یه سفر غیرمترقبه
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

     سلام بچه ها

امروز روز شنبه ست... این هفته هفته ی خوبی به نظر میاد... من که خوشحالم، آخه از روز دوشنبه به بعد دفتر تعطیله تا روز جمعه... بخاطر اینکه روز دوشنبه روز عرفه وروز سه شنبه عید قربانه و سه روز هم تعطیلی داریم اینجا... خیلی خوشحالم که این عید هم در کنار همسر و خانواده خوبم هستم...

روز پنجشنبه با بابا رفتیم سمت خونه، قرار بود مادرا رو به نوبت از خونه برداریم و بریم بازار، آخه محمد بازم زنگ زد که جایی بند مونده و نمیتونه بیاد،varulv.gif : 33 par 28 pixels. خیلی ناراحت شدم اما خوب کاری نمیشد کرد، وقتی رسیدیم خونه ی محمد اینا فهمیدیم جز زهرا هیچکی خونه نیست... هرچی هم به گوشی مادر زنگ میزدیم جواب نمیداد، خلاصه بابا گفت واسه امروز دیگه دیر شده خرید و بندازین فردا، منم چیزی نگفتم و راضی بودم چون محمد هم نبود... ولی وسطای میوه خوردن مون یه دفعه مادر زنگ زد که دخترم بیا سر کوچه من منتظرتم... با بابا و زهرا و مریم راه افتادیم از راه نقاش رفتیم سر همون کوچه ای که مادر منتظر بود..

به مادر خودم هم زنگ زدم که بیاد همونجا، خلاصه مادرا رو بعد چند دقیقه پیدا کردیم و همگی سوار شدیم... فکر میکردم میریم کوته سنگی اما یه دفعه مادر به بابا گفت کنار بهارسراب نگهداره، تعجب کردم اما چیزی نگفتم، داخل چندتا دکان طلافروشی رفتیم، ولی چیز خوبی پیدا نشد، مادر پرسید چی میخوای دخترم؟ گردنبند یا گوشواره؟ منم که قبلا با محمد درباره ش حرف زده بودم، گفتم گردنبند... مادر هم خندید و وقتی دیدیم اونجا چیزی پیدا نمیشه، رفتیم سوار ماشین شدیم، مادر گفت بریم کوته سنگی اینجا چیز خوبی پیدا نمیشه... تو راه بابا همه ش شوخی میکرد، اصلا ار سر صبح پرانرژی بود و خندون، ولی جای محمدم خیلی خالی بود...

کوته سنگی بخاطر خرید عید خیلی شلوغ بود بخاطر همین بابا ماشین و یه کوچه خلوت پارک کرد و بعدش همگی پیاده رفتیم طرف مارکیت ها.. تو راه بابا همه ش عقب تر از همه راه میرفت و مادر هم جلوتر از همه... خودمو عقب انداختم تا رسیدم پیش بابا... بهش گفتم بابا چرا عقب افتادی نمیبینی خانومت چقدر جلوئه... برو جلو...chocksmiley.gif : 21 par 31 pixels. بابا خندید و گفت جام خوبه... ولی یه چند دقیقه بعد دیدم رفت کنار مادر و بعد از اون هم دوشادوش مادر راه میرفت... خلاصه اولین دکان طلافروشی که رفتیم یه گردنبند و که خیلی قشنگ بود با سلیقه مادرم و خودم انتخاب کردیم... راستی یادم رفت بگم که قبل حرکت مون طرف کوته سنگی محمدی زنگ زد که منم میام همونجا... خیلی خوشحال بودم چون وقتی داشتیم گردنبند و انتخاب میکردیم محمد هم رسید...

گردنبند خیلی ظریف بود و زنجیر قشنگ همراه با قلب های کوچولو داشت، قیمتش هم 19300 افغانی بود... گرون بود... ولی مادر خریدش... خیلی خوشحال بودم..  اما وقتی به محمد نگاه کردم دیدم اخم کرده و حتی بهم نگاه هم نمیکنه... دلم ریخت...Begging گفتم چی شده... چرا محمد ناراحته؟ چند دقیقه دستم و گرفت اما انقدر ناراحت بود که نتونستم بپرسم چی شده... وقتی داشتیم میرفتیم طرف یه مارکیت دیگه، محمد دستمو ول کرد و گفت میخواد بره دفتر کمی کار داره... خیلی ناراحت شدم، بغضم و خوردم و هیچی نگفتم... چهره محمد خیلی گرفته بود...

