ماه رجب هم رسید... خوشحالم انقدر خدا بهم عمر داد که دوباره بوی رجب و استشمام کنم. تو خونه که سایه بان و مادر تقریبا هر روز روزه میگیرن... خوش به سعادت شون... من که هرچی التماس میکنم میخوام روزه بگیرم مادر اجازه نمیده... بهونه ش هم اینه که ضعیف هستی و نمیتونی... اما بخدا روزه هیچ وقت سر من فشار نیاورده... فقط با روزه ست که حس سبکی میکنم... مگه آدم چقدر عمر میکنه؟ کار دیگه ای که نمیتونم بکنم... سرمایه ای ندارم که یه کار خیر بزرگی بکنم... مجبورم همین توشه های کوچیک و جمع کنم تا حداقل پیش خدا شرمنده نشم اون دنیا...
دیشب بازم ضعف به سراغم اومده بود... نمیدونم علتش چیه... درخت که میگه بخاطر فشار کاره... اما خوب همه کار میکنن اما به قول مادرم هیچ کدوم شون مثل تو ضعیف نیستن... امروز صبح وقتی درخت تو ماشین واسه م کلی خشکبار خرید که بخورم و انرژی بگیرم دلم میخواست همه این حرفا رو بهش میگفتم اما مهربونی و چشمای نازش اجازه این کار رو بهم نداد... میخوام این ۵شنبه هرطور شده روزه بگیرم... دیشب ساعت ۱۱ که بیدار شده بودم انقدر تب کرده بودم که تمام بدنم میلرزید... گشنگی هم بهم فشار آورده بود... از شدت تب میسوختم... بلند شدم رفتم آشپزخونه اما هیچ غذایی نمونده بود... ناچار یه چندتا گوجه که تو سبد بود و گرفتم و تند تند خوردم... انقدر ضعف داشتم که حتی نمیتونستم درست بشینم... یه دفعه سایه بان اومد و کنارم نشست و یه چندتا لقمه خامه و خرما بهم داد تا بخورم... یه کم هم چای دم کرد که با اشتها خوردم... دستام میلرزید... خدا خیر بده سایه بان و که همیشه مهربونه و از مهربونیش هیچ وقت کم نمیشه... خیلی دوستش دارم...
:: بازدید از این مطلب : 867
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0