یه خواب قشنگ
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

دیشب خواب قشنگی دیدم...

خواب دیدم با مادر هستم، میخوایم باهم یه جایی بریم، اول نمیدونستم کجاست، همینطور داشتیم میرفتیم، یه راه خیلی قشنگ داشت، آدمای زیادی داشتن تو همون راه میرفتن، همه خوشحال بودن، یه جنب و جوش خاصی داشتن همه، مخصوصا من و مادر، تو دلم یه خوشی زیادی حس میکردم، ولی یه دفعه یه ماشین اومد و همه رو سوار کرد و نذاشت که به اون راه ادامه بدیم، همه گریه میکردن، مادر بیشتر از همه گریه میکرد، میگفت اجازه بدین بریم، هم التماس میکردن، اما آدمای توی اون ماشین به حرفای ما توجه نمیکردن، داشتن برعکس همون راهی که ما میرفتیم حرکت میکردن، یه دفعه یه اتفاقی افتاد، ماشین ایستاد، انگار خراب شده بود، بعدش هم اصلا حرکت نکرد...

همه ی ما پیاده شدیم، یه دفعه دیدیم تو حرم آقا امام رضا هستیم... تازه فهمیدم چرا انقدر خوشحال بودم، خیلی خیلی شاد بودم، اون آدما دیگه کاری به کار ما نداشتن، انگار فهمیده بودن هرکاری کنن ما رو نمیتونن از حرم دور کنن... وارد حرم شدیم، بیشتر جاهای حرم و تار میدیدم، اما میتونستم لمس شون کنم... خیلی خوشحال بودم، احساس سبکی میکردم... وقتی از خواب بیدار شدم، یه حس سرخوشی میکردم، برای مادر تعریف کردم، طبق انتظارم گریه کرد، کاش میتونستم یه بار ببرمش ایران، حرم امام رضا... تا دل مهربونش سبک بشه، این آرزوی منه که یه جوری بتونم این سفر و براش فراهم کنم، اما هنوز اون مشکل مالیم توی دفتر حل نشده، دست به دامن آقا امام زمان شدم تا خودش یه راه حلی برام پیدا کنه.... امروز هم پنجشنبه ست...

آقا جان گل روی تو رو میخوایم... کاش زودتر بیاین تا ما بنده ها انقدر توی مشکلات مون احساس تنهایی نکنیم، میدونم بخاطر ما هست که اومدن تون انقدر طول کشید، میدونم همه ش بخاطر کارای ما هست... اما آقا جان قول میدیم دیگه کمتر خطا کنیم، شما زودتر بیاین... شما زودتر بیاین تا انقدر احساس غربت نکنیم... بدون شما ما جالت مون سرگشته ست و حیران، آقا جان دوستت تون دارم... خیلی زیاد...





:: بازدید از این مطلب : 553
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 29 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست