وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
دیروز یعد از اینکه از دفتر زدیم بیرون و فهمیدم که محمد دنبال مون نمیاد، حسابی عصبانی بودم... نمیدونم چرا هروقت نمیتونه دنبالم بیاد اینطوری میشم... میدونم اشتباه از خودمه اما از بس دوستش دارم نمیتونم جلوی عصبانیتم و بگیرم...شاید علتش اینه که تمام روز صبر میکنم شب بشه و هرچه زودتر قیافه نازش و ببینم...
به هر حال وقتی خونه رسیدم با اون عصبانیتم یه چیزی گفتم که مادر و هم ناراحت کردم، خیلی از دست خودم عصبانی بودم، صورتم و شستم و دراز کشیدم، هوا هم حسابی سرد بود، یه پتو انداختم رومو و چشمامو بستم، نمیدونم کی خوابم برد، یه دفعه با صدای محمد بیدار شدم، چشمامو که باز کردم دیدم بالاسرم نشسته عسیس دلم، بوسش کردم و کنارش نشستم، شام هم آماده بود، باهم نشستیم مشغول خوردن شدیم، اما نمیدونم بازم این اخلاق گندم چرا نمیذاشت بخندم، اصلا دست خودم نیست، وقتی ناراحتم نمیتونم حرف بزنم، خلاصه بعد از شام بابای محمد زنگ زد که ماشینت و بیار ما رو برسون، اون موقع بود که محمد ازم علت ناراحتیمو پرسید، بهش گفتم مادر از دستم ناراحته، گفت برو ازش معذرت بخواه، منم همین تصمیم و داشتم اما نه به اون زودی، وقتی محمد داشت میرفت بازم بهم سفارش کرد که معذرت بخوام، وقتی رفت، منم رفتم دست مادر و گرفتم و ازش معذرت خواستم، اما مادر انگار خیلی ناراحت بود، البته حق هم داشت، ولی زود منو نبخشید، بلاخره اشکم دراومد تا صورت نازش و برگردوند و آشتی کردیم، منم بلند شدم رفتم رختخواب و انداختم و دراز کشیدم، از بس گریه کرده بودم نفمیدم کی خوابم برد، یه دفعه بازوی محمد و حس کردم که دور گردنم حلقه شد...
چشمامو باز کردم و محمد لبامو بوسید، یه کمی ناراحت بود، ازم پرسید که چی شد معذرت خواستم یا نه؟ وقتی گفتم آره خیلی خوشحال شد، منم خوشحال شدم، تصمیم گرفتم کمتر اذیتش کنم، دیگه دلم نمیخواد بخاطر دلتنگی هام مثل بچه ها نق بزنمو عصبانی باشم، شاید واسم سخت باشه دوریش اما خوب حق ندارم دیگران و با این موضوع ناراحت کنم... من دیگه بزرگ شدم، خانوم شدم، و دیگه مجرد هم نیستم، پس نباید مثل یه دختر کوچولو رفتار کنم، خیلی خیلی محمد و دوست دارم، دیشب تا دیروقت باهم حرف زدیم، از همه جا گفتیم و خندیدیم و تعجب کردیم... وقتی تو بغلش بودم از همه ناراحتی ها و خستگی ها دور بودم،
ساعت 11:30 بود که باهم سیب خوردیم و خوابیدیم، تو بغل هم، واقعا آغوشش انقده آرامش بخشه که نمیتونم توصیفش کنم، قبل از نامزدی از اینکه یه روز باید تو بغل یه مرد میخوابیدم حس بدی پیدا میکردم اما حالا میفهمم ارزش عشق و شوهر و زندگی مشترک چیه... با همه سختی هاش شیرینه مثل عسل... صبح هم با خدیجه و محمد اومدیم دفتر... خدیحه رو رسوندیم و بعدش محمد منو رسوند دفتر، ظهر خونه ابراهیم اینا ختم قرآنه که همه دعوتن، محمد هم الان رفت حموم یه کم به سرووضعش برسه و بعدش میره ختم قرآن، دلم براش همین الان یه ذره شده، آخه بدجور تو دلم جا باز کرده، مخصوصا چشای نازش که به دنیایی نمیدمش... هرچی از چشماش بگم کم گفتم، چشماش تو یه کلام دخترکشه... واقعا نازه... یه دنیای سیاه قشنگ و ماتی داره که هروقت توش نگاه میکنم مات میشم... یادمه یه روز بهش گفته بودم اگه خواستی ازدواج کنی با دختری ازدواج کن که قدر چشماتو بدونه... و الان محمد همیشه میگه دختری که تو میگفتی رو پیدا کردم...