دوست دارم بی بهانه
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

شب دوشنبه با محمد بودم، عسیسم دلش خیلی واسم تنگیده بود.teddysmiley2.gif : 32 par 23 pixels. واسه همین برام وقت گذاشت و اومد پیشم... با اینکه دل منم خیلی واسه ش تنگیده بود اما بدخلقی کردم و اخم و تخم راه انداختم...varulv.gif : 33 par 28 pixels. بیچاره محمدیم کلی نازم کرد، بوسم کرد، نوازشم کرد اما من بهونه گیر با اخلاق گندم بازم ناراحتش کردم، الهی قربونش برم، خیلی صبر داره و خیلی نازمو میکشه.. نانازی خودمه دیگه... ولی راستشو بخواین یه کم تقصیر اونم بود...

دیشب که سه شنبه شب بود محمد با غان غانی جدیدمون اومد دنبالم، روزش کلی بهش زنگ زدم و اس ام اس، اما هر وقتی زنگ زدم صداش گرفته بود و عصبانی، خیلی حالم گرفته شد... وقتی سوار غان غانی مون شدم، دیدم امین هم پیششه، huhsmileyf.gif : 19 par 20 pixels.میخواستم حسابی سوال پیچش کنم اما خوب پیش امین نمیشد، اونو رسوندیم دفتر و بعدش که خودم پیش آقاییم نشستم، یهو شروع کردم بهونه گرفتن و اخم کردن و ناز کردن.... خوب یه کم حق هم داشتم، ناراحتی صبح از یه طرف هروقت هم زنگ میزدم آقایی عصبانی بود، اس ام اس که اصلا جواب نمیداد، منم خوب حسابی دلم پر بود از دستش... تو راه چند دفعه دعوا کردیم و چند دفعه خندیدیم، هم دلم ازش پر بود هم نمیخواستم ناراحتش کنم، اونم انگار حوصله نداشت... همه ش یه جوری نگام میکرد انگار با نگاش میگفت: بسه دیگه، چقدر ناز میکنی، خسته شدم بس که نازتو کشیدم....

اما من که اخلاقمو میدونم، وقتی ناراحت میشم تا اون مسئله واسم حل نشه، ناراحتیم تموم نمیشه، خوب این اخلاق گند همیشه باهام هست... مخصوصا وقتی پیش یکی باشم که حسابی دوستش داشته باشم، خلاصه وقتی رسیدیم خونه، دلم میخواست یه جوری به محمد بفهمونم میخوام امشب پیشم باشه، اما نمیتونستم، ولی یه دفعه سر کوچه که میخواستیم دور بزنیم، غان غانی خراب شد، دیگه راه نرفت که نرفت، نمیدونم چرا اما خوشحال شدم، چون یه بهونه بود واسه اینکه پیشم باشه... غان غانی رو همونجا گذاشتیم و رفتیم خونه، یه آبمیوه زدیم... همون موقع بود که محمد ازم پرسید را انقدر ناراحتم، منم همه چیو بهش گفتم، اونم حسابی بغلم کرد و معذرت خواست و همه چی تموم شد، بعدش شام خوردیم، که محمدی قربونش برم انقدر تشنه بود و خسته که هیچی نخورد، بعدشم گفت رختخواب و بنداز که بخوابم، zombismiley.gif : 46 par 25 pixels.راستش یه کم دلم گرفت، دلم میخواست بیدار بمونیم و کمی حرف بزنیم اما دیدم خسته ست چیزی نگفتم، رختخوابش و انداختم و کنارش خوابیدم، ولی چشم تون روز بد نبینه، نصفه شب یه دل دردی گرفتم که داشت میکشت منو، بیچاره محمدی هم بیدار شد و هی کمرم و می مالید اما آروم نمیشدم که... لعنتی خیلی درد داشت، ولی بلاخره آروم شدم، صبح بعد از نماز صبح یه کمی رو سینه محمدم دراز کشیدم و بوس بوسی کردیم همدیگه رو... لباش یه طعم تلخ خاصی داره، French Kissهروقت این طعم و میچشم از خود بیخود میشم،

خلاصه هوا که روشن شد صبحانه خوردیم و بعدش بابا اومد دنبال مون، ما رو تا کوته سنگی رسوند، اونجا محمد میخواست بره دنبال وسایل غان غانی، که منم کتابچه رو بهونه کردم و باهاش اومدم، دلم نمی اومد محمد بره و من تو ماشین بابا تنها بمونم، با هم دست تو دست اومدیم تا نزدیکی دفتر... سر خیابون از همدیگه خداحافظی کردیم و اون گفت هروقت رسیدم خبر بدم بهش، الانم ساعت 9 هست و نیم ساعتی میشه رسیدم، به محمدیم هم زنگ زدم، دلم میخواد زودتر پنجشنبه بشه و بازم باهاش باشم، از بودن باهاش سیر نمیشم ، این روزا کمی تو کارش مشکل پیدا شده، پولاش آزاد نمیشه، کمی اعصابش خورده، varulv.gif : 33 par 28 pixels.

دعا کنید دوستا که زودتر پولاش آزاد بشه و خیالش از بابت پروژه هاش آروم.... وقتی میبینم اعصابش آروم نیست دلم میگیره، فقط میخوام همیشه بخنده، خنده ش بهم قوت میده، دوستت دارم قشنگم! خیلی زیاد... منتظرتم که زودتر آنلاین بشی و وب مونو ببینی... مخصوصا قالب جدیدشو... و نظرتو بهم بگی... دوستت دارم بی بهانه،Flower





:: بازدید از این مطلب : 608
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 28 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست