دومین روز جدایی(بدترین پنجشنبه ی زندگیم)
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

حتی حال و حوصله ی سلام کردن و هم ندارم.... اما بازم سلام

امروز پنجشنبه ست... اولین پنجشنبه ای که تنهام، خیلی تنها... دیروز وقتی تو دفتر بودم همه ش گریه م میگرفت. نمیتونستم اتاق کارمو تحمل کنم. یه جوری غریبانه شده بود. از یه طرف هوای محرم بود و از طرف دیگه دل غربت زده و تنهای من... هیچ کس نبود دلداریم بده... ناچار به یه بهونه ای رئیس اجازه گرفتم و رفتم خونه، تو راه خونه بودم که محمد زنگ زد که خبر بده رسیده... ولی وقتی فهمید من دارم میرم خونه نگران شد و پرسید چی شده اما خط ها خراب شده بود و صداش قطع شد بعدش هم هرچی خودم و خودش تلاش کردیم زنگ بزنیم نشد که نشد. من رسیدم خونه و با اینکه روزه بودم دیگه طاقت نیاوردم چون خیلی ضعف کرده بودم ،یه چای دم کردم و یه ذره خوردم. بعدش خواستم کمی مثلا به خودم روحیه بدم که فقط تا ساعت 11 موفق شدم. چون محمد زنگ زد و گفت که تا بعدازظهر گوشیش خاموش میشه چون مسئول پروژه نیومده و اجازه نمیدن گوشی رو ببریم با خودمون... بعدش گفت بعدازظهر هروقت گوشی آزاد شد بهت خبر میدم...

انقدر پکر شدم که دیگه همه ی انرژی و توانم از بین رفت. خوابیدم... بعدش پا شدم یه دوقاشق ناهار خوردم و نماز خوندم و بعدش بازم خوابیدم.. ساعت 7 شب بود که بیدار شدم. تعجب کردم چطور انقدر زیاد خوابیده بودم. گوشیمو یه نگاه کردم دیدم هیچ زنگ یا اس ام اسی نیومده، بدتر دلم شکست... مثل یه چینی ترک خورده شده بودم که هر لحظه امکان داشت بشکنه... رفتم یه وضو گرفتم و نماز خوندم و یه زیارت عاشورا تا شاید آروم بگیرم اما نشد... زنگ زدم به گوشی محمد که بازم خاموش بود... نگران شدم... قرار بود بعدازظهر خبر بده بهم اما ساعت 7 شده بود و هیچ خبری نداده بود... تا ساعت 9 که خوابم برد هم گریه میکردم، هم اس ام اس میدادم و هم زنگ میزدم که همه شون بی جواب موندن... آخر هم از شدت بدن درد زیر پتو خوابم برد...

امروز صبح هم وقتی پاشدم واسه نماز و بازم زنگ زدم دیدم بازم گوشیش خاموشه... گریه م گرفت، 17 ساعت میشد با هیچکی حرف نزده بودم. دلم پر بود... دوباره خوابیدم و ساعت 6:30 بود که بیدار شدم واسه صبحانه، چشمام از گریه ی دیشب پف کرده بود و دلم نمیخواست بابا منو با اون قیافه ببینه... بعد از خوردن صبحانه رفتم اون یکی اتاق و به بابا زنگ زدم که ما دیرتر میریم و دنبال مون نیاد. ولی صدای گرفته م خیلی تابلو بود. بابا نگران شد و پرسید که چی شده که گلو دردو بهونه کردم و گفتم چیزی نیست... اما وقتی داشتم آماده میشدم یه دفعه مادر زنگ زد که اگه حالت خوب نیست بیام ببرمت دکتر، اما من موافقت نکردم و گفتم هیچی نیست... چون خودم خوب میدونستم درد اصلیم چیه... همون موقع متوجه اس ام اس محمد شدم. نوشته بود گوشیش آزاد شده و هروقت دوست داشتم میتونستم زنگ بزنم بهش... خیلی دلم گرفت. بعد از چندین و چند ساعت گریه کردنم فقط به ای اس ام اس کوتاه اکتفا کرده بود و حتی نخواسته بود یه زنگ بزنه... یه جواب پر از ناراحتی براش سند کردم و بعدش لباسامو پوشیدم .... اما هرچی منتظر نشستم نه جواب داد نه زنگ زد... غمگین غمگین سعی کردم بهش زنگ بزنم. وقتی صداشو از پشت گوشی شنیدم انقدر سرحال بود که یه دفعه به شادابیش حسودیم شد... چرا اون بیخیال داشت کارش و میکرد و من اینجا داشتم هر لحظه براش پرپر میزدم...؟ پشت تلفن فهمیدم اس ام اس هام هیچکدوم بهش نرسیده... ولی بازم دلم پر از غم بود... بخاطر اینکه دلتنگش بودم... امروز هم پنجشنبه بود و من تنهای تنها بودم...

حتی دلم نمیخواد جایی برم... فقط منتظرم زودتر ساعت تعطیلی بشه و برم خونه... تو خونه کمی آرومترم... اما نه بازم فرقی نمیکنه... دلم خیلی گرفته... چطور تحمل کنم.. تازه روز دومه انقدر حالم خرابه اگه این روزا به آخر برسه چطوری میشم...؟ خوش به حال محمد که مثل من نیست... اگه دلش هم تنگ میشه مثل من نمیشه... اما من نمیتونم... بخدا نمیتونم.... از یه طرف با خودم میگم نباید با ضعف و دلتنگیم اونو نسبت به کارش سرد کنم اما از یه طرف دیگه با خودم میگم پس من چی؟ کی دلش به حال من میسوزه...؟ خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا





:: بازدید از این مطلب : 518
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 آذر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست