نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز دوشنبه ست و تا پنجشنبه خیلی مونده... یعنی سه روز و سه شب دوری... دیروز بعد از اینکه ازدفتر تعطیل کردیم، محمد با ماشینش اومد دنبال مون... مهدی هم باهاش بود... خیلی خسته بودم، همه ش هم بخاطر حسابای دفتر بود... وقتی داخل ماشین نشستم محمد سرش و یه جور قشنگی پایین آورد و سلام کرد که دلم غش رفت واسه بوسیدنش... دستاشو گرفتم و احساس آرامش کردم بعد از چند ساعت...

کوته سنگی که رسیدیم، خیلی شلوغ بود... ماشین و یه جای دورتر پارک کردیم و با مهدی و مریم راه افتادیم تو راسته موبایل فروشی ها... داخل همون مغازه ای شدیم که قبلا توش موبایل انتخاب کرده بودیم... محمد همون موبایل و قیمت کرد و خریدیمش... بعدش هم راه افتادیم طرف ماشین که بریم کیک بخریم... ولی نمیدونم چرا وقتی توی موبایل فروشی قیافه محمد و دیدم، یه جوری گرفته حسش کردم... بخاطر همین بازم تو فکر رفته بودم... برگشتنی مریم و مهدی باهم خونه رفتن تا موبایل و کادو کنند.. من و محمد هم رفتیم کیک و بگیریم... وقتی به ماشین رسیدیم دیدیم ای دل غافل پنچره... محمد هم شروع کرد به تعویض لاستیکا...victory1.gif : 28 par 29 pixels. منم داخل موتر نشستم و داشتم نگاش  میکردم... وقتی به حرکاتش دقیق شدم بیشتر از همیشه بهش علاقمند شدم، حرکاتش برام پر از زیبایی بود... وقتی داشت پنچر میگرفت چندبار بهم نگاه کرد و لبخند زد... بعد از تموم شدن کار، راه افتادیم، توی قنادی یه کیک خشگل گرفتیم بادوتا بستنی نونی... توی راه هم شروع کردیم به خوردنش... ولی یه مزه بدی می داد، محمد هم گفت بندازیمش دور و یه آبمیوه آلبالو گرفت و یخ یخ خوردیم... خیلی مزه داد.

تو راه برگشتن، نمیدونم چم شده بود، خستگی کار بود یا دلتنگی برای محمد که باعث شد یه چیزای عجیب غریبی بگم که هردومون ناراحت بشیم... کلا تو راه برگشت خیلی کم حرف زدیم.. محمدی خوبم که میدونم بخاطر ناراحتیم سکوت کرده بود چون میدونست هروقت ناراحت میشم زیاد حرف نمیزنم... وقتی رسیدیم خونه، خدیجه تو اون یکی اتاق داشت نماز میخوند، فرصت خوبی بود... کیک و بردیم که متاسفانه شمع هم گیرمون نیومده بود... مهدی و مریم هم موبایل و کادو کرده بودن، خلاصه خدیجه رو صدا کردیم و یه جشن کوچولو با چندتا عکس... بعدش هم بریدن کیک، هنوز بخاطر حرفای خودم ناراحت بودم از دست خودم، اما خندیدنای محمد و شوخیهاش بازم منو سرحال آورد... مخصوصا وقتی سرش و روی پاهام گذاشت و ازم خواست کیک بذارم دهنش... چشماش مثل همیشه برق میزد...

بعد از تموم شدن جشن، شام خوردیم که خیلی به دهنم مزه داد، سفره رو جمع کردیم و محمد بازم سرش و روی پاهام گذاشت و دراز کشید... میخواستم ببوسمش اما جلوی بقیه روم نمیشد... یه دفعه محمد به مهدی گفت آماده شو بریم خونه... با اینکه میدونستم نمی مونه ولی خیلی دلم گرفت.. از جام بلند شدم تا محمد اشکامو نبینه... به بهونه جمع کردن لباسام رفتم اون یکی اتاف... تا اون موقع محمد و مهدی هم جمع و جور کردن و خداحافظی کردن...goodluck.gif : 52 par 43 pixels. دم در محمد دستمو گرفت و سوئیچ و داد به مهدی و گفت بره ماشین وروشن کنه... وقتی اون رفت... با خیال راحت کمرم و گرفت و منو بوسید...French Kiss میدونه و میدونم که بدون بوسه ش امکان نداره بتونم راحت خداحافظی کنم... بعدش هم کلی سفارش که مواظب خودت باش... وقتی سوار ماشین شد و داشت میرفت خیلی بغض کرده بودم اما خوب... نمیشد کاری کرد...

خلاصه تموم دیشب با یاد محمد خوابیدم و تمام شب هم خوابش و دیدم،Night نصفه شب یه بار حال مامان بد شد... freezinsmile1.gif : 23 par 34 pixels.یعنی فشارش بالا رفت که خیلی ترسیدم،dislikesmiley.gif : 32 par 18 pixels. تا یک ساعت بهش قرص دادم و دستاشو مالیدم تا خوابید... بعدش خودم هم خوابیدم، ولی امروز بازم دلتنگ محمدم هستم... heartshape1.gif : 46 par 30 pixels.کاش این سه روز هم زودتر بگذره... خدایا خودت همیشه کنارش و مواظبش باش...!  





:: بازدید از این مطلب : 551
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست