امروز یکشنبه ست... ۱۷ جولای ۲۰۱۰
روز پنجشنبه پیش خیلی روز بدی بود... دو روز میشد که رابطه م با درخت حسابی کدر شده بود و دیگه حتی توی چت هم نمیتونستیم درست صحبت کنیم... من بخاطر قضیه عروسی تو فکر بودم و حساس شده بودم و اون بخاطر این حساسیتم ازم دور شده بود...
ولی روز پنجشنبه دیگه طاقتم طاق شده بود، توی دفتر هم هیچکس نبود، حوصله م حسابی سر رفته بود، توی چت از بس بهش گفتم ببخشید دیگه داشت حالم از خودم بهم میخورد، اون حتی یادش رفته بود که روز پنجشنبه قراره بریم خرید، به همین خاطر تصمیم گرفتم برم سخی که اجازه نداد، منم گفتم زودتر میرم خونه، با اینکه میدونستم هیچکی خونه نیست...
درخت هم گفت که اگه کاراش زود تموم شد میاد، بعدش میریم خرید، خیلی دلم گرفت، هنوزم میتونستم ناراحتی رو توی تمام رفتاراش حس کنم، کامپیوترم و خاموش کردم و داشتم راه میفتادم که زنگ زد، گفت کجام و بعدش بهم گفت که توی ایستگاه منتظرش بمونم چون میاد که باهم بریم، هیچکس نفهمیدم که چقدر خوشحال شدم، انقدر که دو قطره اشک مهمون چشمام شد، وقتی توی ایستگاه دیدمش، چهره ش نسبت به دیشب که پکر و گرفته بود هیچ تغییری نکرده بود، حتی وقتی بهم دست داد دستاش کاملا بی احساس بود، من با لبخند بهش سلام کردم اما اون هنوز اخم کرده بود، من اومده بودم تا...اما اون هنوز ناراحت بود، وقتی توی ماشین کنار هم نشستیم، حتی دستامو مثل همیشه تو دستش نگرفت، دنیا روی سرم خراب شده بود انگار، سعی کردم جلوی خودمو بگیرم اما نمیشد، حتی حرف هم نمیزد، نمیدونم چرا با اینکه ازش معذرت خواسته بودم انقدر سرد بود هنوز، یعنی من انقدر گناه بزرگی مرتکب شده بودم که استحقاق بخشیدن و نداشتم؟
بغض بدجور راه نفسم و بند آورده بود، بهش نگاه کردم و گفتم: عزیز چرا بازم اخمات تو همه؟ من که ازت معذرت خواستم... یه نگاه کرد و گفت نه من که اخم نکردم، و بعد باز صورتش و برگردوند، دیگه طاقت نیاوردم و این اشکای داغ بود که تو اون هوای گرم تنمو مثل کوره آتیش میسوزوند، یه دفعه انگار فهمیده باشه که دارم گریه میکنم، دستامو گرفت و گفت که بسه، چیزی نشده که... و همون موقع بود که حالت چشماش مثل همیشه شد، خونه که رسیدیم محمد و فاطمه هم بودن، توی یکی از اتاقا نشست و وقتی رفتم براش بالشت ببرم بغلم کرد، نمیدونم چرا اما انقدر دلم براش تنگ شده بود، انقدر از هم دور شده بودیم که ناخودآگاه بغض چند روزه م شکست و با صدای بلند تو بغلش گریه کردم، گریه هام خیلی شدید بود، طوری که فهمیدم خیلی روش تاثیر گذاشته و اونم تن صداش آروم شده بود، همه ش میپرسید چرا گریه میکنی؟ و بعد اونم ازم معذرت خواست... به همین راحتی همه ناراحتی ها از بین رفت، و من اون بیشتر از گذشته بهم نزدیک شدیم، شاید اگه بگم یه بار دیگه عاشق همدیگه شده بودیم دروغ نمیگفتم، تمام بعدازظهر پنجشنبه و روز جمعه باهم بودیم، در کنار هم توی خونه، توی آغوش گرمش و دستام توی دستای مهربونش،
نمیتونم بگم این جمعه چقدر خوش گذشت بهمون... اما فقط اینو میتونم بگم که حالا انگار یه سال بزرگتر شدم و بیشتر میفهمم... باید همه چیز و درک کرد، باید از دید دیگران هم به قضیه نگاه کرد، نباید همیشه از روی احساسات تصمیم گرفت، اینطوری هم خودمون اذیت میشیم هم دیگران و میرنجونیم، امیدوارم دیگه هیچ وقت مشکلی بین ما دوتا بوجود نیاد....!
:: بازدید از این مطلب : 993
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0