یه خاطره ی تلخ
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز یکشنبه ست... یه روز عادی و سرد پاییزی که حال و حوصله هیچی رو ندارم... حتی به زور دارم میخندم... چون تو دفتر رئیس منع کرده اخمو باشم و تو خونه بخاطر مادر و بچه ها نمیتونم ناراحتی هامو نشون بدم... شاید هرکسی بفهمه بگه خوب مگه مجبوری ناراحت باشی خوشحال باش... اما باید بگم وقتی یه چیزی توی دل آدم مثل یه عقده جا میگیره تا وقتی خالیش نکنی یا کسی رو پیدا نکنی که بتونه اون عقده رو از بین ببره، هرروز بدتر از روز پیشش میشه...

 زنبورکها

دیروز ساعت که 4:15 شد زنگ زدم به محمد که کی میاد دنبال مون... اما گفت که کار داره و نمیتونه بیاد... انتظار داشتم زودتر از اینا خبر بده اما خوب سعی کردم عصبانیتم و کنترل کنم... بخاطر مشکلات دفتر هم اعصابم خورد بود و روزه هم که بودم بدتر حالم خراب شده بود. به محمد نیاز داشتم... اما هروقت بهش محتاج بودم کنارم نبود...Begging با ناراحتی و با سرگیجه ی زیاد رفتم خونه، وقتی رسیدم فهمیدم برق هم نداریم... دیگه بدتر... hysteric.gifاما بعد از افطار سعی کردم ناراحتی مو قایم کنم.... تا اگه محمد اومد کنارش بتونم هم خستگی های خودمو هم خستگی های اونو از بین ببرم. ساعت 6:30 بود که صدای در و شنیدم، با خوشحالی رفتم در و باز کردم و با یه لبخند قشنگ از محمدی عزیزم استقبال کردم. اما چشماش خیلی بیحال و کسل بود... boredom.gifمیخواست بغلم کنه که گفتم صورتم کف صابون داره... واسه همین عادی سلام کرد و بعد اینکه صورتم و آب کشیدم و وضو گرفتم باهم رفتیم اتاق، لباسش و عوض کرد و بعدش هم رفتیم اون یکی اتاق پیش بچه ها و مادر....

با خودم گفتم تا من نماز بخونم خدیجه حتما چایی دم میکنه، اما وقتی نمازم تموم شد دیدم نه بابا... محمد هم ناراحت و خسته زیر پتو کنار مادر نشسته بود، طرفش با خنده نگاه کردم و گفتم حالا چرا انقدر قیافه میگیری و بعدش سرشو تکون دادم، اما هیچی نگفت و خیلی بی حوصله سرش و تکون داد... to_take_umbrage.gifبغضم گرفت، واسه اینکه نفهمه رفتم آَشپزخونه و چای دم کردم... تا غذا رو خدیجه ببره چای منم آماده شد، رفتم کنار سفره نشستم و باهم غذا خوردیم...romanticdin.gif : 56 par 22 pixels. همون موقع بود که برق اومد... همه ی ناراحتی ها و خستگی هام با بی حوصلگی محمد دوبرابر شده بود. اونم یه دوباری اسمم و صدا کرد و دیگه هیچی نگفت.... looky.gif : 19 par 18 pixels.حتی غذا هم نخورد... دو قاشق گلپی خورد و کشید عقب... خیلی بهم برخورد... خیلی زیاد... حتما بازم از غذا خوشش نیومده بود.... کم مونده بود اشکم دربیاد،girl_to_take_umbrage2.gif با اینکه روزش روزه بودم و گشنه م بود با این کار محمد دیگه اشتهام کور شد... منم عقب کشیدم و ساکت نشستم... کاش میفهمید چقدر ناراحتم، اما ساکت و آروم بازم زیرپتو نشسته بود... منم بلند شدم رفتم پیراهنش و اتو کنم که واسه فردا بپوشه، اما اومد دنبالم و گفت که برم اون یکی اتاق اتو بکشمش.. منم مثل همیشه حرفش و قبول کردم و رفتیم... اما خیلی تو خودم رفته بودم... مادر هم ازم پرسید که چی شده ...؟ اما حوصله ی جواب دادن نداشتم، میدونستم حتما مادر منو مقصر میدونه مثل همیشه.... اتو کشیدن که تموم شد، رفتم روی جارختی آویزونش کردم و برگشتم اتاق، اما محمد که یه لحظه هم بدون من نمی تونست طاقت بیاره، حتی یه بار نگفت بیا عزیزم پیشم بشین،In Love همونطور ساکت نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد... وقتی گفت چشمام میسوزه فهمیدم حتما خوابش میاد، boredom.gifواسه همین تندی رفتم اون یکی اتاق و رختخوابشو پهن کردم، در تمام اون مدت داشتم به شب پنجشنبه قشنگی که گذشته بود فکر میکردم....sad.gif با خودم میگفتم چرا همیشه قشنگی های یه شب ناپایداره....؟ وقتی محمد اومد اتاق حتی مثل هرشب منتظر من نموند که برم پیشش، پتو رو روی خودش کشید و خوابید...bigbed.gif : 60 par 38 pixels. وقتی چشمم بهش افتاد، یه لحظه مات موندم... بغض عجیبی تو گلوم گیر کرده بود...girl_to_take_umbrage2.gif

بخاطر کدوم گناه انقدر ازم دوری میکرد...؟ رفتم حیاط و تا تونستم گریه کردم، girl_cray2.gifفکر میکردم شاید اگه کمی دیر کنم نگرانم بشه و بیاد دنبالم اما نیومد... دوباره برگشتم اتاق و اینبار میخواستم وبلاگ و تو لپ تاپ ببینم، وقتی زیر رختخوابش نشستم و لپ تاپ و روشن کردم یه دفعه صدای ناله به گوشم رسید، girl_impossible.gifتندی دویدم کنارش و دیدم قیافه ش خیلی مریض نشون میده، و هی ناله میکنه.... دست رو صورتش کشیدم و پرسیدم: محمد عزیزم چی شده...؟  اما اون هیچی نگفت و فقط چشماشو خیلی کم باز کرد، خیلی نگران شدم... girl_impossible.gifخیلی زیاد، دست و پام و گم کردم... گفتم چی شده عزیز...؟ گفت بدنم درد میکنه.... با عجله رفتم یه مسکن و یه لیوان آب براش آوردم تا بخوره، وقتی خورد پتو رو روش کشیدم و خودم بالاسرش نشستم...connie_mama.gif چشماشو باز کرد و گفت: عزیزم تو امشب پیشم نخواب... برو اون یکی اتاق تلویزیون نگاه کن و بعدش همونجا بخواب... اینو که گفت دیگه نتونستم تحمل کنم.... بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم...girl_cray.gif چطور دلش اومد همچین حرفی بزنه، میدونم نگران سلامتیم بود و نمیخواست سرماخوردگی بگیرم ازش، اما هیچ وقت حتی وقتی خیلی حالش خراب میشد، بهم نمیگفت پیشم نخواب، وقتی صدای گریه مو شنید پتو رو زد کنار و منو تو بغلش خوابوند، teddysmiley1.gif : 32 par 38 pixels.اما تن من میلرزید، تمام بدنم درد گرفته بود، اما نه درد جسمی بلکه دردی که داشت درونم و میخورد...

بعد از نیم ساعت بخاطر مسکن حالش بهتر شد، و من هنوز بیدار بودم، خوابم نمیبرد، حرفش و ناراحتی هاش و مشکلات دفتر همه و همه بدجور روی ذهنم سنگینی میکرد... insomniasmiley.gif : 39 par 40 pixels.وقتی حالش بهتر شد خواست لباسامو دربیاره که من خودم این کار رو کردم، بعدش تا جایی که توانم رسید بهش لذت دادم، asskissf.gif : 59 par 47 pixels.ولی تمام تنم درد بدی گرفته بود، وقتی از سرتاپاشو بوسیدم و ناز کردم، انتظار داشتم یه بار بلند بشه و نازم کنه، اما یه بار پیشنهاد این کار رو داد و من بخاطر مریضیش سعی کردم قبول نکنم که خیلی زود راضی شد.. فهمیدم حوصله نداره، بخاطر همین دیگه نذاشتم.... بخاطر رفتارش ازم معذرت خواهی هم کرد که قبول کردم و  همونطور تو بغلش دراز کشیدم، خیلی آرومتر شده بود، کم کم خوابش برد اما من تو افکار بدی غرق شده بودم، به ظاهر خودمو به خواب زده بودم اما خوابم نبرد، فکر کنم ساعت 11 بود که دوباره بیدار شد و ازم خواست نازش کنم، منم تا جایی که توان تو بدنم باقی مونده بود بهش لذت دادم و راحتش کردم، اما روحیه م به صفر رسیده بود، خیلی ناراحت بودم، از سر شب محمد متوجه ناراحتیم شده بود یا نشده بود اما نخواسته بود ناراحتیمو از بین ببره، بخاطر همین منم دلم نمیخواست بهش نزدیک بشم، چندباری فهمید که خواب نمیرم و بیدارم، خیلی ازم پرسید چی شده اما هیچی نگفتم، آخرش هم بخاطر لجبازی من از دستم کلافه شده بود، دیدم هرکاری بکنم بدتر اون از دست شاکی میشه، بخاطر همین کوتاه اومدم و ساعت 12 بود که خوابیدیم...

تمام شب بدنم درد میکرد، نمیدونم چرا هروقت ناراحت میشم این درد لعنتی از کجا میاد سراغم...! خیلی اذیتم میکرد، اما تا صبح تحمل کردم، صبح هم پاشدیم رفتیم نماز خوندیم و بعدش بازم دراز کشیدیم، دلم میخواست یه کمی نازم میکرد اما خیلی خوابش می اومد، منم هیچی نگفتم و گذاشتم بخوابه... میدونستم حالش خوب نیست، ساعت 6:30 بود که هردومون بیدار شدیم. تنم کوفت کرده بود اما حال محمد خوب نشده بود،Begging بدنش و ماساژ دادم و بعدش رختخوابا رو جمع کردم... تااون موقع محمد صورتش و شست و بعدش رفتیم صبحانه خوردیم،lovecoffee.gif : 57 par 57 pixels. اتفاقات دیشب باعث شده بود بدجور ساکت بشم... بخاطر گریه ی دیشب هم چشمام پف کرده بود که مادر فهمید اما هرچی پرسید به روی خودم نیاوردم. goodsigh.gif : 34 par 34 pixels.هرکاری میکردم ناراحتی دیشب ازدلم نمیرفت بیرون، با اینکه محمد خیلی خواهش کرد که فراموشش کنم اما نتونستم، نمیدونم چرا...

ساعت 7:30 بود که بابا اومد دنبال مون و رفتیم سوار ماشین شدیم، بابا خیلی سرحال بود، همه ش محمد و اذیت میکرد و سربسرش میذاشت،dance3.gif اما محمد زیاد حالش خوب نبود، واسه همین نمیخندید، sad.gifمنم اون پشت نشسته بودم و ساکت ساکت بودم، به عبور ماشین ها نگاه میکردم و دلم میخواست بخوابم، خیلی خسته بودم، Ruminateجسمم زیاد خسته نبود... این روحم بود که از شدت خستگی احتیاج به آرامش داشت، دیشب محمد میگفت: تقصیر خودته که اینطوری میشی... به من که ضرر نمیرسه، من اصلا به فکر ناراحتی تو نیستم، اما خودت آسیب میبینی،الانم دارم به همین حرفش فکر میکنم، چرا اون حرف و گفت...؟

الانم واسه ش یه اس زدم که وقتی رفت حموم خودشو گرم بگیره و حتما دکتر بره، اونم زنگ زد که باشه مواظب خودم هستم... امیدوارم سرماخوردگیش زوووود خوب بشه، طاقت مریضیشو ندارم، من طاقت یه ذره اخم شو هم ندارم، چه برسه به مریضی...connie_mama.gif امروز هم یه روز عادیه، ساعت 9:51 هست و من تو اتاق نشستم پشت کامپیوتر... کمی گشنمه، اما این روزا اشتهام و از دست دادم، girl_to_take_umbrage2.gifخیلی خسته م، خیلی زیاد، دلم میخواد ساعت ها بخوابم، مشکل دفترمون هم فعلا حل شده... اگه خدا رحم کنه و باز بهانه ی دیگه ای پیدا نشه... خدایا به امید خودت...!





:: بازدید از این مطلب : 406
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 14 آذر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست