وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
امروز چهارشنبه ست... یه روز برفی که از دیشب تا حالا یه ریز باریده.. نه همین الان قطع شد
اتفاقات مهم این که:
1- بابایی (بابای شوشو) از سرماخوردگی نجات پیدا کردن تقریبا و حالشون رو به بهبوده(خداروشکر)
2- راستش چند وقت پیش فهمیدم که آبجیم (سایه بان) به یکی از بچه های شرکت شون علاقمند شده، اوایل زیاد ازش حرف میزد و حتی وقتی که برای یه مدتی از اون دفتر بیرون اومده بود اون پسره باهاش ارتباط داشت اما میدونید چرا شک نکردم، خوب پسره 19.5 سال بیشتر سن نداره اما آبجی خشگله ی من 21 سالشه، و من همیشه فکر میکردم که این پسره فقط جای برادری داره با خواهرم حرف میزنه یا چه میدونم مشکلاتشو حل میکنه، وسایلای کامپیوتر میخره، اما تقریبا دو هفته پیش بود که آبجیم همه چیو بهم گفت، خیلی از دستش دلخورشدم که با این همه صمیمت بین مون اینقدر دیر بهم حرف دلشو گفت، اون موقع کلی نصیحتش کردم، حرفامو گوش کرد و قرار شد که باهاش بهم بزنه، و زد، اون روزی که گفت از هم جدا شدیم، خیلی گرفته بود اما گفتم خوب میشه، الان غم بکشه بهتره بعدا همه ی عمرشو غصه بخوره، اما دیشب بازم بهم گفت که اون پسره اومده ازش معذرت خواسته، و دوباره ارتباط پیدا کردن، میگه پسره حاضر شده براش خونه ی مستقل بگیره ولی دوسال فرصت میخواد، ولی پسره 3تا داداش دیگه هم داره که از خودش بزرگترن ولی هنوز ازدواج نکردن، و جای تعجب منم در همین جاست، چطور خانواده ش بهش اجازه دادن که با وجود براداری بزرگتر این که انقدر کوچیکه بخواد ازدواج کنه اونم با دختری که 1.5 از خودش بزرگتره، از وقتی دیشب باهام دراین باره حرف زده، بدجور تو فکرم، نمیدونم چطور قانعش کنم که سر عقل بیاد. اون پسره حتی کار درست حسابی هم نداره، و فعلا تو شرکت داداشش یعنی زیردست داداشش کار میکنه، دیشب قرار شد که به محمد جونم بگم بره یه سر این باجناق خودشو ببینه چند مرده حلاجه، اما محمد گفت امشب اول میام خونه تون با خود سایه بان حرف میزنم بعدش ببینم چی میشه... خدا بخیر کنه
3- چند وقتیه میخوام چادر بپوشم، راستش اوایل میپوشیدم ( اون دو سالی که با شوشو آشنا شدم و کم کم صمیم شدیم ) اما خوب به دلایلی اونو کنار گذاشتم. ولی این روزا محمد خیلی گیر میداد که بابا تو با همون چادر سیاه و کفش های خشگلت اومدی مخ منو زدی اما حالا نمیپوشی... میگه من دلم میخواد بازم همون خانوم چادری خشگل و بانمک خودم بشی، تا هروقت میبینمت تو خیابون از دیدنت سیر نشم، درست مثل هون موقع ها، خوب منم احساسی، انقدر شوشومو دوست دارم که هرچی میگه نه نمیارم، تصمیم گرفتم یه روز باهم بریم پارچه خوب چادر بخریم و به مادرشوهر گرامی بدم برام بدوزه، اما خوب دیشب محمد یه اس داد که یه خبر خوب، با خودم فکر کردم حتما بازم یه پروژه ی جدید گرفته ، اما بهم زنگ زد و گفت که مادرم چندمدل پارچه چادری داره که خیلی قشنگه، منم از یکیش خوشم اومده، به مادرم گفتم اونو برای خانومم بذاره کنار، مادرمم هم گفته که چون پارچه ش دخترونه ست تا حالا نگهش داشته و تصمیم هم داشته که اونو به عروسش بده، خلاصه قرار شد امروز بعدازظهر برم خونه ی محمداینا و مادر شوشو پارچه رو برام ببره و بعدش بدوزه،
حالا عکس العمل اعضای خانواده در برابر این تصمیم بزرگ:
مادر خودم: حالا چه عجله ای داشتی، میذاشتی این بارون و برف تموم بشه، بهار برسه، بری سر خونه و زندگیت ، بعد چادر بپوشی... امان از ذوق این جوونای امروزی