یه روزی که میخواست بد بشه اما خوب از آب دراومد
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز پنجشنبه ست

دیروز سر موضوع عیدی با محمد کنار اومدیم اما امروز صبح وقتی میخواست منو پیاده کنه جلوی شرکت، گفت که نمیتونه بیاد دنبالم و من باید تنهایی با مادرش برم خرید... انقدر این حرفش برام سنگین بود که نتونستم تحمل کنم... نمیدونم چرا اما بغض بدجور گلوم و پر کرد. آخه خود محمد هروقت میگم برو یه چیزی واسه خودت بخر میگه نه من هیچ وقت تنهایی خرید نمیرم اما امروز داشت بهم میگفت خرید عیدم و تنهایی و بدون اون برم...

خو منم مثل اون دلم نمیخواست تنهایی و بدون وجودش برم خرید... اصلا خرید فقط یه بهونه ست.. برای در کنار اون بودن... نه چیز دیگه... دیروز پیشنهادی که داد قبول کردم و راضی شدم یه عیدی ساده بیارن و دنبال حرف فامیل و هم نگرفتم فقط بخاطر اینکه محمدی نازم راضی باشه اما وقتی قرار شد تنهایی برم دیگه کفرم بالا اومد...

بهش زنگ زدم و با آخرین درجه ناراحتیم باهاش حرف زدم... قفونش برم اونم خیلی ناراحت شد، و زودی قطع کرد... آخه من بهش میگفتم چرا دیروز گفتی باهم میریم خرید و امروز حرف تو عوض کردی و اونم هی میگفت کار دارم چیکار کنم؟ نه اون با محبت حرف زد و نه من صبری برام مونده بود، بغضم ترکید و گوشی رو قطع کردم. اومدم اتاقم و سرم و روی لپ تاپ گذاشتم اشکام همینطور روی لپ تاپ می ریخت... مریم هی میپرسید چی شده اما حوصله نداشتم براش توضیح بدم... برای محمد یه اس زدم که خیلی بدی... چرا بخاطر یه عیدی اشکامو درمیاری.. قفونش برم زنگ زد و بعد کلی گریه و معذرت خواهی و ناز کردن من و ناز کشیدن اون و آخرش هم معذرت خواهی من بخاطر احساساتی شدن، همه چی حل شد... و تازه شم همین نیم ساعت پیش محمد زنگ زد که ظهر میام باهم میریم خرید... کار و تمومش کردم.. کلی خوشحالم الان... میدونم کمی احساساتی شدم اما همه ش بخاطر اینه که خیلی دوستش دارم... خیلی عاشقشم... نمیتونم دوری شو تحمل کنم...

خدایا کمک کن خرید امروز به خوی و خوشی بگذره...





:: بازدید از این مطلب : 650
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست