نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

ما دومسافریم٬ یکی از دیار بالا و دیگری هم از دیار بالا.

 

سالها همسایه بودیم٬ بی هیچ نگاهی و کلامی.

ولی حالا...

ما دو مسافریم از دیار بالا که از خانه دور افتاده ایم و دست تقدیر ما را همسفر کرده است٬

در راهی بس طولانی و پر خطر.

وقتی بهم رسیدیم٬ میدانستیم که راه درازی را پیموده ایم٬

و دانستیم که مقصدمان نیز یکیست٬ آن بالا... مبدأ خورشید...

و من حس کردم که سالهاست که تو را میشناسم تو نیز.

وقتی برای استراحت توقف کردیم و کوله بارمان را گشودیم٬ من دیدم چیزهایی را که به دنبالشان بودم در کوله بار توست و تو نیز چنین دیدی.

من خریدار تمام داشته هایت شدم و تو هم فروشنده٬ تو خریدار کوله بار من شدی و من هم فروشنده.

دو مسافر٬ دو همسفر٬ دو شریک ...

چیزهایی بود که برای ادامه سفر باید در کوله بار هردوی ما می بود:

عشق٬ همدلی٬ گذشت... اینها را تقسیم کردیم٬ منصفانه.

و من سرخوش از این معامله و تو هم.

و هر بار که در چشمان هم مینگریم٬ همه چیز را با صدای بلند میخوانیم.

و نگذاشتیم که پرده تزویر و حجاب نیرنگ ما را از دیدن چشمان هم محروم کند.

ما دو مسافر بودیم٬ یکی از دیار بالا و دیگری هم از دیار بالا.

ولی حالا همسفریم٬ دست در دست هم و با چشمانی باز.

و ما میدانستیم که روزی همسفر خود را پیدا خواهیم کرد٬ چون «او» میخواست٬ همانطور که شد...





:: بازدید از این مطلب : 815
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست