وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
واقعا نمیتونم غروب چهارشنبه و روز پنجشنبه و صبح جمعه رو توصیف کنم...
روز چهارشنبه غروب که شد، مثل همیشه منتظر اومدن محمد بودم، اما ساعت 5:20 دقیقه شد و اون هیچ زنگی نزد... هوا تقریبا تاریک شده بود، بهش زنگ زدم، قطع کرد، اس ام اس دادم جواب نداد، دوباره زنگ زدم قطع کرد، فهمیدم حتما جایی مشغوله و نمیتونه جواب بده، با خودم گفتم عیب نداره، اگه هم نتونه بیاد عوضش پنجشنبه و جمعه با خیال تخت باهم هستیم، یه دفعه اس ام اس محمد رسید که تو برو عزیز... من نمیتونم بیام، حدسم درست بود... آماده بودیم، واسه همین از رئیس خداحافظی کردیم و با مریم زدیم بیرون، تو جاده قیامت بود، اصلا ماشین پیدا نمیشد، خدا خیر بده دوتا آقا پسر و که جاشونو به ما دادن، سوار که شدم موبایلم و کشیدم دیدم چند تماس داشتم از محمد، بهش زنگ زدم، عزیزم نگران شده بود که ماشین گیرمون اومده یا نه، به هر حال، گفتم ما داریم میریم طرف خونه، یه دفعه صدای بابا رو شنیدم که گفت محمد یه جایی میره،
دلم لرزید، از محمد پرسیدم بابا چی گفت؟ اما محمد گفت شوخی میکنه، ولی با اصرار من بلاخره گفت هیچی قراره من برم ق...... خیلی ناراحت شدم، گفتم شوخی نکن محمد جان... گفت نه بابا شوخیم چیه...؟ با نگرانی پرسیدم کی: گفت جمعه... دیگه نفهمیدم چی میگه، سریع خداحافظی کردم و تماس و قطع کردم...
تا خود خونه فقط گریه میکردم، آروم و بیصدا... تو گلوم یه بغضی جمع شده بود که باید خالی میشد... خونه که رسیدم مادر متوجه حال بدم شد، دیگه حتی یادم رفت به محمد خبر رسیدنم و بدم، یه گوشه دراز کشیدم و حتی نماز و هم نخوندم، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن، نمیدونستم علتش چیه... حس میکردم دارم همه زندگیمو گم میکنم، حس پوچی میکردم، فقط دلم میخواست زار بزنم، خداخدا میکردم کاش محمد می اومد دیدنم، اما میدونستم که نمیاد، نمیدونم چقدر گریه کردم که خوابم برد... یه دفعه صدای مادر بالای سرم اومد که محمد زنگ زده گوشی رو بگیر... با صدایی که از شدت گریه کلفت شده بود جواب دادم، محمد عزیزم خیلی صداش بدتر از من بود، گفت گریه نکنم و تا چند دقیقه دیگه خودشو میرسونه... با این حرفش یه کمی آروم شدم، قطع که کرد از بس سرم درد گرفته بود خوابم برد....
نمیدونم محمد کی رسید و چطوری رسید اما یه دفعه حس کردم یکی با آرومی موهامو نوازش کرد و گونه مو بوسید... چشمامو که باز کردم محمد عزیزمو دیدم که بالاسرم نشسته... الهی قربونش برم خیلی نگرانم شده بود، همه ش تقصیر من بود اما خوب دست خودم نبود، یه چند دقیقه ای تو بغلش گریه کردم و بعدش که کمی آرومتر شدم، رفتم نماز خوندم، بعد محمد چندتا انار دون کرد و باهم زیر پتو نشستیم و خوردیم، سردم شده بود و چشما و سرم میسوخت... محمد هم هی قربون صدقه م میرفت... میدونستم تو دل خودش هم یه حال و هوای دیگه ای هست... اما انقدر حال خودم خراب بود که نمیتونستم دلداریش بدم، بیشتر سکوت میکردم، چشمای قشنگ اونم کمی پف کرده بود،
بعد از خودن ناهار رختخواب و انداختم و باهم رفتیم زیرش، محکم بغلم کرد و پیشونیم و بوسید، منم محکمتر بغلش کردم و لبامو گذاشتم روی لباش، دیگه طاقت نیاورد و لبامو بوسید... و با شدت زیادی بدنم و نوازش میکرد، اشکم در اومد... انگار فهمید، روی صورتم دست کشید و دقیق به چشمام نگاه کرد، گفت عزیزم، الهی فدات بشم من، قول میدم زود برگردم، دو روزه برمیگردم، توروخدا گریه نکن دیگه... اما برای من یه ساعت دور بودنش هم سخت بود چه برسه به دو روز... اونم خارج از شهر...
اون شب تا صبح راز و نیاز عاشقانه داشتیم، قربونش برم انقدر نازم کرد که آرومتر شدم، صبح باهم رفتیم دفتر، و ظهر هم با اینکه خیلی کار داشت اما واسه م وقت گذاشت و باهم ناهار بیرون رفتیم... یه نارنج پلو خوشمزه... بعدش باهم رفتیم خونه، یه کمی خوابیدیم تا خستگی از تنمون بره بیرون، بعدش بلند شدیم و یه کم گیم زدیم، و بعدش هم اون رفت حموم بیرون و منم تو خونه حموم کردم... حسابی به خودم رسیدم چون شبش قرار بود بریم زیارت با خانواده... خلاصه دم غروب محمد از حموم اومد و ما هم وسایل ها رو آماده کرده بودیم... سوار ماشین شدیم و رفتیم زیارت، توی راه خیلی نگاهش میکردم، یه ترس عجیب کنج دلم خونه کرده بود، بهش هم گفتم اما بازم آرومم کرد،
تو زیارت اصلا نفهمیدم چی خوردم، همه ش سرم و روی شونه ش میذاشتم و بی اختیار اشکم در می اومد، محمد هم حالش زیاد خوب نبود، بعد از زیارت و خوندن نماز، برگشتیم خونه، برق هم رفته بود، من و محمد رفتیم تو اتاق خودمون و رختخواب و انداختیم، حسابی همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم تا سیر بشیم اما مگه آدم از عشق سیر میشه؟
صبح بعد از نماز صبح محمد راهی شد... یه آرامش بهتری گرفته بودم، قرآن و با یه کاسه آب برداشتم و اون از زیر قرآن رد شد، کلی سفارشش کردم و اونم کلی سفارشم کرد، خیلی دلم براش تنگ میشد، اما نمیخواستم موقع رفتنش چشمای اشکی منو ببینه، جلوی خودمو گرفتم و خندیدم، وقتی رفت آب پاشیدم پشت سرش که سلامت برگرده، بعدش هم برگشتم و خوابیدم، بهش گفته بودم هروفت رسید خبرم کنه اما متاسفانه به علت کم خوابی سنگین خوابم برده بود و نفهمیدم عزیز دلم چقدر زنگ زده بوده...
خلاصه بیدار شدم بازم زنگ زد... و ساعت 8 بود که رسیده بود فرودگاه ق... خیالم راحت تر شد، ظهر خونه عمو دعوت بودیم، مادر محمد و فامیلاش هم دعوت بودن، همه رفتیم اونجا، اما یه جوری جای محمد و همه جا خالی می دیدم، انگار خیلی تنها شده باشم، اما سعی کردم قوی باشم، ظهر ناهار خوشمزه ای خوردیم و تا جایی که تونستم به مهمونا رسیدم، بابا خیلی شوخی میکرد و این کمی از بار ناراحتیم کمتر میکرد، بعد از ظهر مهمونا رفتن و ما غروب بود که برگشتیم خونه، تو خونه بعد از خوندن نماز محمدم زنگ زد و کمی از دلتنگیم کمتر کرد، نمیدونستم چرا اما یه نیروی قوی پیدا کرده بودم، امروز صبح هم بابا منو رسوند دفتر، جای محمد توی ماشین خیلی خالی بود... خلاصه همین الانم بهش زنگ زدم که عزیزم کمی کار داشت و گفت خودش بعدا زنگ میزنه، فقط منتظرم امروز هم زود بگذره و فردا بشه و اون برگرده، ومن برم فرودگاه استقبالش...
منتظرتم عزیزم، با تمام وجود منتظرتم....! دوستت دارم...!
روز چهارشنبه ست... صبح از بعد از نماز بیدارم... علتش هم این بود که میخواستم خودمو واسه شب جمعه آماده کنم واسه محمدم... حسابی سردم شده بود اما به لذتی که محمد میبرد می ارزید... بعد از خوردن صبحانه یه نگاه به آینه کردم... صورتم خیلی خشگل شده بود، چشمام کمی خسته بود و پوستم سفیدتر از همیشه به نظر میرسید... خیلی خوشحال شدم، چون اگه محمد منو می دید حتما بیشتر از همیشه از تو آینه بهم نگاه میکرد... چشمام میسوخت... روی لحافا دراز کشیدم و منتظر تا ساعت 7 بشه، ساعت 7 که شد بلند شدم، مسواک زدم و لباسامو پوشیدم، داشتم موهامو شونه میکردم که تلفن زنگ زد، ساعت 7:10 بود، اسم محمد روی گوشی اومده بود، فهمیدم حتما نمیخواد بیاد دنبالم،
کمی ناراحت شدم اما با خودم گفتم عیب نداره حتما کاری داره و فوقش امروز چهارشنبه ست و فردا یعنی پنجشنبه از ظهر به بعد دیگه باهم هستیم... با همین خیال گوشی رو اوکی کردم، صدای خسته ش بدنم و لرزوند، گفت نمیاد... نگرانش شدم، با صدای آهسته پرسیدم چرا؟ و اون گفت کار دارم... پرسیدم چه کاری؟ یه جوری گفت: کار دارم دیگه که فهمیدم دیگه نباید چیزی بپرسم... با همون صدای نگران و آروم خداحافظی کردم و اون خیلی سریع گوشی رو قطع کرد...
گریه م گرفته بود... نمیدونم چرا... لباسامو پوشیدم و از همیشه زودتر زدم بیرون... احتیاج به هوای بیرون داشتم، نمیدونم چرا محمد علت نیومدنش و بهم نگفت... از یه طرف نگران شده بودم و از طرف دیگه خیلی ناراحت... واسه چی بهم نگفت؟ و چرا اونطوری حرف زد...؟ انقدر حواسم پرت این چیزا بود که کم مونده بود بی هوا برم وسط جاده... اولین تونسی که گیرم اومد سوار شدم، اما تمام طول راه و اصلا نفهمیدم چطور گذروندم... فکر اینکه محمد چه کاری داشت همه ذهنم و مشغول کرده بود... سرم درد گرفته بود، از صبح که سردم شده بود دیگه گرم نیومده بودم...
