وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
دو روز میشه ندیدمت... میدونم درگیر درست کردن غان غان خودمون هستی تا از این به بعد راحت تر باهم بریم بیرون اما اگه بگم حاضرم اصلا غان غانی نداشته باشیم ولی بتونم هرروز ببینمت دروغ نگفتم... خوب احساساتی میشم دیگه... دست خودم نیست... تو که آقایی هستی و زیاد دلت نازک نیست مثه من... اما من چی...؟
مثلا همین دیشب، با مامانی نشسته بودیم کل کل میکردیم... مامانی میگفت وقتی بری اونجا دیگه همه کارا رو باید خودت بکنی... دیگه مثه خونه مامانیت راحت نیستی... صبح تا شب باید بهشون خدمت کنی... جارو کردن خونه تکونیگردگیری،لباس شستناتو کردن،شستن ظرفا،دستمال کشیدن،......اونا هم اگه دوست داشتن کمکت میکنن اگه هم نه که دست تنهایی باید کار کنی... خیلی سخته عزیز... وقتی این حرفا رو شنیدم بغض کردم... منی که هیچ وقت کارای خونه رو نکردم یه دفعه بیام اونجا و همه اون کارا بیفته رو دوشم... تو که از صبح تا شب نیستی پیشم... هی دلم تنگ میشه، هی دلم میگیره، اما هیچکی نیست باهاش مثه تو راحت باشم...
این حرفا رو که مامانی گفت و فکرایی که به کله م اومد باعث شد اشکم دربیاد... هی با خودم میگفتم: اگه نتونم، اگه کم بیارم، اگه تو تنهایی توی خونه بپوسم، مامانی میگفت اون موقع دیگه حتی شاید وقت نکنی ماهی یه بار با محمد بری بیرون گردش... اونوقت من حوصله م توی خونه خیلی سر میره گلم... همین الان که هرروز میام سرکار، کلی دلم برات تنگ میشه با اینکه این همه کار رو سرم میریزه... اونوقت چیکار کنم خشگلم که نه تویی، نه مصروفیتای بیرونه و نه گردشای همیشگی مون....!!!!!! صبح که میشه تو و بابا میرین، تا ظهر درگیر کارای خونه م اما بعدازظهر مادر و آبجیت هم میرن مدرسه... من می مونم و تنهایی و حوصله سر رفتن و اشک ریختن و کارای خونه... تو هم میدونم اخلاقت طوریه که وقتی سرکاری حتی یه احوال نمیگیری از من... دیشب همه ش این فکرا رو میکردم و اشکام قلمبه قلمبه میریخت پایین... سرم درد گرفته بود... بهت چندتا اس ام اس دادم اما انقدر دیر جواب دادی که دیگه یادم رفت باید منتظر درد و دل با تو باشم، بعد از زنگت، بدتر بغضم شکست... تو تنهایی تو اون یکی اتاق گریه کردم...
وقتی سرم درد گرفت اومدم این یکی اتاق، تلویزیون داشت فیلم عروس خردسال و نشون میداد، با دیدن بدبختی های زنای بازیگر نقشاش بدتر دلم گرفت، البته الان خودم خیلی راحتم ولی میدونم این راحتی الانم بعد از عروسی دیگه نیست... نمیخوام بگم اهل مسئولیت پذیری نیستم نه... فقط مسئولیتای خانوما همیشه زیاد بوده، همیشه هم حق کمی داشتن، عزیزم، امروزم میدونم نمیبینمت، یه بار بعدازظهر زنگ زدی، خوشحال شدم حتما دلت برام تنگ شده و میخوای احوالمو بپرسی اما وقتی گفتی شماره یکی رو میخوای بدجور دلم گرفت، نمیدونم چرا سرحال نمیام... دلم هم بدجور درد میکنه...
هیچکی نیست این مشکلم و بهش بگم... خیلی خیلی خیلی ناناحنم.... گریه م گرفته....!