وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
روز پنجشنبه سر ظهر رفتم خونه، محمدی توی یه مجلس شیرینی خوری دعوت بود و نمیتونست بیاد پیشم... خیلی خیلی حوصله م تو خونه سر رفته بود، مادر و خدیجه هم رفته بودن بازار و هیچکی غیر مریم خونه نبود، اونم خوابیده بود و بعدش قرار بود بره عکاسی... از همون ظهر تا موقع اومدن محمد، هی اینور اونور میرفتم تا یه سرگرمی پیدا کنم اما هیچی جز تلویزیون نبود...
یه دوش گرفتم گفتم شاید محمد برسه اما ساعت حدود 5 بود که هم مادر و خدیجه رسیدن هم محمد اومد... البته بهم زنگ زد برم سر کوچه تا باهم بریم از بازار واسه بیرون رفتن شب یه چیزی بخریم... وقتی دیدمش هنگ کردم، ریشاش انقدر بلند شده بود که فکر کردم یه هفته ست منو ندیده...
خلاصه سوار ماشین شدم و باهم رفتیم یه مقدار گوشت خریدیم با سبزی و برگشتیم خونه، بیچاره آقا محمدم انقده خسته شده بود که خدا میدونه، اما با اون حالش بازم به فکر من بود.. الهی قربونش برم... وقتی رسیدیم خیلی دیر شده بود واسه پختن غذا... واسه همین پیشنهاد دادم امشب شکم مون و با یه همبرگر سیر کنیم که همه قبول کردن، راه افتادیم، توی راه دلم میخواست بپرم بغلش و بوسش کنم، آخه بعد از اون ناراحتی خیلی دلم براش تنگ شده بود،
مادر اینا رو رسوندیم زیارت و خودمون برگشتیم همبرگری تا همبرگر بخریم، یه مدت اونجا معطل شدیم و بعد که آماده شدن رفتیم زیارت، تو این راه یاد یه خاطره دور افتادم که واسه محمد تعریف هم کردم و کلی خندیدیم... اونجا که رسیدیم، بچه ها فرش پهن کرده بودن تو حیاط زیارت، ما هم کنار همدیگه نشستیم، همبرگرا رو با نوشابه زدیم که خیلی مزه داد، بعدش رفتیم زیارت کردیم و نماز خوندیم... بعد یه چند دقیقه نشستیم و چون محمد خسته بود جمع کردیم و برگشتیم اما تو راه برگشت یه دفعه مادرم گفت طلاهاش از جیب کیفش افتاده، ناچار دوباره ماشین و دور دادیم طرف زیارت، اما وقتی برگشتیم هیچ خبری نبود، ولی فهمیدیم طلاهای مادر توی کیفش بوده و چون جیبش سوراخ داشته مادر نفهمیده... اونجا هم کلی خندیدم تا رسیدیم خونه...
واسه بغل کردن محمدم بیقرار بودم، وقتی رسیدیم همه رختخوابا رو پهن کردن و ما هم رفتیم اون یکی اتاق، محمدی عزیزم حسابی بغلم کرد و ماچ ماچیم کرد... وای که لباش چقده خوشمزه ست... هیچ وقت سیر نمیشم از اون طعم... توی رختخواب که دراز کشیدیم، بلاخره آروم گرفتم، تا صبح کلی ناز و نوازش و عشقولانه بازی کردیم باهم...
صبح که شد زودتر از همیشه از خواب پا شدیم، با خدیجه و مادر تو حیاط انار خوردیم و بعدش جیگری که مادر سرخ کرده بود با صبحانه زدیم، خیلی مزه داد، بعد هم محمد رفت حموم... ظهر دوستای مریم دعوت بودن خونه، واسه همین فاطمه و مریم خونه می موندن و بقیه که خونه عمه دعوت بودیم باهم رفتیم اونجا... خونه شونو زیاد دوست ندارم، یعنی از پسر عمه م زیاد خوشم نمیاد... واسه همین فقط بخاطر عمه دعوت شون و قبول کردیم... بعد از مهمونی که اصلا خوش نگذشت و فقط بخاطر وجود محمد گلم تحملش کردم، من و خدیجه و محمد رفتیم بازار.. محمد میخواست واسه خدیجه یه مانتو بخره... کلی اینور اونور و گشتیم اما چیزی اندازه خدیجه جووووووونم پیدا نشد...
ولی مانتویی که واسه خدیجه انتخاب کرده بودیم اندازه من بود... محمد هم گفت که تو بگیرش... منم قبول کردم...مدلش قشنگ بود... سر آستیناش یه پارچه قشنگ گلدوزی داشت... تو راه برگشت همه مون خسته بودیم، ولی مادر زنگ زد که دوستت اومده خونه با شوهرش... حسابی کلاقه شدم، حوصله مهمون و نداشتم دیگه اما محمد خوبم بازم با حرفاش آرومم کرد... اونجا که رسیدیم فهمیدم دوستم یه چند وقت دیگه مامانی میشه... خوشحال شدم، باهم آلبوم عکس نگاه کردیم و اون گفت خیلی حشگل شده بودی تو روز شیرینی خوری... منم کلی ذوق کردم
بعد از شام اونا هم رفتن و من و محمد موندیم تو اتاق همیشگی مون... میدونستم خسته ست... واسه همین کمی ناراحت بودم بخاطر اینکه میفهمیدم دیگه از شیطونی خبری نیست... فقط باید بگیریم بخوابیم... اما محمد خوبم که الهی قربونش برم هیچ وقت بدون ناز و نوازش من نمیخوابه... کلی نازم کرد، بوسم کرد، و کلی هم شیطونی کردیم و بعدش تو بغل همدیگه خوابیدیم... ولی چشم تون روز بد نبینه.. صبح شنبه که پا شدم، فهمیدم حسابی وضع معده و روده م خرابه.... نتونستم برم دفتر و خونه موندم اما محمد رفت و گفت یه سر بهم میزنه...
انقدر خوابم می اومد... دراز کشیدم و تا ساعت 11 خوابیدم، ساعت 11 بود که بیدار شدم، محمد هنوز زنگ هم نزده بود، یه زنگ بهش زدم، گفت تو راه خونه ماست... سر ظهر بود که رسید، حالم هنوز خوب خوب نشده بود، بعد خوردن میوه، باهم تو اون یکی اتاق دراز کشیدیم... ساعت 2 بود که مادر رفت بازار و محمد هم بیدار شد که بره سمت کارش... اما دل هیچ کدوم مون نمی اومد... خونه خالی بود...
اول بوسه... بعدش حسابی بغل کردن... بعدش هم................... البته میدونستم محمد و خودم هیچ وقت کنترل خودمووونو از دست نمیدادیم... واسه همین بهش اعتماد داشتم... سرم و روی شونه برهنه ش گذاشتم و گردنش و بوسیدم، روی گردنش سه تا خاله... که من عاشق بوسیدن اون سه تا خالم... ناز و نوازش که تموم شد، باهم رفتیم حموم و یه دوش گرفتیم... که اونم خیلی حال داد...
بعد هم چون من تو خونه تنها بودم محمد گفت باهم بریم بیرون، من که از خدام بود قبول کردم و راه افتادیم... اونجا باهم یه ساندویچ مرغ خوردیم که خیلی مزه داد، بعد از تموم شدن کار محمد برگشتیم خونه، خیلی خیلی خوش گذشت... موقع خداحافظی هم حسابی بوسم کرد و بغلم کرد تا دلمون تنگ نشه...
امروز هم نتونست بیاد دنبالم آخه رفته غان غانی خودمونو که تو تعمیرگاهه درست کنه تا از این به بعد تنهایی باهاش بگردیم... خیلی منتظرم زودتر درست بشه... قربونش برم همین الان بهش زنگ زدم... خیلی خسته بود... کاش زودتر کارش تموم بشه و یه سر بره دفتر و آنلاین بشه تا کمی باهاش بچتم... خیلی دلتنگشم... اصلا من همیشه دلتنگ محمدم هستم.. حتی وقتی پیشمه...