از تونس که پیاده شدم، اعصابم کم بهم ریخته بود، این مزاحمای خیابونی هم بدترش کردن... چپ و راست گیر دادن بهم... نمیدونم یا امروز منو چیزی شده بود که توجه همه بهم جلب شده بود یا بقیه رو یه چیزی شده بود... تا خود دفتر اعصابم خراب بود... وقتی رسیدم، اولین کاری که کردم آنلاین شدم و وب و باز کردم و شروع کردم توش نوشتن، مریم آنلاین بود، یه دفعه اومد بالا و گفت که امشب کارتای عروسی داداشش و میاره... هم ناراحت شدم هم خوشحال... گفت شماره اطلس و بهش بدم، منم رفتم سراغ موبایلم که دیدم خاموش شده، روشنش کردم، همینکه روشن شد، زنگ محمد اومد، با همون صدای گرفته و ناراحت ازم پرسید که رسیدم دفتر یا نه... بهش گفتم آره رسیدم، پرسید چرا موبایلم خاموش بود؟ منم بهش گفتم نمیدونم خاموش شده بود... ولی اون بدون حرف دیگه ای خداحافظی کرد و قطع کرد...
با اینکه نگرانم شد و بهم زنگ زد اما هنوز به حرف صبحش فکر میکنم... چرا....؟ امروز رئیس هم از سفر اندونزیا برگشت... و همین الان باهاش سلام و احوالپرسی کردم، روحیه ش خیلی خوب شده، خوش به حالش... رنگ و روش تازه تر شده، دلم گرفته... کاش محمد آنلاین بشه و کمی باهام حرف بزنه... اما نه... فکر نکنم... امروزو باید تو همین حالت گرفتگی بگذرونم... آه ه ه ه ه ه ه ه ه....!
امروز سه شنبه ست... اصلا باورم نمیشه که روز یکشنبه و دوشنبه هم با محمدم بودم... راستش روز یکشنبه با محمد و مادر رفتیم بیمارستان عیادت مهسا... خیلی وقته مریضه... وقتی وارد شفاخانه شدیم، حالم گرفته شد، مخصوصا وقتی که مهسا رو روی تخت بیمارستان و تو اون حالت دیدم، همه ش خاطرات مریضی خودم و اون سالهای پر از درد به یادم می اومد... یه چند دقیقه بالای سر مهسا ایستادم اما یه دفعه حال به هم خوردگی بهم دست داد... از اتاق زدم بیرون به امید پیدا کردن یه شیر آب... محمد مهربونم هم دنبالم اومد و با نگرانی حالم و پرسید... بهش گفتم کمی حالت تهوع دارم اونم بخاطر هوای اینجاست... نگرانیش کمتر شد... یه آبی به صورتم زدم و برگشتیم تو اتاق، وقت ملاقات هم تموم شده بود، با دایی و مادر برگشتیم خونه، تو راه محمد نفری یه دونه رانی خرید و یه سیخ کباب مرغ هم واسه من خرید که باهم تو ماشین خوردیم. خیلی مزه داد....
وقتی خونه رسیدیم دیدم ای بابا برقا هم قطعه... بعد از خودن شام که آبگوشت بود، رفتیم تو اون یکی اتاق، انقدر دلم برای محمد تنگ شده بود که خدا میدونه، همه ش دلم میخواست بغلش کنم... بوسش کنم... نمیدونم چرا تو این هفته اینطوری شده بودم، هرجایی تنها گیرش می آوردم سریع محکم بغلش میکردم تا کوفت دلم خالی بشه اما نمیشد... وقتی توی رختخواب باهم دراز کشیدیم، دیگه طاقت نیاوردم و سفت بهش چسبیدم، اونم محکم بغلم کرد و لباشو روی لبم گذاشت... واقعا نمیتونم اون لحظه حالتم و توصیف کنم، انگار اولین بار بود محمد داشت نوازشم میکرد... سرتاپا شور و هیجان بودم...
نیمفهمیدم چیکار میکنم اما گاهی صدای محمد درمی اومد که آروم تر... اما نمیخواستم حتی یه لحظه ازش جدا بشم... فکر میکردم آخرین باریه که تو آغوشش میتونم آروم بگیرم... تا دیروقت به ناز و نوازش همدیگه گذروندیم... انقدر مهربونه محمدم که هرچی بگم کم گفتم، تو همه چیش بیسته، آقاست... حتی وقتی من میخوام یه کار اشتباهی بکنم حواسش جمعه و نمیذاره.... خلاصه خیلی عاشقشم...
دیشب یعنی یکشنبه شب هم باهم بودیم، اونم بخاطر اینکه کار پشت بام تموم شده بود و وضع حیاط خیلی بهم ریخته بود، با محمد اومدیم خونه و چون برق نبود با جنراتور یه مقدار حیاط و شستیم اما چون آب کم اومد بقیه شو گذاشتیم واسه بعد... محمد بهم گفت بریم خیابون واسه ت میوه بخرم... منم چادر پوشیدم و باهم راه افتادیم... خیلی حس قشنگی داشتم اون موقع... چادر سرم بود و محمد هم یه کاپشن توسی رنگ به تنش... دستامو گرفته بود و باهم تو خیابون راه میرفتیم...اون لحظه احساس غرور میکردم... از اینکه همه میدیدن محمد چقدر دوستم داره... چقدر هوامو داره... بعد از خریدن میوه و سبزی، برگشتیم خونه، مادر شام خوشمزه ای پخته بود، باهم خوردیم و بعدش چون محمد جوووونم خیلی خسته بود رفتیم اون یکی اتاق که بخوابیم، همینکه رختخواب و انداختم اون یه شب بخیر گفت و خوابید، خیلی دلم گرفت، همیشه عادت داشتم با نوازش هاش خوابم ببره اما محمد خیلی زود خوابش برد و من و تنها گذاشت... نمیدونم چرا خوابم نمیبرد... سرم درد گرفته بود، احتیاج به نوازشهاش داشتم، اما خوابیده بود... صورتم و اونطرف کردم تا یه وقت مزاحم خوابش نشم... یه دفعه تمام تنم درد گرفت... فکر کنم بخاطر سرماخوردگی قبلیم بود... هرطور بود تحمل کردم تا محمد و بیدار نکنم، نفهمیدم کی خوابم برد... یه دفعه با صدای اذان بیدار شدم و محمد وهم بیدار کردم که بریم نماز بخونیم... اما حالم کمی بد بود... ترسیده بودم، محمد حسابی بغلم کرد و نوازشم کرد تا از اون حالت در اومدم...
بعدش باهم نماز خوندیم و دراز کشیدیم... اما تا صبح نخوابیدیم و صحبت کردیم... اون لحظه آخر وقتی محمد سرش و روی سینه م گذاشت و هردومون خوابمون برد خیلی خوشم اومد... وقتی سرش و روی قلبم مبذاره احساس آرامش میکنم... الان هم ساعت 8:44 دقیقه صبحه و من تو دفترم... محمد هم رفته بازار آهن آلات بخره... خیلی دلتنگشم... کاش امروز بتونه آنلاین بشه...
راستی یادم رفت بگم... امروز هردو با مادر صحبت کردیم... با سفر موافقت کرد... خیلی خوشحالم.... اگه خداجون بخواد دو هفته بعد میریم زیارت... مادر هم خیلی خوشحال بود... خدایا هرچی صلاح تو باشه همونو قبول داریم... شکرت... و ازت شفای مهسا رو هم میخوام... مواظبش باش....!
از روز چهارشنبه من و محمد باهم هستیم... سه روز و سه شب زیبا و دوست داشتنی... خیلی خیلی بهمون خوش گذشت... روز پنجشنبه بعد از اتمام ساعت کاری، با محمد جونم رفتیم بیرون ناهار خوردیم... خیلی خوش گذشت... همون رستوران کاروان... و همون نارنج پلو خوشمزه همیشگی... کاش بتونم یه روز مثل همین نارنج پلو رو بپزم... بعد از خوردن ناهار چون محمد با یه نفر توی شرکت قرار داشت باهم رفتیم دم شرکتش... اون رفت بالا و من پایین تو ماشین منتظر نشستم... اما انتظارم خیلی طول کشید... انقدر که چند دفعه خوابم برد... فکر کنم یه ساعت بعد بود که محمد با خوشحالی در حالی که کیف لپ تاپش روی دوشش بود اومد پایین... در رو باز کرد... و اول از همه معذرت خواهی کرد که دیر کرده... اما وقتی علتش و گفت همه اون انتظارات از بین رفت و جاشو خوشحالی پر کرد.. آخه محمد تونسته بود اون کاری رو که از دست داده بود دوباره بگیره...
خیلی خوشحال شدم، همه تنم درد میکرد اما از دست خوشحالی بهش فکر نمیکردم... علت درد بدنم هم سرماخوردگی بود... وقتی ماشین و روشن کرد تصمیم گرفتیم بریم بازار و یه ژاکت واسه خودمون بگیریم... اما هنوز نماز نخونده بودیم و من کمی عجله داشتم، تو راه مادر زنگ زد و گفت که سوغاتی ها خونه مونده، اونا رو به دست حاجی برسونید که ببره ایران... ما هم که بهونه پیدا کردیم برگشتیم طرف خونه، مادر نبود و رفته بود ناودان بخره چون فرداش که جمعه بود گلکاری داشتیم... وضو گرفتم و سوغاتی ها رو برداشتم و راه افتادیم... تو راه یه جا وایستاد چون علی یاور کارش داشت، بعدش راه افتادیم طرف زیارت که اونجا نمازمون رو بخونیم... اما تو راه انقدر سرم و بدنم درد گرفته بود که محمد گفت بریم یه سر دکتر و یه آمپول بزن بعدش میریم زیارت... خوشحال شدم چون وافعا حالم داشت بدتر میشد... دکتر 9تا آمپول داد و یه کپسول... دوتا آمپول زدم و بعدش یه کمی بهتر شدم...
