وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
هنوز هیچی بهش نگفتم، یعنی به بچه ها سپردم که همه چیز و آماده کنن... خیلی هیجان دارم واسه بعدازظهر... چون قراره بعد ازظهر جشن بگیریم و محمدی مهربونم هنوز خبر نداره، صبح میخواستم براش اس ام اس بدم و تولدشو اولین نفر تبریک بگم اما خواستم سورپرایزش کنم... درست مثل همون اولین دفعه که سالروز تولدشو اشتباهی گرفته بودم، اما این دفعه اشتباهی در کار نیست و... حالا اون دیگه نامزد منه...
هیچکس نمیتونه بفهمه امروز چقدر خوشحالم، همه چیز امروز زیباست و رویایی... میدونم زیبایی امروز و فقط من میتونم درک کنم، چون تو این روز قشنگ و داغ، کسی متولد شده که الان همه زندگی من شده، کسی به دنیا اومده که با تولدش یه زندگی و تولد دیگه بهم بخشیده، خداجووون... خیلی دوستش دارم، ممنون که اونو در یه همچین روزی بهم هدیه کردی:
با آمدنت منت سر تقویم گذاشتی
تابستان را سربلند
مرداد را خجالت زده
و عدد ۱۰ را تا ابد شرمنده خود ساختی
۱۰ مرداد سالروز شکفتنت مبارک
دوستت دارم محمدی عزیزم
پروانه ها هم بخاطر امروز شادی میکنن... میگی نه نگاه کن... چه زیبا میچرخن!
امروز با یه خبر خوش اومدم سراغتون... دو سال پیش، تو یه وبلاگ دیگه یه جشن گرفته بودم، یه جشن تولد... واسه کسی که فقط یه دوست بود، اما امسال و در این روز اومدم بگم با شناخت و عشقی کامل به اون دوست میخوام جشن تولد بیست و دو سالگی شو بگیرم...
عزیزم، قشنگم، امید زندگیم... امروز یعنی تاریخ ۱۰ مرداد که تاریخ شکفتن گل وجودته با یه دنیا عشق و احساس اومدم تا این روز قشنگ و برات جشن بگیرم و همه دوستامو هم توی این جشن شریک کنم... عزیزم با یه قلبی که هر گوشه ش به اسم تو شده، و با دستایی که حالا از گرمای مهر تو لبریز شده، اومدم بگم تولدت مبارک قشنگم... تولدت مبارک مهربونم، تولدت مبارک...!
دیروز روز عروسی مریم جوونم بود... یادش بخیر... روزی رو که اولین بار دیدمش یادم میاد
یه دختر بانمک با قد متوسط، چشمای کشیده و لبای کوچیک... تپل مپل و خشگل... خیلی خوش سر و زبون بود و تو همون جلسه اول تو دلم جا باز کرد... کلی کمکم کرد تا بتونم تو شرکت جدید جا بیفتم و با همکارا صمیمی بشم، اونم درست مثل خودم بود، باباش فوت کرده بود و تنهایی خرج خونواده رو درمیاورد... از من یه ۵-۶ سالی بزرگتر بود... ولی انقدر شوخ و بذله گو بود که وقتی آدم می دیدش فکر میکرد با یه دختر ۲۰ ساله روبروئه... خلاصه بعد از کلی خواستگار بلاخره این مریمی ما هم به آقا مهندس بله رو گفت و دیروز هم جشن عروسی گرفته بودن ... مریم تو اون لباس بلند سفید خیلی خشگل شده بود و آقا رضا هم کلی به خودش رسیده بود... راستش شب قبلش من و محمد باهم بودیم و صبح هم محمد منو با ماشینش رسوند دفتر و خودش هم رفت دفترشون... چون قرار بود من یه ساعت دفتر باشم و بعدش هم دوباره بیاد دنبال من و منو برسونه خونه، وقتی کارم تو شرکت تموم شد، زنگ زدم بهش و محمد جوونم هم اومد دنبالم و بعدش هم باهم رفتیم خونه و مادر اینا رو ورداشتیم و رفتیم عروسی مریم، با ماشین عروس یه جا رسیدیم... صندلی عقب ماشین عروس و پر از بادکنک کرده بودن...
خلاصه یه جشن کوچیک بود ولی پر از صفا ... خواهر و مادر دوماد هم از ایران اومده بودن واسه دیدن عروس شون، خواهر دوماد خداییش خیلی خوش استایل و خشگل بود... خیلی قشنگ هم میرقصید.. ازش خیلی خوشم اومد.. تو جشن بعد از مدتها نسرین وهم دیدم... کلی باهم گپ زدیم... بعد از مراسم هم مریم و بردن سخی زیارت و ماهم تو یه مینی بوس باهاش رفتیم... محمد بهم گفته بود که اگه واسه گردش تو شهر رفتن شما نرین و زنگ بزنین من میام دنبال تون اما وقتی مریم و از خونه مرخص کردن دلم نیومد تنهاش بذارم... آخه هیچکی رو نداشت، حتی داداشاش هم باهاش نرفتن...بخاطر همین مجبور شدم باهاش برم، نسرین هم خیلی اصرار میکرد... تو مینی بوس هم خاله نسرین کلی ما رو خندوند... سخی رو زیارت کردیم و بعدش مریم و بردیم خونه شوهرش.. یه خونه دو طبقه که خیلی نقلی و قشنگ بود... اونجا هم کیک و بریدن و شربت خوردن و بعدش کلی عکس و رقص و بزن بکوب، دلم خیلی برای محمدم تنگ شده بود، بهش زنگ زدم گفت تو راهم، منم گفتم هروقت رسیدی به آدرس خونه مریم، زنگ بزن مارو هم ببر با خودت، اونم قبول کرد، یه چند دقیقه بعد چون بچه ها اصرار میکردن که نماز داره قضا میشه دوباره بهش زنگ زدم و گفتم بچه ها میگن نماز قضا شده لطفا زودتر بیا، ولی یه دفعه لحن صدای محمد تغییر کرد و وقتی بهش گفتم حالا چرا انقدر عصبانی هستی،؟ هیچی نگفت و قطع کرد، خیلی حالم گرفته شد، از صبح چیزی نخورده بودم، بخاطر مسمومیت، و حسابی ضعف داشتم، وقتی رسیدیم سر خیابون اونم اومد، انقدر ناراحت بودم از دستش که بهش نگاه نکردم، یه دوتا سوال پرسید که جشن خوش گذشت یا نه که جوابای کوتاهی دادم، نمیدونم چرا انقدر بد شده بودم، محمد هم انگار خیلی عصبانی بود چون مثل گذشته نازم و نکشید و دیگه هیچی نگفت، البته با بقیه میخندید اما به من بی محلی میکرد، وقتی خونه رسیدیم، پیاده شد و بدون اینکه دستم و بگیره داخل خونه شد، خیلی بهم برخورد، میخواستم ازش معذرت بخوام اما دیدم خیلی ناراحته، مادر ازدستم ناراحت شده بود واسه همین دعوام کرد، دیدم محمد داره لپ تاپش و جمع میکنه که بره، وای اونم بدون اینکه حتی یه بار منو بغل کنه یا حرف بزنه، چرا همه چی بی دلیل داشت خراب میشد، ؟؟؟
زود رفتم پیشش و ازش معذرت خواهی کردم و پرسیدم که چرا ناراحتی؟ اما اون یه جوری بهم نگاه کرد که سوختم، از سرتاپا سوختم، ضعف صبح هم حسابی داشت روم فشار می آورد، رفتم حیاط تا اشکامو نبینه، اونم لپ تاپش و جمع کرد و از همه خداحافظی کرد و وقتی رسید به من میخواست خیلی معمولی خداحافظی کنه، اما من دلم نمی اومد اونطوری از هم جدا بشیم؟ چرا وقتی دیشبش اونقدر عاشقانه باهم حرف زده بودیم اونوقت اون موقع محمد اونقدر تغییر کرده بود،؟؟؟؟؟؟؟ با چشمای گریون ازش معذرت خواستم اما اون انگار خیلی از دستم ناراحت بود، نمیگفت چرا اونقدر ناراحت شده، من قبلا هم ساکت بودم پیشش و جوابای کوتاه هم بهش میدادم اما هیچ وقت انقدر ناراحت ندیده بودمش، هرکاری کرد آروم نشدم... ناچار من و یه گوشه نشوند و بغلم کرد اما سرد سرد، بهم گفت الان میخوای چیکا رکنی؟ گفتم میخوام برم دکتر چون فشارم پایین اومده، اونم گفت پس جاضر شو خودم میرسونمت، اول قبول نکردم چون میدونستم میلی برای با من بودن نداره، اما وقتی دیدم اگه قبول نکنم بیشتر ناراحت میشه قبول کردم، لباسامو پوشیدم و راه افتادیم، سرم از شدت درد داشت میترکید و دست و پام شل شده بود، اما محمد فقط بهم میگفت بس کن، تمومش کن، چون هنوزم داشتم گریه میکردم، تو راه بهم گفت که از چی ناراحت شده، اما با گفتنش بیشتر دلم گرفت، از اینکه بی گناه داشت مجازاتم میکرد، از اینکه میدونست از بی توجهیش میمیرم ولی بازم بهم بی محلی کرده بود، یادش رفته بود اون پنجشنبه رو که چطوری تو بغلش گریه کردم؟ تو راه بازم دعوامون شد، یه دفعه ترمز کرد و یه گوشه پارک کرد، خیلی حالم بد بود، بهش نگاه کردم دیدم سرش و روی فرمون گذاشته،و نگاه نمیکنه، بازم ازش معذرت خواستم اما گفت بیخیال چیزی نیست،
دیگه ضربان قلبم به شماره افتاده بود، چرا محمد حاضر نبود منو ببخشه؟ جرم من چی بود؟ فقط اینکه نمیدونستم از اون حرف من انقدر ناراحت میشه، به خودم لعنت میفرستادم که چرا گفتم، هی ازش معذر میخواستم، ولی محمد هیچی نمیگفت.. یه دفعه گفت عزیز یه چیز دیگه بگو... فقط حرف بزن... دستام دیگه سرد سرد بود... چشمام بسته میشد، ولی بخاطر اینکه دوباره سرش درد نگیره شروع کردم به حرف زدن، از مراسم عروسی گفتم و گفتم... هر لحظه نفسم به شماره می افتاد اما هیچی بهش نگفتم... نمیخواستم بازم ناراحت بشه، اما یه دفعه همه چی سیاه شد، دیگه هیچی ندیدم و نشنیدم، نمیدونم چند دقیقه بی حرکت بودم که با سرمای آب به خودم اومدم، چشمامو باز کردم محمد بالا سرم تو ماشین بود و با صدای بلند داشت داد میزد: بلند شو، صدامو میشنوی، صداش یه لحظه بلند میشد و دوباره هیچی نمیشنیدم، میخواستم زبون باز کنم و بگم نگران نباش، اما هیچ صدایی ازم در نمی اومد، دوباره همه جا سیاه شد، وقتی چشمامو باز کردم دیدم محمد زیر بغلم و گرفته و داره منو از پله های بیمارستان میبره بالا، قدرتی نداشتم راه برم، دوباره از حال رفتم، با سوزش و درد شدیدی از جا بلند شدم، بازوم به شدت میسوخت و تمام بدنم درد میکرد، محمد بغلم کرده بود و یه دکتر بالا سرم بود... صداشو میشنیدم که میگفت راه ببرش، وگرنه آمپولی که زدم باعث میشه همه موهاش بریزه، فقط میفهمیدم که با زور محمد دارم روی زمین کشیده میشم، و کم کم همه بدنم داغ داغ شد، بیحال بودم... اما کم کم به حالت عادی برگشتم،
ولی... ولی هرکاری میکردم نمیتونستم چیزی بگم، محمد ازم سوال میکرد حالت خوبه؟ و من حتی نمیتونستم بگم آره... نگرانم نباش، ترسیده بودم، چرا نمیتونستم حرف بزنم؟ ۵-۶ دور با کمک محمد تو سالن بیمارستان قدم زدم تا حالم به جا اومد، ولی هنوزم قدرت تکلم نداشتم،
محمد عزیزم انقدر نگران شده بود که همه ش خداخدا میکرد، اشک تو چشماش جمع شده بود و همه ش میگفت عزیز منو ببخش، من معذرت میخوام، اگه من حساسیت نشون نمیدادم تو حالت اینطوری نمیشد،.... اما من هرچی میخواستم دلداریش بدم که تقصیر از من بود نمیشد، نمیتونستم، خیلی ترسیده بودم، یه آزمایش خون ازم گرفتن و بعدش محمد منو روی یه تخت خوابوند... کنارم نشست و دستامو گرفت و بازم ازم معذرت خواست، دستامو روی لبش گذاشتم که یعنی نگو، اما اون انگشتامو بوسید و گریه کرد، خیلی ناراحت بودم، بعد از یه ۱۰ دقیقه، رفت جواب آزمایش و بگیره، وقتی برگشت، خیلی خوشحال بود، صورتش و شسته بود و کنارم نشست، هنوز نمیتونستم حرفی بزنم، بهم گفت دکتر گفته جای نگرانی نیست، فشار عصبی سراغت امده و بعد از یه سرم خوب خوب میشی، خیلی خوشحال شدم، یه پرستار اومد و سرم و به دستم وصل کرد و بعد هم خوابیدم، نمیدونم چقدر طول کشید وقتی بیدار شدم، محمد طرفم اومد و ازم سوال کرد خوبی؟ ناخودآگاه گفتم آره... و صدایی که از گلوم بیرون اومد باعث شد هم من هم محمد هردو گریه کنیم، بغلش کردم و نازش کردم، اونم لبامو بوسید و بازم معذرت خواهی کرد، بهش گفتم نه تقصیر ازمنم بود، بعد از اون سرم و باز کردن و باهم برگشتیم خونه، دیروقت بود... محمد هندونه و سیب خرید و وقتی رسیدیم خونه باهم خوردیم، آخه بقیه خوابیده بودن، بعدش هم باهم بودیم، دیشب کلی بارون بارید، اما خیلی خوشحال بودم، آخه خداجون خیلی دوستمون داشت، بعد از هر ناراحتی یه چیزی پیش می آورد تا بیشتر از گذشته بهم نزدیک بشیم ....
روز پنجشنبه پیش خیلی روز بدی بود... دو روز میشد که رابطه م با درخت حسابی کدر شده بود و دیگه حتی توی چت هم نمیتونستیم درست صحبت کنیم... من بخاطر قضیه عروسی تو فکر بودم و حساس شده بودم و اون بخاطر این حساسیتم ازم دور شده بود...
ولی روز پنجشنبه دیگه طاقتم طاق شده بود، توی دفتر هم هیچکس نبود، حوصله م حسابی سر رفته بود، توی چت از بس بهش گفتم ببخشید دیگه داشت حالم از خودم بهم میخورد، اون حتی یادش رفته بود که روز پنجشنبه قراره بریم خرید، به همین خاطر تصمیم گرفتم برم سخی که اجازه نداد، منم گفتم زودتر میرم خونه، با اینکه میدونستم هیچکی خونه نیست...
درخت هم گفت که اگه کاراش زود تموم شد میاد، بعدش میریم خرید، خیلی دلم گرفت، هنوزم میتونستم ناراحتی رو توی تمام رفتاراش حس کنم، کامپیوترم و خاموش کردم و داشتم راه میفتادم که زنگ زد، گفت کجام و بعدش بهم گفت که توی ایستگاه منتظرش بمونم چون میاد که باهم بریم، هیچکس نفهمیدم که چقدر خوشحال شدم، انقدر که دو قطره اشک مهمون چشمام شد، وقتی توی ایستگاه دیدمش، چهره ش نسبت به دیشب که پکر و گرفته بود هیچ تغییری نکرده بود، حتی وقتی بهم دست داد دستاش کاملا بی احساس بود، من با لبخند بهش سلام کردم اما اون هنوز اخم کرده بود، من اومده بودم تا...اما اون هنوز ناراحت بود، وقتی توی ماشین کنار هم نشستیم، حتی دستامو مثل همیشه تو دستش نگرفت، دنیا روی سرم خراب شده بود انگار، سعی کردم جلوی خودمو بگیرم اما نمیشد، حتی حرف هم نمیزد، نمیدونم چرا با اینکه ازش معذرت خواسته بودم انقدر سرد بود هنوز، یعنی من انقدر گناه بزرگی مرتکب شده بودم که استحقاق بخشیدن و نداشتم؟
بغض بدجور راه نفسم و بند آورده بود، بهش نگاه کردم و گفتم: عزیز چرا بازم اخمات تو همه؟ من که ازت معذرت خواستم... یه نگاه کرد و گفت نه من که اخم نکردم، و بعد باز صورتش و برگردوند، دیگه طاقت نیاوردم و این اشکای داغ بود که تو اون هوای گرم تنمو مثل کوره آتیش میسوزوند، یه دفعه انگار فهمیده باشه که دارم گریه میکنم، دستامو گرفت و گفت که بسه، چیزی نشده که... و همون موقع بود که حالت چشماش مثل همیشه شد، خونه که رسیدیم محمد و فاطمه هم بودن، توی یکی از اتاقا نشست و وقتی رفتم براش بالشت ببرم بغلم کرد، نمیدونم چرا اما انقدر دلم براش تنگ شده بود، انقدر از هم دور شده بودیم که ناخودآگاه بغض چند روزه م شکست و با صدای بلند تو بغلش گریه کردم، گریه هام خیلی شدید بود، طوری که فهمیدم خیلی روش تاثیر گذاشته و اونم تن صداش آروم شده بود، همه ش میپرسید چرا گریه میکنی؟ و بعد اونم ازم معذرت خواست... به همین راحتی همه ناراحتی ها از بین رفت، و من اون بیشتر از گذشته بهم نزدیک شدیم، شاید اگه بگم یه بار دیگه عاشق همدیگه شده بودیم دروغ نمیگفتم، تمام بعدازظهر پنجشنبه و روز جمعه باهم بودیم، در کنار هم توی خونه، توی آغوش گرمش و دستام توی دستای مهربونش،
نمیتونم بگم این جمعه چقدر خوش گذشت بهمون... اما فقط اینو میتونم بگم که حالا انگار یه سال بزرگتر شدم و بیشتر میفهمم... باید همه چیز و درک کرد، باید از دید دیگران هم به قضیه نگاه کرد، نباید همیشه از روی احساسات تصمیم گرفت، اینطوری هم خودمون اذیت میشیم هم دیگران و میرنجونیم، امیدوارم دیگه هیچ وقت مشکلی بین ما دوتا بوجود نیاد....!
اگه دنیا بده... اگه آدماش بدن... اگه همه چی غم انگیزه... من نمیخوام اینطور باشم
اگه آدما غصه دار میشن و اشک میریزن... اگه دریاها خروشان میشن و موجاشون صخره ها رو در هم میشکونن... من نمیخوام اینطور باشم
اگه همه چیز ناامیدکننده ست... اگه دنیا رو فقر گرفته... اگه دشمنی و کینه زیاد شده... اگه دلا رو میشکونن... اگه گریه ها اوج میگیرن... من نمیخوام اینطور باشم
من میخوام مثل خودم باشم، من میخوام خودم باشم، همیشه لبخند به لب... همیشه آرزومند و همیشه مایه شادی دیگران... خدایا خودت کمکم کن... تنهام نذار.. امروز یه شروع دیگه تو زندگیم دارم.. یه شروع زیبا و شاد... پایانش و به تو میسپرم...!
نمیدونم چی بگم... این وبلاگم مثل خودم حال و هوای گرفته ای پیدا کرده... حوصله نوشتن هم ندارم... تو هم که انگار هیچ وبلاگی وجود نداره... حتی یه خط هم توش نمی نویسی... انگار منم کم کم دارم تو نوشتن کم میارم... یادته یه روز گفتی عشق من و تو هر روز باید بیشتر و بیشتر بشه..؟ اما حالا یعنی تو همین هفته که داره تموم میشه دارم میبینم که دوروزه...
بیخیال... هیچی به ذهنم نمیرسه بنویسم... آروم نیستم... واسه ت هم اس ام اس دادم اما مثل همیشه جواب ندادی.. نمیدونم چرا من انقدر دیوونه م که با اینکه میدونم جوابی در کار نیست بازم پیام میفرستم... شاید اینطوری دارم دلم و خوش میکنم که حداقل دردودلم و که میکنم... آخه من که بعد خدا دیگه کسی رو ندارم... همه چیز و همه کسم تویی... به اندک بی توجهیت خورد میشم... نابود میشم... دیشب میگفتی بهت بی محلی میکنم.... اصلا ازت انتظار این حرفو نداشتم عزیز... از دیشب تا حالا بخاطر این حرفت به خودم میپیچم... امروز هم که گفتی دستمو دراز کردم و دست ندادی و بابا خندید بهم دیگه بدتر شدم... من حتی ندیدم تو دستت و بلند کنی چه برسه به اینکه دستتو دراز کنی و من نگرفته باشمش... خیلی ناراحتم... اصلا بیخیال... گاهی وقتا مثل الان فکر میکنم حوصله ت از ناراحت شدنم هم سر میره...
پس هیچی نمیگم... چون میدونم حرفام گاهی هضم کردنش سخته... میدونم که گاهی اطرافیانم نمیتونن منظورمو بفهمن و بخاطر همین از دستم کلافه میشن... کاش پیشم بودی... اما نه... اگه پیشم بودی حتما بخاطر اخمای من عصبانی میشدی... پس بهتره با این حالتم کنار بیام مثل همیشه...
كوهنوردي ميخواست به قلهای بلندی صعود كند. پس از سالها تمرين و آمادگي، سفرش را آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد. سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه و ستارهها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند. كوهنورد همانطور كه داشت بالا ميرفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگياش را به ياد ميآورد. داشت فكر ميكرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان دنباله طنابی که به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه های درختی در شيب کوه گير کرد و مانع از سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگين سكوت، که هيچ اميدی نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !
ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه ميخواهي؟
- نجاتم بده خدای من!
- آيا به من ايمان داري؟
- آري. هميشه به تو ايمان داشتهام
- پس آن طناب دور كمرت را پاره كن!
كوهنورد وحشت كرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بيترديد از فراز كيلومترها ارتفاع. گفت: خدايا نميتوانم.
خدا گفت: آيا به گفته من ايمان نداري؟
كوهنورد گفت: خدايا نمي توانم. نميتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در حالي پيدا شده كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمين فاصله داشت...
شب خوبی بود... درخت هم خونه مون اومده بود تا باهم این مسابقه هیجانی رو تماشا کنیم... من و خدیجه طرفدار اسپانیا بودیم و بقیه همه طرفدار هلند شده بودن، شرط هم زدیم... تا نیمه دوم بیدار بودم اما چون جالم زیاد خوب نبود، بعد از اینکه سایه بان آمپولم و زد، دیگه تنم داغ اومد و چشمام خودبخود بسته شد، درخت هم گفت بهتره بخوابی تا فردا تو سرکار کسل نباشی،
ولی وقتی دراز کشیدم، تقریبا آخرای نیمه دوم رسیده بود، هنوزم هیچ گلی زده نشده بود، ولی من میدونستم که اسپانیا میبره، به هر حال با صدای گل اسپانیا بود که از خواب پریدم، خوشحال شدم که شرط و بردم گرچه ایمان داشتم که میبریم... اینم یه چندتا عکس از مسابقه اسپانیا و هلند برای همه دوستدارای فوتبال...
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
وقتی هستی آنقدر محو تماشا و در کنار تو بودن هستم که از گذر سریع لحظات غافل می شوم
دوست دارم این لحظات کنار هم بودن را تا بی نهایت ادامه دهم...
وقتی هستی همه چیز "تو" می شود و من سراپا چشم
نمیدانی... نمیدانم.. هیچ کس نمی داند که چه قدر عاشقت هستم
چه قدر برای کنار تو بودن پرپر میزنم
چه قدر همیشه نگرانت هستم
همیشه چشم به راهت هستم
خدایا این عشق پاک را از ما مگیر
هر روز بر این عشق فزونی بخش و آن را شعله ور تر کن