محمد که رفت ذوق و شوق من هم با خودش برد... تو راه برگشتن بابا یه عالمه جواری(بلال) خرید و مادر هم دو بسته بادام خشک، منم یه بار به محمد زنگ زدم که چرا ناراحت بودی اما انقدر خیابون شلوغ و پرسروصدا بو که هیچی نشنیدم... فقط فهمیدم گفت یک ساعت دیگه میام خونه... yes.gif : 19 par 18 pixels.توی ماشین که نشستیم بازم شیطنت بابا گل کرده بود و همه ش میخندید... جواری ها رو خوردیم و خندیدم... اما فکر من بدجور مشغول بود... wagfinger2.gif : 33 par 25 pixels.بابا مریم و خونه عمو اینا رسوند و بعدش همگی با اصرار من رفتیم خونه ما... مهدی هم نیم ساعت پیش خونه مون اومده بود، خدیجه جووووووووونم برنج و گلپی پخته بود که بوش همه جا رو گرفته بود، 

نیم ساعت بعد محمد هم اومد، اما هنوز چهره ش گرفته بود... حتی مثل همیشه بهم سلام نکرد، منم دیگه اخمام رفت توهم... چرا اینطوری میکرد... ؟ خلاصه شام و کشیدیم و سر سفره با خنده و شوخی خوردیم... eating.gif : 35 par 25 pixels.محمد هم کمی سرحال اومده بود و میخندید... ولی هنوز میفهمیدم که ته دلش یه چیزی هست... بعد از شام چای خوردیم و بعدش قرار شد گردنبند و مادر با خودش ببره و روز عید برام بیاره...

وسط صحبتا یه دقعه محمد از باباش پول گرفت و گفت که میخواد بلیط بگیره... دلم ریخت... فهمیدم علت ناراحتیش چی بوده... قرار بود بره... ولی چند روزش و نمیدونستم... girl_cray.gifبغضم گرفت... دیگه نتونستم خوب بخندم... بعد از رفتن بابا اینا، محمد دستمو گرفت و گفت عزیز یه دقیقه بیا این اتاق میخوام یه چیزی بگم... باهم رفتیم اون یکی اتاق و با بغض بهش گفتم: چیه...؟ میخوای بری؟ چشاش گرد شد و با تعجب گفت تو از کجا فهمیدی؟ منم گفتم خوب وقتی گفتی بلیط میخوای فهمیدم.... خندید و بعدش من دیگه نتونستم گریه مو کنترل کنم... تو بغلش گریه کردم... بهم گفت عزیزم توروخدا گریه نکن... بخدا یه روز میرم و برمیگردم... باشه؟ اینو که گفت دلم آروم گرفت... سرم و تکون دادم و آروم شدم...kiss.gif تمام شب که باهم تو اون یکی اتاق دراز کشیدیم کلی بوس کردیم همدیگه رو.... Kissدلم نمی اومد ازش جدا بشم... حتی یه روز... پروازش ساعت 6 صبح بود و باید ساعت 4 صبح میرفت... نمیدونم چرا همیشه باید روزای جمعه مون به یه دلیلی خراب میشد... ساعت که 4 شد، محمد به دوستش زنگ زد که با ماشینش بیاد دنبالش و ببرتش فرودگاه... بعدش کلی باهم عشقولی شدیم، اصلا دلش نمی اومد ازم جدا بشه... همه ش میگفت عزیزم مواظب خودت باش، و شبش هم بهم پول داده بود که برم برای خودم یه چیزی بخرم... بعدش دوستش زنگ زد که بیا سر کوچه منتظرتم...

خلاصه لباساشو پوشید و بعدش با دلتنگی زیاد صورتم و بوسید، قرآن و بالای سرش گرفتم و اون قرآن و بوسید و بعد از زیرش رد شد، یه کاسه آب هم پر کردم و تا دم در باهاش رفتم، هوا خیلی سرد بود...همه ش میلرزیدم، freezinsmile2.gif : 23 par 34 pixels.دم در بغلم کرد و حسابی سفارش کرد که مواظب خودم باشم... وقتی رفت آب و پشت سرش ریختم... خیلی دلم براش تنگ میشد... برگشتم و رختخوابا رو جمع کردم و نمازم و خوندم و بعدش نشستم دعای ندبه خوندم... دلم پر بود... نمیدونم چرا...girl_to_take_umbrage2.gif

