مثل همیشه...
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام عزیزم

نمیدونم چی بگم... این وبلاگم مثل خودم حال و هوای گرفته ای پیدا کرده... حوصله نوشتن هم ندارم... تو هم که انگار هیچ وبلاگی وجود نداره... حتی یه خط هم توش نمی نویسی... انگار منم کم کم دارم تو نوشتن کم میارم... یادته یه روز گفتی عشق من و تو هر روز باید بیشتر و بیشتر بشه..؟ اما حالا یعنی تو همین هفته که داره تموم میشه دارم میبینم که دوروزه...

بیخیال... هیچی به ذهنم نمیرسه بنویسم... آروم نیستم... واسه ت هم اس ام اس دادم اما مثل همیشه جواب ندادی.. نمیدونم چرا من انقدر دیوونه م که با اینکه میدونم جوابی در کار نیست بازم پیام میفرستم... شاید اینطوری دارم دلم و خوش میکنم که حداقل دردودلم و که میکنم... آخه من که بعد خدا دیگه کسی رو ندارم... همه چیز و همه کسم تویی... به اندک بی توجهیت خورد میشم... نابود میشم... دیشب میگفتی بهت بی محلی میکنم.... اصلا ازت انتظار این حرفو نداشتم عزیز... از دیشب تا حالا بخاطر این حرفت به خودم میپیچم... امروز هم که گفتی دستمو دراز کردم و دست ندادی و بابا خندید بهم دیگه بدتر شدم... من حتی ندیدم تو دستت و بلند کنی چه برسه به اینکه دستتو دراز کنی و من نگرفته باشمش... خیلی ناراحتم... اصلا بیخیال... گاهی وقتا مثل الان فکر میکنم حوصله ت از ناراحت شدنم هم سر میره...

پس هیچی نمیگم... چون میدونم حرفام گاهی هضم کردنش سخته... میدونم که گاهی اطرافیانم نمیتونن منظورمو بفهمن و بخاطر همین از دستم کلافه میشن... کاش پیشم بودی... اما نه... اگه پیشم بودی حتما بخاطر اخمای من عصبانی میشدی... پس بهتره با این حالتم کنار بیام مثل همیشه...





:: بازدید از این مطلب : 943
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 تير 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست