سلام
امروز یکشنبه ست.. یه روز کمی گرم پاییزی...
دیشب وقتی رسیدم خونه با خودم عهد کردم وقتی محمد زنگ زد دیگه گریه نکنم.... اما انقدر منتظر زنگش موندم که داشت خوابم میبرد... یه دفعه به گوشیم زنگ زد... اولش کمی با ناراحتی جوایشو دادم اما وقتی مامان گفت که چرا انقدر سرش غر میزنی، با عصبانیت پاشدم رفتم اون یکی اتاق، دیگه نتونستم جلوی گریه مو بگیرم... محمد هی میگفت عزیزم گریه نکن و سعی داشت منو بخندونه اما من حرصم گرفته بود... از اینکه من هی داشتم گریه میکردم و اون هی میگفت بخند بخند.... آخرش هم چیزی گفت که خیلی بیشتر ناراحت شدم، گفت شاید تا آخر هفته بیاد... من که وسط هفته منتظر اومدنش بودم حالا باید تا آخر هفته صبر میکردم... آخه خیلی سخته... بخدا دوریش خیلی سخته... الان 5 روز میشه ندیدمش... حتی شبا به راحتی نمیتونیم دوکلام باهم صحبت کنیم... خسته شدماز این وضعیت... دلم خیلی براش تنگ شده.... خیلی زیاد، هیچکس نمیتونه حال منو درک کنه،
هیچکس نمیتونه بفهمه عاشق بودن و منتظر موندن چقدر سخته، میدونم واسه محمد هم اونجا خیلی سخت تموم میشه اما به سختی حال من نیست... خیلی دلتنگشم، خیلی زیاد، امیدوارم حداقل تا آخر هفته بیاد، خداکنه تا اون موقع کاراش کمی سروسامون بگیره و بتونه برگرده وگرنه من دیوووونه میشم... بخدا تحملش خیلی سخته، این چند روز محرم که رد شد همه ش داشتم به خانومایی فکر میکردم که شوهراشون رو برای دفاع از امام حسین به کربلا فرستادن، حتما خیلی براشون سخت تموم میشده، من که قراره محمدمو دوباره ببینم، اما اونا چی... اونا میدونستن که رفن شوهرشون دیگه برگشتنی توش نیست، خوش به حالشون که اونقدر صبر داشتن
خدایا خودت به من از صبر اون زنای باایمان عطا کن...! نذار با گریه هام روحیه ی محمدمو هم ضعیف کنم... امروز روزه هستم... یه فردا میام دفتر و بعدش دیگه درگیر اومدن عمو از حج میشیم و مهمونی ها... و بعدش هم عاشورا تاسوعا، کاش محمدم هم بود، اونوقت همه چیز برام ذوق و شوق داشت، خدایا بازم به هر حالت شکرتو میگم...
خدایا شکررررررررررررت..!
:: بازدید از این مطلب : 728
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0