سه روز باهم بودن
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز شنبه ست و سه روز میشه که من و محمد باهم هستیم... سه روزی که از هر لحظه در کنار اون بودن مثل همیشه راضی بودم و شیفته تر از گذشته... روز پنجشنبه باهم نقشه کشیده بودیم بریم بازار اما چون محمد جووووووووووونم کمی کار براش پیش اومد، یعنی واسه گرفتن پول رفته بود یه شرکت... این برنامه مون کنسل شد... اولش خیلی ناراحت شدم چون قرار بود ظهر پنجشنبه تنهایی برم خونه، تو راه خیلی عصبانی بودم... وقتی خونه رسیدم مریم خونه بود و گفت که یک ساعت بعد زهرا میاد باهم بریم کورس... منم چون حوصله م سر رفته بود، رفتم تو اون یکی اتاق و فیلم تماشا کردم، هر لحظه دلم هوای محمد و میکرد... یه چندتا اس ام اس فرستادم تا شاید کمی آروم بشم اما نشد که نشد... نیم ساعت بعد بود که زهرا اومد... پشت سر زهرا هم مادر و خدیجه از دکتر اومدن... مادر پاهاش خیلی درد میکنه این روزا... خیلی ناراحتم براش... یه لحظه رفتم تو اون یکی اتاق تا لپ تاپ و جمع کنم که یه صدای آشنا به گوشم خورد... از اتاق اومدم بیرون دیدم که بله... نسرین عزیزم اومده... یه مانتوی سیاه با یه شلوار جین آبی و یه شال فیروزه ای سرش بود... خشگل مثل همیشه.. ولی کمی خسته... با ذوق و شوق بغلش کردم و بوسیدمش... دلم براش تنگ شده بود... چای دم کردم و با زهرا و مریم و مادر و خدیجه و نسرین نشستیم خوردیم... بعدش با نسرین اومدیم این یکی اتاق و یه چندتا آهنگ ردوبدل کردیم... ولی با وجود نسرین بازم دلم برای محمد پر میکشید... طاقت نیاوردم و بهش زنگ زدم... گفت که تو راهه خونه ماست.. خیلی خوشحال شدم...

وقتی رسید زهرا و مریم رفته بودن کورس و نسرین هم تقریبا داشت میرفت... وقتی داخل اومد مثل عادت همیشگی میخواست ببوستم که گفتم نسرین اومده... اونم تعجب کرد... داخل اتاق شد و با نسرین کلی سلام و احوالپرسی کرد... بعدش سه تایی باهم نشستیم گپ زدیم و چای خوردیم... نسرین چون دیرش شده بود خداحافظی کرد و رفت... و بعد من و محمدی دیگه تنها شدیم... مادر مرغ خرید و آورد و من و اون باهم شروع کردیم به پختن... البته اینو بگم قبل پختن یکمی بداخلاق شدم که بخاطر دلتنگیم بود... خیلی وقت بود با محمد جایی نرفته بودیم دوتایی... اما محمد مهربونم با حرفاش بازم شادم کرد  از دلم درآورد... مرغ و باهم پختیم... ظاهرش خوب اومده بود اما مزه اش....... صبح هم تازه فهمیدم که مادر مسموم شده... حالا نمیدونم بخاطر غذا بود یا قرصاش... خلاصه تا ساعت ۸:۰۰ خواب بودیم و بعدش با محمد رفتیم خونه شون تا ماشین و همراه مادر و زهرا برداریم و بریم خونه عبدالله اینا... تو راه هم یه عالمه پسته خوردیم که خیلی مزه داد.... آخه یادم رفت بگم جمعه خونه اونا دعوت بودیم.... تو نقاش مادر و بچه ها رو هم برداشتیم و همگی باهم رفتیم خونه عبدالله اینا... اونجا هم کلی خوش گذشت... وسطای مهمونی متوجه شدم محمد اصلا بهم نگاه نمیکنه... هرچی به طرفش زل میزدم اصلا توجه نمیکرد... خیلی ناراحت شدم، وقت خداحافظی چون تعداد زیاد بود محمد گفت دوسری میبرمتون.. و توی سری اول به من گفت بریم... منم با زن عمو و خدیجه و فاطمه راه افتادم... وقتی اونا رو رسوندیم محمد گفت دوست داری دوباره باهم بریم...؟ منم که بخاطر ناراحتیش کنجکاو شدم قبول کردم  گفتم آره... تو راه برگشت تازه فهمیدم چرا ناراحت بوده اما علت ناراحتیش اونقدی نبود که باعث بهش نگاهش و لبخندش و ازم دریغ کنه... گریه م دراومد... راستش انتظار نداشتم بعد از دوروز عاشقانه باهم بودن بخاطر یه دلیل کوچولو اینطوری همه چیز خراب بشه... هرکاری میکردم بغض توی گلوم بیرون نمی امد... محمدی که الهی فداش بشم خیلی قربون صدقه م رفت مثل همیشه اما خوب... من بازم لج کرده بودم یعنی به اصطلاح خودم دلم بدجور شکسته بود... ولی خدارو شکر تا رسیدن به خونه خاله تونستم از یاد ببرم... همه ش هم بخاطر مهربونی ناز گل خودم محمد بود...

