امروز روز والنتاینه...
روزی که همه ی عاشقا دوستش دارن و اونو بهترین فرصت برای ابراز علاقه میدونن، روزی که به همدیگه عطر و شکلات و خرس هدیه میدن، روزی که تو آغوش هم و سرشار از عشق همن، اما برای من چی...؟ تمام دیشب درد کشیدم و هرچی به محمدی زنگ زدم و مسیج دادم که حالم خرابه، هیچ جوابی بهم نداد. صبح هم گفت که موبایلش پیشش نبوده و نفهمیده و متوجه نشده. چطور هروقت پیش منه هی میپرسه موبایلم کجاست اما وقتی از من دوره حتی متوجه نمیشه که براش مسیج زدم یا زنگ زدم بهش...؟
امروز هم زنگ که زد گفت شب نمیتونه بیاد پیشم چون شریکش اومده و شب خونه شون مهمونه، خیلی بغضم گرفته، دیروز با اینکه میدونست حالم خرابه و قول داده بود که حتما میاد دنبالم منو ببره دکتر اما نیومد، من فقط بهش گفتم اگه کار داری بذار واسه فردا اما اونم خودش قبول کرد و من چقدر دیشب درد کشیدم... امروزم با جه ذوق و شوقی آرایش کردم و تو دفتر نشستم تا بعدازظهر باهم بریم خونه و منو سرحال و خشگل ببینه اما میکه که کار داره و شب پیشم نیست... چرا...؟
دلم گرفته، الانم براش مسیج زدم که خیلی دلم گرفته ولی دریغ از یه جواب... بازم درد دیشب اومده سراغم، از همه چی دلگیرم، بیشتر از همه از محمد، خسته م، درد دارم، بیحالم، این همه به خودم رسیدم چه فایده، وای خدا... چقدر این درد کشنده ست... چقدر آدمو بیحال میکنه... دستام دیگه قدرت نوشتن نداره...
:: بازدید از این مطلب : 959
|
امتیاز مطلب : 137
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29