زیر پتو تا سرما نخوره، دستا و صورتش و هم کرم چرب کردم. یه کم که دراز کشید گفت تو هم بیا پیشم من اینطوری بیشتر گرم میشم.. مریم و فاطمه هم رفته بودن شیرینی خوری، فقط من و محمد و داداشم بودیم، منم رفتم زیرپتو... باهم دراز کشیدیم و بعدش گفتم که باید برم شلوارمو بپوشم ببینم اندازه م هست یا نه آخه به داداشم داده بودم ببره خیاطی کوتاهش کنه، وقتی پوشیدمش، محمد یه دفعه گفت تو کجی... این حرفش خیلی برام سخت بود، نمیدونم چرا اما یه دفعه مثل همیشه ناز کردم و مثلا به حالت قهر رفتم بیرون، تو حیاط... اما هرچی منتظر نشستم محمد ییاد پیشم نیومد... تو حیاط چشمم به آسمون افتاد، ابری ابری بود... یهو بی دلیل دلم گرفت. با اینکه سوز بدی می اومد اما موندم و دلم میخواست محمد می اومد پیشم تا کمی دلداریم میداد... ولی نیومد که نیومد، آخرش خودم رفتم اتاق دیدم پتو رو خودش انداخته و خوابیده، یاد این اقتادم که هروقت میخواستم بخوابم نمیذاشت و میگفت من بدون تو تنهایی دلم میگیره... بدتر دلم گرفت، رفتم صداش کردم که بره روی تشک بخوابه و یه پتوی دیگه هم انداختم...

بعدش هم رفتم واسه شام شب، هی کم چیپس درست کنم... دم غروب بود و بچه ها هم اومده بودن، رفتم محمد و صدا کنم که بره نماز بخونه، اما هرچی صداش کردم گفت بذار بخوابم... دلم گرفته بود، کنارش نشستم و اشکم دراومد... یه دفعه چشماشو باز کرد و گرفت چرا گریه میکنی..؟ منم گفتم هیچی و رفتم سراغ آشپزیم... انتظار داشتم یه بار بلند بشه و بیاد پیشم ولی نیومد...

کم کم سرگیجه پیدا کردم و دیگه نتونستم درست آشپزی کنم، خدیجه رو صدا کردم که بیا تو آشپزی کن من سرم گیج میره... محمد با شنیدن این حرفم سرشو بلند کرد و نگاه کرد ولی هیچی نگفت... نمیدونم چرا یهو بغض سنگینی که از بعدازظهر تو گلوم بود بدتر شد و نتونستم تحمل کنم. رفتم اون یکی اتاق و دراز کشیدم... دیگه نفهمیدم چی شد... یه دفعه دیدم با شدت دارم گریه میکنم... اونم با صدای خیلی بلند... سردی آبی که به صورتم پاشید باعث شد صدای بلندم آروم بگیره و بعدش آروم آروم اشک ریختم... وقتی خوب بهوش اومدم فهمیدم بالاسرم محمد نشسته و مادر.... محمد دستامو گرفت و تا اون یکی اتاق برد... بعدش روم پتو انداخت و بغلم کرد اما محبتاش یه جوری بود... منم حسابی کسل بودم و سرم درد میکرد. دلم نمیخواست بخندم... سر سفره شام هرچی محمد گفت بخند خنده م نگرفت... بعدش رختخوابا رو انداختم و رفتیم خوابیدیم... تو رختخواب محمد خیلی معذرت خواهی کرد که حواسش بهم نبوده اما حتی معذرت خواهیش هم نشون میداد حال و حوصله نداره... بعدش هم با قلقک دادنم منو زورکی خندوند و بعدش هم خوابید... نمیدونم چی شد که یه دفعه حالم خراب شد... نفسم بالا نمی اومد و ناله میکردم... محمد یه چند دفعه نازم کرد و گفت چی شده اما وقتی چیزی نگفتم یه دفعه دوتا سیلی زد و بعد دستشو محکم گذاشت روی صورتم و فشار داد... و با عصبانیت گفت: آروم باش دیگه... چرا آروم نمیشی...؟

نمیدونم چطور شد که یه دفعه بغصم ترکید و با صدای بلند گریه کردم... تازه فهمیدم چی شده... از محمد انتظار این حرکت و نداشتم... سرم و زیرپتو کردم و سعی کردم صدام درنیاد... یه جوری یه چیزی داشت منو خفه میکرد... دست خودم نبود... فقط میفهمیدم که هر لحظه حالم بدتر میشه... یه دفعه چشمامو باز کردم دیدم محمد پتو رو انداخته کنار و روی زمین دراز کشیده... نمیتونستم سرماخوردنش و تحمل کنم... رفتم کنارش و خواستم صداش کنم که نتونستم... یعنی صدام درنمی اومد...

مونده بودم چیکار کنم.. دستمو روی شونه ش گذاشتم و تکون دادم... چشاشو باز کرد... داشت گریه میکرد... بلندش کردم و آوردمش زیرپتو... هی میگفت: عزیزم ببخش منو... نفهمیدم چیکار کردم... بخدا دندونم درد میکرد طاقتم و بریده بود... توروخدا ببخش... اما من حتی نمیتونستم جوابشو بدم... بازم شوک بهم دست داده بود و باعث شده بود تکلمم قطع بشه... هیچی نگفتم و با ناز و نوازش و چشمام سعی کردم آرومش کنم... محمد رفت یه لیوان آب قند درست کرد و برام آورد بخورم اما فایده نداشت... صدام در نمی اومد... بعدش سعی کرد منو بخوابونه.... نزدیک اذان صبح بود که بیدار شدم... یعنی محمد بیدارم کرد. خیلی نگران بود... دوباره ازم خواست حرف بزنم و من خیلی تلاش کردم صدام دربیاد...اخرش هم موفق شدم. با گفتن اسمش خیلی محکم بغلم کرد و بعد اشکش دراومد.. بازم معذرت خواهی کرد و من اینبار گفتم عیبی نداره...

بعد از اینکه نماز خوندیم خوابیدیم و ساعت 6:30 بیدار شدیم... خیلی بدنم درد میکرد... محمد هی قربون صدقه م میرفت اما حالم خوب نبود... ولی بهش چیزی نگفتم... بعد از خوردن صبحانه لباس پوشیدیم و بابا زنگ زد که اومده دنبال مون... پیاده تا سرکوچه رو رفتیم... وقتی سوار شدیم بابا بعد از سلام شروع کرد درباره کار محمد سوال کردن... یه دفعه صداشون بالا رفت... نمیدونم چرا... من که سرم خیلی درد میکرد... فقط فهمیدم بخاطر شریک محمد بوده که اعصاب محمد بهم ریخته... چند بار تو آینه نگاش کردم دیدم اخماش توهمه... طاقت نداشتم اینطوری ببینمش... کاپشنشو از پشت کشیدم و تو آینه نگام کرد... بهش با اشاره فهموندم که ناراحت نباشه... اما فایده نداشت... تا خود کوته سنگی چند دفعه این کار و تکرار کردم.. تا اینکه کنار کوته سنگی یه دفعه محمد نگهداشت و کارت بانکش و گرفت و سوئیچ و داد به بابا.... گفت میره بانک و بعدش به من گفت باهاش میرم یا نه... منم نمیتونستم تو اون حالت تنهاش بذارم...

پیاده شدم و با اینکه فکر میکردم شاید بابا ناراحت بشه، باهاش راه افتادم... تو راه سعی کردم بخندونمش که موفق هم شدم. بلاخره با لبای خندون سرکوچه شرکت ازش جدا شدم... الان هم ساعت 9:14 صبح هست و توی دفتر نشستم... بخاطر گریه دیشب و حالت بدم الان کمی سرگیجه دارم... دلم برای محمد شور میزنه.... یه بار هم بهش زنگ زدم که بفهمم حالش خوب هست یا نه که شکر خدا خوب بود ... نمیدونم چرا بعضی روزا اینطوری میشم... مثل امروز که اصلا حال و حوصله هیچی رو ندارم... کاش میتونستم از ته دل بخندم... !





:: بازدید از این مطلب : 786
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 6 آذر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست