بدون تو هیچم
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز چهاشنبه ست...

دیروز از دست محمد خیلی کلافه بودم... varulv.gif : 33 par 28 pixels.بازم ناراحتم کرده بود و بازم حساس شده بودم. ولی وقتی آخر وقت شد و بهم زنگ زد که بیا سر خیابون اصلی چون ترافیک شدیده یه دفعه همه ناراحتی هام از بین رفت.goodsigh.gif : 34 par 34 pixels. وقتی هم توی ماشینش نشستم و دیدم بابا هست تا خود خونه رو خندیدم با محمد...laugh1.gif : 19 par 19 pixels. خیلی لذت بخش بود.. نمیدونم چرا اونقدر شاد بودم... انگار داشتم پرواز میکردم. شاید علتش این بود که جسم و روحم نیاز شدیدی به محمد داشت و اونم شب قصد داشت پیشم باشه... وقتی خونه رسیدیم چای دم کردم و با بچه ها خوردیم.teaparty.gif : 89 par 39 pixels. بعد هم شام خوشمزه ای که مادر پخته بود و خوردیم که خیلی مزه داد... انگار اشتهام چندبرابر شده بود...eating.gif : 35 par 25 pixels.

بعد از خوردن شام، رفتم صورتم و شستم و مسواک زدم و بعدش هم رختخواب خودمونو انداختم توی اتاق همیشگی مون... offtobed.gif : 50 par 32 pixels.اینبار با همیشه فرق داشت... نمیدونم چرا یه ذوق و کشش عجیبی داشتم نسبت به محمد... فقط دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش... smileyhug.gif : 111 par 37 pixels.خلاصه شب خوبی رو باهم داشتیم تا صبح... shehumper.gif : 70 par 31 pixels.ولی صبح که بیدار شدم و داشتم رختخواب مونو جمع میکردم یه دفعه مریم اومد داخل اتاق که موهاشو شونه کنه، محمد هم رفته بود بیرون صورتش و بشوره...towelf.gif : 41 par 24 pixels. یه لحظه با خودم گفتم به محمد بگم تو اون اتاق نره که مریم موهاش بازه... اما با خودم گفتم خوب صورتش و که شست میره اون یکی اتاق و سر سفره میشینه...huhsmileyf.gif : 19 par 20 pixels. اما یه دفعه صدای بلند مریم و شنیدم که با عصبانیت گفت: مگه بهت نگفتم به شوهرت بگی اینا نیاد...؟

منم با ناراحتی گفتم خوب من که چیزی نشنیدم بگی و در صمن اون حواسش نبوده از قصد که نیومده... ولی مریم یه چیزایی گفت که دیگه واقعا انتظار شنیدنش و ازش نداشتم...flabbergasted.gif : 22 par 24 pixels. قلبم شکست از حرفاش... خیلی بهم برخورد... واقعا با اون نگاه و با اون لحن و جملاتی که بهم گفت حتی یه غریبه هم اونطور باهام حرف نزده بود... بغضم ترکید..girl_cray.gif هرکاری کردم جلوی اشکم و بگیرم نشد که نشد...girl_cray2.gif سر سفره نشستم اما مگه میشد محمد متوجه ناراحتیم نشه...! همه چی رو تو یه نگاه فهمید... huhsmileyf.gif : 19 par 20 pixels. قربونش برم خیلی تعجب کرده که منی که از دیشب تا حالا داشتم میخندیدم حالا چطور شد که یه دفعه اینطوی بزنم زیر گریه...؟ مادر هم هی از محمد میپرسید تو اذیتش کردی؟ pickfightsmile.gif : 68 par 38 pixels.محمد هم، هم منو ناز میکرد و هم به مادر میگفت نه... itwashim.gif : 66 par 38 pixels.الهی فداش بشم... خیلی صبوره گلم... با ناراحتی بهش گفتم چقدر سوال میکنی حالم خوبه صبحانه تو بخور اما مگه از دل نگرانی میتونست چای بخوره عزیزم؟ خودم هم خیلی ناراحت بودم اما دلم بدجور شکسته بود از حرفای مریم...

یه استکان بیشتر نخوردم و بلند شدم رختخوابا رو جمع کردم... دومین تشک و پتو که بردم انباری، یه دفعه مریم اومد داخل انباری و با کلی ببخشید و نفهمیدم چی گفتم و تو به دل نگیر ازم معذرت خواهی کرد... I'm Sorryخیلی گریه م اومده بود... اما هیچی بش نگفتم... بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم برو... به دل نگرفتم... وقتی داخل اتاق شدم چشمام پر اشک بود... محمد منو یه طرف گشید و گفت چی شده عزیزم راستش و بگو...! منم با خنده گفتم هیچی هرچی بود تموم شد... بلاخره کم کم اماده شدم و رفتم اون یکی اتاق که لباس بپوشم... محمد هم دنبالم اومد و اینبار تنها بودیم... دراز کشید روم و اول هی چندتا لبم و بوسید بعدش پرسید که چی شده بود که گریه کردی؟

منم دیگه نتونستم قایم کنم... بهش گفتم... بعدش حسابی بغلم کرد و آرومم کرد... واقعا نمیتونم از زیبایی و مهربونیش چیزی بگم... انقده چشاش نازه و انقده قشنگ منو میبوسه و بغل میکنه که حس میکنم یه گل و تو دستش گرفته... Flowerخیلی دوستش دارم... خیلی عاشقشم.... بدون اون من هیچم... اومدنش بهم یه زندگی جدید داده... یه زندگی سراسر امید و عشق... تو راه اومدن دفتر هم کلی خندیدیم... امروز ظهر هم قراره برم خونه یه حموم درست حسابی کنم واسه فردا... connie_36.gifمیخوام روزای پنجشنبه همیشه خشگل باشم تو چشمای نازش... الانم نشستم توی اتاق... هوا سرده... محمدی هم هیچی نپوشیده بود صبح... girl_impossible.gifخداکنه سرما نخوره... خدایا خودت مواظبش باش...!





:: بازدید از این مطلب : 613
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست