سلام
امروز چهارشنبه ست... اولین چهارشنبه بعد از یک ماه که تو دفتر بسر میبرم. اوضاع پاهام کمی بهتره اما دیشب وقتی سعی کردم روی بدن محمدیم دراز بکشم یه دفعه زانوم محکم به زمین خورد و یه دردی گرفت که نگو... کم مونده بود گریه م بگیره اما جلوی خودمو گرفتم. آخه نمیخواستم بعد از دوشب بدی که گذرونده بودیم بازم سر موضوعی محمدیم ناراحت بشه. بدجور درد گرفته بوداااااااا....
دیشب با این فکر که دیگه محمد خونه مون نمیاد دم غروب آماده شدم که برم اما محمد زنگ زد که من میام دنبالت و در کمال تعجب وقتی از شرکت زدم بیرون، دیدم که ماشینش از دور برق میزنه، مثل اینکه برده بود ماشین شویی... از دور یه نگاه به داخل ماشین انداختم دیدم لباسای صبح تنش نیست و یه لباس دیگه پوشیده و وقتی نزدیک شدم و سوار ماشین شدم بجای اینکه سلام کنم محو قیافه ش شدم. رفته بود سلمونی و حسابی شاه دوماد کرده بود خودشو... هی بهش نگاه میکردم و میپرسیدم چی شده... از کجا اومدی..؟ کجا میخوای بری که وسط هفته ای انقدر تروتمیز کردی...؟ اونم هی ناز میکرد و میگفت از یه قرار ملاقات با دوست دخترم برگشتم، میدونستم شوخی میکنه... چشام از دیدنش سیر نمیشد... بدجور عشقولی شده بودم. چون مریم هم تو ماشین بود خجالت کشیدم حرف دلمو بگم.
بلاخره طاقت نیاوردم و موبایلشو ازش گرفتم و توش نوشتم:
"عسیسم آخه چرا انقد خشگل کردی...؟ من که نمیتونم اجازه بدم امشب بری خونه تون، مال خودمی... "
و بعد موبایلو بهش دادم... عادت داشتیم هروقت کسی مزاحم حرفامون بود اینطوری باهم حرف میزدیم... موبایل و که نگاه کرد چشای نازش یه برقی زد که نگو... وای.... فهمیدم که اونم میخواسته شب بغل خودم باشه، بعدش دیگه همه ش خندیدیم، خدیجه زنگ زد که سرویس شون نیست و ما رفتیم دنبالش، از سر راه گرفتیمش و بعدش رفتیم طرف خونه، تو راه محمدی نفری یه لیوان بزرگ آب انار خرید که خوردیم، اما چشم تون روز بد نبینه، حسابی دلدرد گرفتم و تو راه هم دو دفعه بالا آوردم.
اما خوب شد که زود خوب شدم، خونه برق نبود و یه کم تو تاریکی نشستیم و گپ زدیم، فقط منتظر بودم لحظه خواب برسه و محمدیم و از ته دل بغل کنم و ماچ ماچیش کنم. برق که اومد شام هم آماده شده بود. خیلی مزه داد، برنج با بادمجان سرخ کرده، انقدر خوردم که معده م درد گرفت. بعدش هم رفتم رختخوابا رو انداختم و بخاری اون یکی اتاق و روشن کردم. محمدی هم انگار خیلی منتظر بود، چون همینکه بقیه رفتن بخوابن، پرید و بغلم کرد. انقده بوسید منو که از شادی داشتم میترکیدم.
تو حال و هوای عشقولانه بازی بودیم که یه دفعه موبایل محمد زنگ خورد، مادر بود. تعجب کردم. محمد با گفتن اینکه باشه الان میام گوشی رو قطع کرد. نگران شدم. ازش پرسیدم چی شده؟ گفت زهرا تب کرده باید ماشین و ببرم خونه که ببرمش دکتر. خیلی ناراحت شدم. هم بخاطر اینکه زهرا مریض بود هم بخاطر اینکه محمدی میخواست بره. ولی وقتی گفت نخوابی زود برمیگردم دوباره خوشحال شدم. محمد زود رفت و من مشغول نگاه کردن فیلم شدم آخه از تنها موندن تو اتاق میترسم. مامان یه بار اومد تو اتاق و گفت اگه میترسی بیا پیش ما اما من قبول نکردم و سعی کردم خودمو مشغول کنم. بلاخره بعد از یک و نیم ساعت محمد برگشت. خیلی سرحال بود... بعدش تا دیروقت حرف زدیم و ناز و نوازش... خداییش لذت باهم بودن خیلی زیاده، آدم و تا عرش میبره، من که دیشب همه ش خدارو شکر میکردم. خیلی محمد و دوست دارم،
امروز هم همه ش برای فردا بیقرارم، میخوام فردا برم حموم و ابروهامو هم بچینم. میخواام حسابی خشگل کنم و تودل برو باشم پیش محمدی... فقط موندم امشب و چطور بگذرونم...! این پنجشنبه و جمعه هم انقدر زود میگذره که حال آدمو میگیره، خداکنه فرداشب مهمون نداشته باشیم چون اصلا حوصله ندارم.
خدایا برای همه چیز شکرت.. دووووووووووستت دارم...!
:: بازدید از این مطلب : 897
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0