وقتی رسیدیم اونجا یه دو استکان چای خوردیم و بعدش همه چی از یادم رفت... تو راه برگشت که مادر محمد و مادر خودم و زهرا و مریم همرامون بودن، محمد گفت اینا رو که رسوندیم ماشین و میبریم خونه و بعد با ماشین خطی میریم زیارت... خیلی خوشحال شدم... اما وقتی مادر و مریم و پیاده کردیم و رفتیم خونه محمد اینا... یه دفعه محمد گفت که امشب خونه عمه م دعوتیم و تو هم با ما بیا... خیلی بهم برخورد... نمیدونم چرا ناراحت شدم ... شاید بخاطر اینکه به مادرم چیزی نگفته بود... و مادرم هم از اون طرف بهم گفته بود اگه تونستی برگرد تا باهم بریم چوب بخریم... خلاصه هرطور بود سعی کردم ناراحتی مو پنهون کنم... من وقتی ناراحتم احساس غریبی میکنم حتی تو خونه خودمون... خلاصه تا اونجا یه کمی چای خوردیم و راه افتادیم کمی طول کشید... تو ماشین بابا و محد جلو، من و مادر و مهدی و خاله نجیبه و زهرا عقب نشسته بودیم و آقا اسماعیل هم نرگس و علیرضا رو روی موتور برداشت آورد... راه خونه شون دور بود.. تو راه کلی گفتیم و خندیدیم و همه چی از یادم رفت.. خونه شون که رسیدیم غروب شده بود....

عمه رو میشناختم... توی عقدکنون دیده بودمش و باهم حرف زده بودیم... اتاق پذیرایی شون خیلی قشنگ با رنگ صورتی دکور شده بود... خلاصه چای خوردیم و حرف زدیم... من کمی ساکت بودم چون اولین بارم بود که اونجا میرفتم... اما در کنار مادر که نشسته بودم احساس راحتی میکردم... نرگس هم الهی قربونش برم از اول مهمونی از کنارم جم نخورد... خلاصه شام هم آشک و دوپیازه پخته بودن که دستشون درد نکنه خیلی خوشمزه بود... بعد از شام هم چای خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم... ساعت ۸:۳۰ بود که راه افتادیم... محمد میخواست با موتور بیاد که چون دیدیم هوا سرده بهش گفتم نه با ماشین بیا.. قربونش برم قبول کرد... تو راه هم کلی حرف زدیم و خندیدیم... نرگس هم از این طرف جاشو با زهرا روی موتور عوض کرده بود... وقتی رسیدیم ساعت ۹:۲۰ بود و برقا هم رفته بود... بابا من و محمد و سر کوچه پیاده کرد و خداحافظی کردن و رفتن و من و محمد باهم رفتیم خونه... یادم رفت بگم عمه محمد یه هدیه به محمد و یه هدیه به من داده بود... با کلی شکلات... خونه که رسیدیم همه خوابیده بودن... مادر هم قربونش برم چوبا رو خریده بود... خیلی ناراحت شدم... از اینکه تنهاش گذاشته بودم.. اما مجبور بودم... یعنی مجبور که نه... دوست داشتم... کاش میتونستم زحمات و مهربونی هاشو جبران کنم... امروز هم با محمد و بابا اومدیم تا دفتر... سرم کمی درد میکنه... بخاطر حساباست که درست نمیشه... فقط دعا میکنم هرچه زودتر بتونم درستش کنم چون تا اومدن رئیس هم کم مونده... خدایا خودت کمکم کن...! محمدی دوستت دارم... و دلم تا باهم بودن بعدی خیلی تنگ میشه...!





:: بازدید از این مطلب : 820
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 3 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست