خیلی وقته منتظرم ببینمت....
دو شب میشه... آره دقیقا دو شب.... امروز با ذوق و شوق زیادی به سر و وضعم رسیده بودم تا وقتی میبینمت از زیباییم انگشت به دهن بمونی... وقتی با اون همه ذوق و خوشی گفتی که وقتی رسیدم بعدازظهر حتما همدیگه رو میبینیم، انقدر خوشحال شدم که فقط لحظه شماری میکردم تا بعدازظهر بشه و بتونم ببینمت... اما همین الان که من به مادر زنگ زدم و اجازه گرفتم، تو زنگ زدی و گفتی که نمیتونی بیای، البته من از همون اول بهت گفتم که وقتی برسی انقدر خسته ای که دیگه حال و حوصله برات نمی مونه اما تو با ذوق و شوق گفتی که نه امکان نداره و امروز حتما همدیگه رو میبینیم...
اما حالا که من به مادر زنگ زدم و اون هم منتظر ماست، تو قرارمون و فسخ کردی... باشه عزیزم... گاهی فکر میکنم وقتی خسته ای همه چی رو فراموش میکنی... اما منم زیادی پر توقعم... خوب تو همیشه در سفری و من باید به دوریت عادت کنم... خوش به حالت که هیچ وقت طعم انتظار و نچشیدی تا بدونی چقدر تلخه...
به هر حال فقط به همین دلخوشم که الان دیگه هوای اینجا هوای دلتنگی نیست و تو اینجایی... حداقل میدونم که خوبی و خانواده ت مواظبت هستن... و سلامت و سرحالی... شب خوشی داشته باشی... من که دیگه حوصله کار کردن ندارم... شاید زود رفتم خونه... امیدوارم فردا با یه روح سرشار از انرژی بیای سرکارت... موفق باشی
:: بازدید از این مطلب : 901
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0