راه افتادیم رفتیم سخی... توی صحن صدای دعای عهد پیچیده بود... همون دعایی که هردومون خیلی دوست داریم... نماز و که خوندیم طرف گلبهار رفتیم... وقتی اونجا رسیدیم خورشید داشت غروب میکرد... تمام طبقاتش و گشتیم اما اصلا ژاکت پاییزی نیومده بود داخل دکانا... واسه همین دست خالی برگشتیم... تو راه یه آب انار خوردیم که خیلی مزه داد، و انار هم خریدیم، محمد زنگ زد ببینه حاجی کجاست... خونه شریکش بود، بخاطر همین یه سر اونجا رفتیم... وقتی رسیدیم به محمد گفتم تو برو سوغاتی ها رو بده و بیا... اما یه دفعه دیدم بابا هم اونجاست... خیلی تعجب کردم، محمد سوغاتی ها رو برد و بعدش چون بابا میخواست علی یاور و مادربزرگ محمد و همراه حاجی صبح برسونه فرودگاه، ماشین و ازمون گرفت... و به ما گفت صبح باید ساعت 4 خونه برید که قرآن خونا همه صبح زود میان...
مونده بودیم تو اون تاریکی شب بدون چراغ قوه چطور بریم خونه... بلاخره یه جوری با زحمت رسیدیم خیابون اصلی و پیاده راه افتادیم طرف خونه... پلاستیک انارها هم دست محمد بود، تو راه هی میگفتیم و میخندیدیم... صدای ماشینا و موتورا خیلی بلند بود... یه دفعه نزدیکی های خونه که رسیدیم محمد برگشت عقبش و نگاه کرد... و بله........ نصف انارا از پلاستیک که سوراخ بوده افتاده بوده بیرون... انقدر خندیدیم که نگو... تا خود خونه رو فقط خندیدیم... وقتی خونه رسیدیم، نه من گشنه بودم نه محمد....تقریبا سیر سیر بودیم و اصلا اشتهای شام و نداشتیم، بخاطر همین رختخواب و پهن کردم و رفتیم اون یکی اتاق، یه تاپ و یه دامن مشکی پوشیدم و موهامو باز کردم، آخه محمد دوست داره موهای من همیشه باز باشه... بعدش هم هردو رفتیم زیرپتو... خیلی سرد بود... محکم بغلش کرده بودم تا گرم بشم... لبامو با دهنش گرفت و بوسید اما تا خواستم گردنش و ببوسم، نذاشت و گفت عزیز فردا صبح زود باید بریم خونه، اگه الان شیطونی کنیم صبح کسل میریم و نمیتونیم کار کنیم، با اینکه کمی ناراحت شدم اما حرفش منطقی بود، تو بغلش راحت راحت خوابیدم، انقدر راحت که نفهمیدم کی اذان صبح و داد، بعد از خوندن نماز صبح، ساعت 5 بود که راه افتادیم طرف خونه، سرد بود... واسه همین یه پالتو پوشیدم، محمد هم همه ش میگفت با این پالتو چقدر ناز شدی... وقتی رسیدیم با اینکه فکر میکردم دیر شده اما به موقع رسیده بودیم، سریع لباسامو عوض کردم و به مادر کمک کردم خرماها و بسراق ها رو تو بشقاب بچینه... کم کم نجیبه و زهرا هم اومدن، اما من و مادر کارا رو تقریبا تموم کرده بودیم،
قرآن خونا اومدن و قرآن و ختم کردن، بعدش صبحانه بهشون دادیم، وقتی رفتن، مادر راضی و خوشحال اومد آشپزخونه و شروع کردیم خندیدن، صبر کردیم تا بابا از فرودگاه برگرده، وقتی برگشت همه باهم صبحانه رو خوردیم، بابا هم همه ش شوخی میکرد، تو اون لحظه با خودم گفتم: یه چند ماه دیگه قراره واسه همیشه صبحانه رو همینجا بخورم، چه احساسی دارم؟ و بعد دیدم راحتم، با این تفاوت که کمی طول میکشه... قبلا فکر میکردم پدر و بیشتر از مادر دوست دارم اما حالا میبینم مادر و بیشتر دوست دارم، خنده هاش خیلی قشنگه، بعد از خوردن صبحانه بخاطر گلکارا برگشتیم خونه ما... دایی همراه کارگرا کار و شروع کرده بودن، من و محمد هم داخل خونه رفتیم و سایه بان و گفتیم که آمپول منو بزنه، بعد از زدن آمپول، خیلی بیحال شدم، رفتم اون یکی اتاق و خوابیدم، نمیدونم ساعت چند بود که مادر صدا کرد بیدار شو که مهمون اومده، منم چون حالم خوب نبود رفتم تو اون یکی اتاق کوچیکه دراز کشیدم، که محمد جونم اومد و یه تشک و پتو برام آورد... که سرماخوردگیم بیشتر نشه... الهی قربونش برم که انقدر به فکرمه...
ظهر شد و محمد بیدارم کرد تا ناهار بخورم اما دکتر از چرب منع کرده بود و نمیتونستم اون غذای لذیذ و بخورم، یه کمی برنج با گوجه خوردم و دوباره دواهامو خوردم و اینبار من و محمد هردو رفتیم اون اتاق کوچیکه و خوابیدیم، البته خوابمون نبرد، ده دقیقه بعد واسه محمد زنگ اومد و اون مجبور شد بره... گفت یک و نیم ساعت بعد میاد اما دلم براش تنگ میشد،بهش گفتم نرو اما گفت زود میاد وقتی رفت منم خوابم برد... تا ساعت 3:30... واقعا حالم خوب نبود... ساعت 3:30 بیدار شدم و وضو گرفتم و نماز خوندم، همون موقع محمد اومد، بدبختی دل درد گرفته بودم، درست همون موقع بابا و مامان محمد هم اومدن همراه ابراهیم که کارای خونه رو ببینن... واسه شون چای دم کردم و بعد از صحبت کردن، اونا رفتن، محمد هم دید من کمی پکرم گفت حاضر بشم بریم زیارت، خوشحال شدم، گفتم همه با هم بریم، اونم قبول کرد و همه بچه ها آماده شدن و رفتیم زیارت سخی... تو راه کلی خندیدیم... وقتی برگشتیم شام خوردیم و بازم من و محمد تو آغوش همدیگه تا صبح خوابیدیم، نمیتونم بگم چقدر خوش گذشت.. فقط اینکه اینبار لذتی که محمد برد واقعی بود و بدون کوچکترین ناراحتی از طرف من...خدایا همیشه مواظب باش
راستی محمد پیشنهاد داده هفته بعد بریم مزار... ولی باید ببینیم مادر راضی میشه یا نه... دعا کنید بتونیم راضیش کنیم.. اگه قبول کنه من و محمد و سایه بان باهم میریم مزار... چقدر به یه سفر طولانی نیاز دارم... خیلی دوستت دارم محمد و منتظرم ماشین خودت هرچه زودتر درست بشه و مادر هم راضی بشه.... خدایا هرچی تو بخوای...!
خیلی خوشحالم... بخاطر اینکه امشب محمد میاد خونه مون... امروز صبح یه کمی دیرتر اومدم دفتر... چون حالم کمی بد بود و میخواستم یه دوش بگیرم... ساعت 10 بود که محمد اومد دنبالم... بعد از یک روز ندیدنش، خیلی قیافه ش گرفته به نظر میرسید.. سر و وضعش خیلی به هم ریخته بود... پیراهن تولدش و پوشیده بود و ریش و سبیلش خیلی زیاد شده بود... خیلی شوق داشتم بعد از یه روز که ندیده بودیم همدیگه رو... چهره مشتاق و عاشقش و هرچه زودتر ببینم...
اما وقتی چشمم به صورتش افتاد همه ذوقم از بین رفت... ازش پرسیدم چی شده... دراز کشید و گفت: تو چه میدونی زینب جان... دیروز یه کار خوب و از دست دادم... همه ش هم تقصیر خودم بود... یه کمی دلداریش دادم اما خوب چیزی نمیتونستم بگم... میدونم اونم مثل همه غمها و دردهاشو فقط به من میگه... ولی انتظار داشتم وقتی توی ماشین میشینیم و طرف دفتر میریم کمی خندون بشه و با ذوق و شوق ازم تعریف کنه و بگه که دلش برام تنگ شده... اما توی ماشین هم اول سیب خوردیم و بعدش یه مقدار پسته خرید و شروع کردیم به خوردن... بعدش هم بحث سفر و کشید وسط که دوست دارم باهم یه سفر بریم مزار...
نمیدونستم چی بگم... چون مادر شاید مخالفت میکرد با این سفر... اما خودم خیلی شوق داشتم...به قول محمد از این حال و هوا بیرون می اومدیم و یه خستگی در میکردیم... وقتی دم کوچه دفتر رسیدیم، اخمام کمی تو هم رفته بود... واسه اینکه محمد هنوزم تو فکر بود... وقت خداحافظی لباشو به حالت بوسه غنچه کرد و بهم گفت از فکر بیام بیرون... اما خودم خوب میدونستم تا وقتی چهره اون اونطور تو هم و گرفته ست، من نمیتونم شاد باشم...
الانم ساعت 12:38 دقیقه ست... مریم تازه رسید و داره نماز میخونه... منم یه فرصتی پیدا کردم آپ کنم بعد از دو روز... دلم خیلی برای بوسیدن محمد تنگ شده... صبح اصلا نتونستم درست ببوسمش... تو اون اتاق همه ش مادر می اومد و میرفت.... کاش شب بتونه بیاد دنبالم... خیلی دوستش دارم و دلم میخواد امشب خستگی رو از تنش دربیارم... خوب... ناهار هم آماده شد... برم که غذای مورد علاقه م و پختن... لوبیا....
امروز یه آپ متفاوت دارم... یعنی برای اولین بار خواستم یه آهنگ واسه دانلود دوستان بذارم... دیدم چی بهتر از یه آهنگی که همه طرفدارش هستن.. آهنگ به من بفهمون یا بهشت و جهنم علی لهراسبی که در تیتراژ آخری سریال فاصله ها خونده... امیدوارم لذت ببرین
اصلا باورم نمیشه... دیروز همه چی تموم شد، من و درخت به نام هم شدیم... واقعا همین الان هم که تصور میکنم باورم نمیشه من و اون قراره از این به بعد باهم باشیم... باورم نمیشه بعد این دوسال، بعد اون همه اتفاقات، یک دفعه همه چی اینطوری تموم بشه... رد کردن اون همه پیشنهادا، بعد از اینکه من و منجی به تفاهم رسیدیم همه چی یه دفعه از طرف من بهم خورد، قضیه اون پسر مومن که عموم ضمانتش و کرد و هیچ چی کم نداشت و بیخودی رد کردم، و بعد قضیه اون همکارم که بخاطرش یه ضربه روحی بزرگ خوردم، همه چی تموم شد تا من فقط مال درخت بشم....
حتی تا همین الان هم دلم نمیخواد به کسی بگم... دیشب خواب بدی دیدم... اما وقتی بهم زنگ زد و گفت که نگران نباشم، خیالم راحت شد... خدایا به نام تو شروع میکنم آغاز یک محبت زیبا رو...!
امروز دوشنبه ست و تا پنجشنبه خیلی مونده... یعنی سه روز و سه شب دوری... دیروز بعد از اینکه ازدفتر تعطیل کردیم، محمد با ماشینش اومد دنبال مون... مهدی هم باهاش بود... خیلی خسته بودم، همه ش هم بخاطر حسابای دفتر بود... وقتی داخل ماشین نشستم محمد سرش و یه جور قشنگی پایین آورد و سلام کرد که دلم غش رفت واسه بوسیدنش... دستاشو گرفتم و احساس آرامش کردم بعد از چند ساعت...
کوته سنگی که رسیدیم، خیلی شلوغ بود... ماشین و یه جای دورتر پارک کردیم و با مهدی و مریم راه افتادیم تو راسته موبایل فروشی ها... داخل همون مغازه ای شدیم که قبلا توش موبایل انتخاب کرده بودیم... محمد همون موبایل و قیمت کرد و خریدیمش... بعدش هم راه افتادیم طرف ماشین که بریم کیک بخریم... ولی نمیدونم چرا وقتی توی موبایل فروشی قیافه محمد و دیدم، یه جوری گرفته حسش کردم... بخاطر همین بازم تو فکر رفته بودم... برگشتنی مریم و مهدی باهم خونه رفتن تا موبایل و کادو کنند.. من و محمد هم رفتیم کیک و بگیریم... وقتی به ماشین رسیدیم دیدیم ای دل غافل پنچره... محمد هم شروع کرد به تعویض لاستیکا... منم داخل موتر نشستم و داشتم نگاش میکردم... وقتی به حرکاتش دقیق شدم بیشتر از همیشه بهش علاقمند شدم، حرکاتش برام پر از زیبایی بود... وقتی داشت پنچر میگرفت چندبار بهم نگاه کرد و لبخند زد... بعد از تموم شدن کار، راه افتادیم، توی قنادی یه کیک خشگل گرفتیم بادوتا بستنی نونی... توی راه هم شروع کردیم به خوردنش... ولی یه مزه بدی می داد، محمد هم گفت بندازیمش دور و یه آبمیوه آلبالو گرفت و یخ یخ خوردیم... خیلی مزه داد.
تو راه برگشتن، نمیدونم چم شده بود، خستگی کار بود یا دلتنگی برای محمد که باعث شد یه چیزای عجیب غریبی بگم که هردومون ناراحت بشیم... کلا تو راه برگشت خیلی کم حرف زدیم.. محمدی خوبم که میدونم بخاطر ناراحتیم سکوت کرده بود چون میدونست هروقت ناراحت میشم زیاد حرف نمیزنم... وقتی رسیدیم خونه، خدیجه تو اون یکی اتاق داشت نماز میخوند، فرصت خوبی بود... کیک و بردیم که متاسفانه شمع هم گیرمون نیومده بود... مهدی و مریم هم موبایل و کادو کرده بودن، خلاصه خدیجه رو صدا کردیم و یه جشن کوچولو با چندتا عکس... بعدش هم بریدن کیک، هنوز بخاطر حرفای خودم ناراحت بودم از دست خودم، اما خندیدنای محمد و شوخیهاش بازم منو سرحال آورد... مخصوصا وقتی سرش و روی پاهام گذاشت و ازم خواست کیک بذارم دهنش... چشماش مثل همیشه برق میزد...
بعد از تموم شدن جشن، شام خوردیم که خیلی به دهنم مزه داد، سفره رو جمع کردیم و محمد بازم سرش و روی پاهام گذاشت و دراز کشید... میخواستم ببوسمش اما جلوی بقیه روم نمیشد... یه دفعه محمد به مهدی گفت آماده شو بریم خونه... با اینکه میدونستم نمی مونه ولی خیلی دلم گرفت.. از جام بلند شدم تا محمد اشکامو نبینه... به بهونه جمع کردن لباسام رفتم اون یکی اتاف... تا اون موقع محمد و مهدی هم جمع و جور کردن و خداحافظی کردن... دم در محمد دستمو گرفت و سوئیچ و داد به مهدی و گفت بره ماشین وروشن کنه... وقتی اون رفت... با خیال راحت کمرم و گرفت و منو بوسید... میدونه و میدونم که بدون بوسه ش امکان نداره بتونم راحت خداحافظی کنم... بعدش هم کلی سفارش که مواظب خودت باش... وقتی سوار ماشین شد و داشت میرفت خیلی بغض کرده بودم اما خوب... نمیشد کاری کرد...
خلاصه تموم دیشب با یاد محمد خوابیدم و تمام شب هم خوابش و دیدم، نصفه شب یه بار حال مامان بد شد... یعنی فشارش بالا رفت که خیلی ترسیدم، تا یک ساعت بهش قرص دادم و دستاشو مالیدم تا خوابید... بعدش خودم هم خوابیدم، ولی امروز بازم دلتنگ محمدم هستم... کاش این سه روز هم زودتر بگذره... خدایا خودت همیشه کنارش و مواظبش باش...!
دیشب قرار بود واسه تولد خدیجه باهم بریم بازار و دنبال یه هدیه خوب بگردیم... اما وقتی رفتیم مارکت شوق و اشتیاق عجیبی در محمدی خودم دیدم انگار فقط دلش میخواست واسه من خرید کنه... تو هر مغازه ای میرفتیم چشمش دنبال یه لباس خوب واسه من میگشت... منم که دیدم انقدر اشتیاق داره هوس کردم دنبال یه لباس خوب بگردم... تقریبا هوا تاریک شده بود اما هنوز هیچی نخریده بودیم... باهم وارد یه مغازه شدیم و محمد شلوار سفارش داد واسه خودش که بدوزن... انگار از قبل همه چی رو برنامه ریزی کرده باشه... تند تند پیش میرفت... وقتی ایستگاه تونسا وایستادیم انقدر شلوغ بود که به هیچکس ماشین نمی رسید، محمد هم بیخیال ماشین شد و گفت تا کمی خلوتتر بشه بریم یه کم بگردیم... تعجب کردم... بهش گفتم مگه دیوونه شدی...؟
اما محمد فقط خندیدی و گفت نه دیوونه چیه... دلم میخواد با خانومم تو تاریکی شب هم بگردم... باهم کنار یه آبمیوه فروشیایستادیم و اون سفارش دو لیوان آب سیب داد... یاد اون روزی افتادم که حتی همدیگه رو خوب هم نمیشناختیم... و کنار همون دکه باهم آب سیب خورده بودیم... نگاهای همه به ما بود... شاید اونا هم از کارای ما تعجب کرده بودن... وارد مارکیت بزرگ زدران شدیم... تقریبا همه دکانا خلوت بود و همه رفته بودن... آدمای کمی داخل مارکیت بودن... همینطوری داشتیم میگشتیم که چشمم به یه بلوز دامن خیلی شیک افتاد... به محمد نشونش دادم... اونم هم خوشش اومد و گفت بریم داخل قیمتش و بپرسیم... قیمتش ۱۲۰۰ افغانی بود... گرون بود... من که پشیمون شدم اما محمد اصرار کرد که باید بپوشیش... منم داخل اتاق پرو رفتم و امتحانش کردم... یه بلوز زنگالی رنگ که آستیناش بند بند بود و شکل و شمایل لباسای مصری رو داشت... و یه دامن سیاه که با یه کش جمع میشد به سمت بالا...
بلاخره با کلی چونه زدن با قیمتی که دوست داشت خریدش و با لبای خندون از مارکیت بیرون اومدیم... هوا تاریک تاریک شده بود.. و یه دونه ماشین پیدا نمیشد... تاکسی ها هم با قیمت بالا دربست میبردن... وقتی دیدیم ماشین خطی پیدا نمیشه ناچار یه تاکسی دربست گرفتیم... اولش راننده گفت تا تانک تیل میبرم ۱۰۰ افغانی... محمد هم قبول کرد... خیلی تعجب کردم... تانک تیل واسه چی... من داخل تاکسی نشستم و محمد رفت یه کمی انار بخری... آخه من انار خیلی دوست دارم... وقتی سوار شد با اینکه دربست گرفته بودیم اما محمد به راننده گفت که اگه خواستی جلو هم مسافر بزن... نزدیکای پل سوخته رسیدیم که از محمد پرسیدم بعد از تانک تیل چطوری میریم خونه؟ یه دفعه یه طوری نگاه کرد که منم ترسیدم... گفت تانک تیل...؟
منم گفتم آره دیگه... خودت گفتی تانک تیل ببرتمون... تو هم خندیدی که نه بابا من گفتم پل خشک... منم گفتم حالا میبینیم من راست گفتم یا تو حواست نبوده... تانک تیل که رسیدیم، یه دفعه راننده چراغش و زد... من و تو به هم نگاه کردیم و کم مونده بود با صدای بلند بخندیم... بلاخره با یه پول اضافه راننده رو مجبور کردیم ما رو برسونه پل خشک... تو راه هم خندیدیم... وقتی رسیدیم محمد اصرار کرد که لباسم و بپوشم و به بچه ها نشون بدم... منم همین کار رو کردم.. آجه خیلی دختر حرف گوش کنی هستم... خوشبختانه این دفعه همه از انتخابمون راضی بودن و خوششون اومد... خلاصه دیشب هم محمد خونه مون موند و کلی خوش گذشت.... از بابت لباسی که برام خریده خیلی ازش ممنونم
آقایییییییییییییییییییی..... خیلی ممنونم که هوامو داری... اینو دیشبم تو گوشت گفتم... تو هم خندیدی و گفتی: هوای تو رو نداشته باشم بیام هوای دختر همسایه رو داشته باشم و بازم کلی خندیدیم...!