ساعت 8 از خواب پا شدیم، محمدمون دیشب با مهدی رفته بود خونه شون و صبح زود ساعت 8 رسیدن خونه، با سروصدای اونا از خواب بیدار شدیم... به محمد زنگ زدم فهمیدم تازه رسیده قندهار... بعدش صبحانه و جمع کردن خونه و بعدش هم با مریم و خدیجه رفتیم حمام یاس... showersmile.gif : 41 par 51 pixels.اونجا خیلی کیف داد... بعد از حموم به یاد محمد سه تا رانی خریدم و تو کوچه باهم خوردیم... سر ظهر خدیجه ماکارونی پخت و بعد از خوردن ناهار و خوندن نماز راه افتادیم بریم بازار... مهدی و محمد و هم گفتیم بمونن خونه، تو بازار غوغا بود...yaysmiles.gif : 96 par 45 pixels. اولین مارکیت خدیجه مانتوشو انتخاب کرد... یه مانتوی پاییزی و بعدش برای فاطمه یه مانتو از اون یکی مارکیت خریدیم... میخواستم واسه مامان یه مانتو بخرم که متآسفانه اندازه ش پیدا نشد...

مریم هم یک ساعت بعد به ما پیوست... دنبال یه چیز آنتیک میگشتم که برای مادر محمد بخرم... توی آنتیک فروشی چشمم به یه ظرف شیشه ای که پر از میوه مصنوعی و آب بود افتاد... lovecoffee.gif : 57 par 57 pixels.قیمتش هم خوب بود... اونو برای مادر خریدم و برای زهرا هم یه ساعت دیواری رنگ چوب... بعدش دیگه حسابی خسته شده بودم، سرم هم خیلی درد میکرد، آب بینی م هم هی می اومد پایین...drooler.gif : 19 par 32 pixels. دوباره برگشتیم مانتوفروشی و برای مریم هم یه مانتو خریدیم و بعدش اومدیم طرف خونه، هوا حسابی تاریک شده بود... چشمام خیلی میسوخت...

به سختی یه تونس پیدا کردیم و خودمونو رسوندیم خونه، weirdsmiley1.gif : 28 par 31 pixels.مهدی رفته بود و محمد تنها تو خونه مونده بود، بعد از خوردن شام و خوندن نماز دیگه سر دردم به حد آخر رسیده بود، استخونام هم تیر میکشید، پاهام حسابی کوفت کرده بود... دوتا پتو رو خودم انداختم و بعد از دیدن یه فیلم ترسناک از تلویزیون خوابیدم، bigbed.gif : 60 par 38 pixels.قبلش محمد بهم زنگیده بود... اما انقدر کوتاه بود که گریه م گرفت... حالم هم خوب نبود، ولی نمیخواستم محمد بفهمه...

امروز هم که شنبه ست... یک ساعت پیش محمد زنگ زد که پرواز میکنه به سمت کابل... Tornadoبا اون همه ذوق دیدن من صداش انقدر گرفته بود که خیلی دلم گرفت...connie_wimperingbaby.gif اشکم دراومد... چرا اونقدر گرفته بود صداش... من اینجا از نگرانی براش می مردم اما اون اونقدر ناراحت بود... داشت برمیگشت و چقدر دلم براش تنگ شده بود اما صدای گرفته ش همه ذوق و شوق منو تبدیل به غم کرد... براش اس زدم که چرا انقدر غمگینی...؟

بهم زنگ زد و گفت نه غمگین نیستم... بعدش هم مثل همیشه ازم خواست سه تا پشت سر هم براش بخندم...girl_haha.gif خندیدم تا خیالش راحت بشه اما ته دلم یه جورایی هنوز ناراحتم... girl_to_take_umbrage2.gifکاش زودتر برسه... کاش زودتر شب بشه و ببینمش... دلم براش یه ذره شده... خدایا اونو به خودت سپردم... مواظبش باش...!

همین الان بهش زنگ زدم... میگه هنوز قندهارم... هواپیماشون خراب شده... گریه م دراومد اما محمد میپرسه تو چرا ناراحت میشی...؟ خوب خودش خبر داره من چقدر نگرانش میشم... چقدر دلواپسشم... برای یه ذره بی خبری ازش می میرم... حالا داره میگه که چرا ناراحت میشم..؟؟؟؟؟ خدایا به تو سپردمش.... بخاطر همین دلواپسی زدم یه حساب و چند دفعه خراب کردم الان... آبروم رفت پیشش... وای خدا....!girl_impossible.gif

 





:: بازدید از این مطلب : 549
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست