یک هدیه زیبا
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز شنبه ست... آغاز یک هفته دیگه... بذارین یه کم درباره روز جمعه ای که گذشت براتون بگم... پنجشنبه پیش ظهر که شد وقتی ناهار و خوردم محمد زنگ زد که بیا بیرون منتظرتم...goodsigh.gif : 34 par 34 pixels. ازش پرسیدم تنهایی؟ گفت آره اما شک داشتم چون مثل همیشه حرف نمیزد و وقتی سوار ماشین شدم فهمیدم شکم درست بود...huhsmileyf.gif : 19 par 20 pixels. بابا همراش بود.. این اولین پنجشنبه ای بود که محمد با بابا می اومد دنبالم... خلاصه توی ماشین یه کم حرف زدیم و خندیدیم... تا اینکه رسیدیم برچی، اونجا بابا پیاده شدم و محمد ازم پرسید که دوست دارم کجا برم... میخواستیم اون پنجشنبه رو حسابی خوش بگذرونیم... منم گفتم نماز نخوندم و این از همه مهم تره... واسه همین محمد دوباره دور خورد و رفتیم خونه و بهم گفت تا تو نمازتو بخونی من میرم حموم بیرون و وقتی اومدم آماده باشی که باهم بریم بگردیم...showersmile.gif : 41 par 51 pixels. منم قبول کردم و رفتم خونه، مادر و مریم خونه بودن...

وضو گرفتم و نماز خوندم و بعدش رفتم همون مانتو سیاه و روسری آبی که محمد خیلی دوست داره رو پوشیدم. یه کم هم آرایش کردم که وقتی توی آینه نگاه کردم کاملا از صورتم راضی بودم... همه ش با خودم میخندیدم چون دوست داشتم هرچه زودتر محمد منو ببینه و از خشگلیم تعریف کنه... ده دقیقه بعد محمد زنگ زد که بیا خیابون اصلی من منتظرتم.. منم تندی کفشامو پوشیدم و رفتم سر قرار... تو ماشین نشسته بود... وقتی در رو باز کردم و کنارش نشستم وای چقده خشگل شده بود محمدیم... اصلاح کرده بود و حسابی تروتمیز و خشگل مشگل نشسته بود تو ماشین... خیلی منتظر بودم با همون نگاه مشتاق بهم زل بزنه و بگه وای خانومی من چقده خشگل شده اما انگار نه انگار به خودم رسیده بودم. یه کم که گذشت کمی ناراحت شدم، محمد هم یه جور دیگه بود. بلاخره طاقت نیاوردم و گفتم: عزیز چرا ازم تعریف نکردی؟ مگه خشگل نشدم... یه دفعه نمیدونم چی شد که سر همین مسئله بحث مون شد و محمد با تندی یه جمله بد گفت بهم... چشمام پر اشک شد... من که چیزی نگفته بودم... منو باش که خودمو واسه اون خشگل کرده بودم... یه 5 دقیقه که ساکت موندم محمد دستمو گرفت و معذرت خواست... میدونست که خیلی تند رفته.. نمیتونستم دلیل رفتارش و بفهمم...

شاید هم باز تقصیر من بود... به هر حال رفتیم بازار یه شلوار بخرم واسه خودم که متآسفانه پیدا نشد. بعدش رفتیم بازار تا یه چندتا دی وی دی شو بگیریم که محمد منو برد جاده نادرپشتون... همون جایی که اصلا خوشم نمیاد ازش... انقدر تو خیابونش مزاحم و مردای آشغال ریخته که متنفرم از اونجا... ولی بعد از خریدن دی وی دی ها محمد منو داخل یه مارکت کامپیوتر فروش برد...help.gif توش انواع و اقسام لپ تاپ و دسکتاپ دیده میشد. دستمو گرفته بود و هی از این مغازه به اون مغازه میرفت... دنبال یه لپ تاپ مینی میگشت... ولی مدل خوبش پیدا نمیشد... بلاخره داخل یه مغازه شیک یه دونه لپ تاپ مینی خشگل رنگ مشکی پیدا کرد...awwsmiley.gif : 66 par 42 pixels. مشخصاتش هم خوب بود... بهم نشونش داد و گفت : چطوره عزیز خشگله؟ goodluck.gif : 52 par 43 pixels.منم که یه کم خسته بودم و حوصله م سر رفته بود گفتم اینو واسه کجا میخری؟ محمدیم هم گفت واسه دفتر میخوامش... یه کم تعجب کردم... looky.gif : 19 par 18 pixels.یه چند دقیقه بعد که داشت با فروشنده صحبت میکرد سر قیمتش پرسیدم اینو واسه دفتر میخوای؟ ایندفعه خندید و گفت: نه عزیز شوخی کردم اینو میخوام بفرستم ایران... بازم تعجب کردم آخه ایران واسه کی... ولی چیزی نگفتم و منتظر نشستم لپ تاپ و بررسی کنه... محمدم چون خودش قبلا تو خدمات کامپیوتری کار میکرد خوب میدونست لپ تاپ خوب چطوریه... کلی چونه زد و بحث کرد و آخرش هم خریدش.. اونم 14500 افغانی... coffeestat.gif : 149 par 42 pixels.

بعدش بسته بندیش کرد و باهم از مارکیت زدیم بیرون... همونطور که دستمو گرفته بود بهم گفت میخوام این لپ تاپ و واسه دختر عمه م بفرستم.hemademe.gif : 46 par 38 pixels. بازم تعجب کردم اما چیزی نگفتم فقط سوال کردم چرا لپ تاپ میخری؟ اونم گفت: خوب یه وقت نگن ما هیچ به فکرشون نیستیم... دیگه کنجکاوی نکردم... خوب داشت هدیه میخرید... فرقی نمیکرد برای کی... شاد و خوشحال دستشو گرفتم و سوار ماشین شدیم... از مارکیت که یه کم دور شدیم بهم گفت عزیز لپ تاپ و از پشت ماشین بردار بهم بده میخوام نگاش کنم.... منم سریع لپ تاپ و بهش دادم... یه نگاه به بالا و پایینش کرد و بعد اونو به طرف من گرفت و گفت این مال توئه عزیز... نه میخوام برای دفتر بگیرم نه برای ایران... این فقط مال عزیزمه... منو میگی؟ مات مونده بودم... برای من..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/////speechless.gif : 22 par 24 pixels.

اصلا باور نمیشد... یه لحظه کارتون لپ تاپ و نگاه کردم و بعد پریدم صورت ناز محمدیمو بوسیدم... اونم که انتظار نداشت تو اون خیابون شلوغ صورتش و ببوسم داخل ماشین، هول کرد و گفت وای عزیز چیکار میکنی؟ منم گفتم خوب حسابی هنگ کردم ...panicsmiley2.gif : 45 par 28 pixels. غافلگیرم کردی.. دیگه چیکار میتونستم بکنم؟ تا خود سخی که رسیدیم کلی بوسیدمش عزیزمو... خیلی خوشحال بودم... این قشنگ ترین هدیه ای بود که تو دوران نامزدی برام میخرید... onesmiley2.gif : 46 par 71 pixels.و چقدر هم گرون بود. خلاصه تو سخی نمازمونو خوندیم و حرکت کردیم بریم رستوران یه چلوکباب بزنیم که وسط راه یه دفعه بابا زنگ زد به گوشی من... تعجب کردم... سلام و احوالپرسی و بعدش... پرسیدم چیزی شده با محمد کار داری بابا؟ که یه دفعه بابا گفت: نه زهرا و مهدی اومدن خونه شما زنگ زدم بپرسم رسیدن یا نه...؟ منو بگو... انگار یه سطل آب یخ ریختن روم...icecubesmiley.gif : 52 par 42 pixels. گفتم نه، زنگ میزنم خونه خبر میگیرم بهتون میگم... و بعد قطع کردم... محمد پرسید بابا چی گفت؟ وقتی به اونم گفتم همینطور مات موند... ماشین و یه جا نگهداشت و بعد هردو با ناراحتی بهم زل زدیم... پس برنامه شب مون چی میشد؟ دیگه نمیتونسیتم پیش هم بخوابیم... وای چقدر بد... تا وقتی رفتیم رستوران و و شام خوردیم و بعدش رسیدیم خونه و باهم با لپ تاپ ور رفتیم همه فکر و ذهن مون حول همین موضوع میچرخید... خیلی کلافه شده بودیم.. حال هردومون حسابی گرفته شده بود...

هیچ کدوم انتظار این یکی رو دیگه نداشتیم... من نقشه کشیدم بریم اون یکی اتاق باهم بخوابیم که مادر مخالفت کرد و نذاشت... بعدش هم وقت خواب که رسید با صد جون کندن از محمدیم جدا شدم... آخه جز خانواده م دیگه هیچکی نمیدونه ما دوتا پیش هم میخوابیم... و اگه یه وقتی مهمونی چیزی می اومد محمددیگه شب نمی موند و میرفت.. چون میدونستیم اگه تو یه خونه باشیم و جدا از هم بخوابیم اصلا خوابمون نمیبره... اما اون شب نمیشد که محمد بره... خلاصه تموم شب با یاد محمد خوابم نبرد... insomniasmiley.gif : 39 par 40 pixels.صبح موقع نماز که شد رفتم پیشش واسه نماز بیدارش کنم... فهمیدم اصلا خوابش نبرده... چون با یه بوس بیدار شد... بعدش با چشمای بیقرار منو کشوند زیر پتوش و حسابی بغلم کرد..shehumper.gif : 70 par 31 pixels. حسابی هم ناله کرد که اصلا خوابم نبرد... و بعدش ازم قول گرفت در هیچ صورتی جدا ازش نخوابم... منم بهش قول دادم... بعد از نماز صبح دیگه دلم نیومد تنهاش بذارم واسه همین هردو زیر پتو بیدار نشستیم تا هوا روشن بشه... pillowfight.gif : 94 par 48 pixels.مهدی هم خوابش نبرد و با ما بیدار نشست... بیقرار نوازشاش بودم... واسه همین به بهونه گرفتن کپسول رفتیم اون یکی اتاق که خالی بود... بعدش حسابی همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم...Kiss خلاصه یه کم دل مون آروم تر شد... بعد از خوردن صبحانه قرار شد بریم خونه عمو چون شنبه یکشنبه پرواز داشت به سمت مکه... خوش به حالش... واسه همین صبح محمد زهرا رو رسوند خونه شون و بعدش اومد پیشم و باهم رفتیم خونه عمو... ناهار اونجا خوردیم و بعداز ناهار کمی گپ زدیم و بعد چون محمد خیلی حوصله ش سر رفته بود کفش خریدن فاطمه رو بهونه کردیم و زدیم بیرون با فاطمه...Doggy باهم بازار رفتیم که کفش هم متآسفانه پیدا نشد... بعدش ساعت 6 بود که برگشتیم خونه. چون همه سیر بودن یه مقدار چیپس درست کردم با ترشی که مادر محمد فرستاده بود خوردیم... خیلی مزه داد... ولی یه چیزی خیلی اذیتم میکرد... این مدت نفس تنگی پیدا کرده بودم... با کوچکترین هیجانی نفسم به شماره می افته و دست و پام شل میشه...weirdsmiley1.gif : 28 par 31 pixels. وقتی کنار محمد توی رختخواب خوابیدم اون خیلی مهربون همه جامو نوازش میکرد...asskissf.gif : 59 par 47 pixels. خیلی لذت میبردم... خیلی خیلی زیاد... کلی باهم عشقولانه بازی کردیم French Kissو بعد نفهمیدم کی خوابم برد فقط یه وقتی چشمامو باز کردم دیدم سرم روی سینه ش هست و خوابم برده... خلاصه تا صبح حسابی تو بغلش خوابیدم. بعد از نماز صبح بازم حالم خراب شده بود. ترسیده بودم حسابی... محمدی هی نازم میکرد و هی میگفت نگران نباش چیزی نیست... اما فکرم بدجور مشغول بود... بعد از اینکه صبحانه خوردیم یه کم دراز کشیدم چون حالم خوب نبود. bigbed.gif : 60 par 38 pixels.بعدش ساعت 7 بود که بیدار شدم و لباس پوشیدم و با محمدرفتیم خیابون اصلی چون بابا می اومد دنبال مون...

الان هم ساعت 10:17 هست و یه خبر بد هم شنیدم... dislikesmiley.gif : 32 par 18 pixels.نگهبان دفترمون پدرش فوت کرده و امروز کارت ختمش رسید دستم... خیلی ناراحت شدم. girl_impossible.gifاصلا امروز شاید بخاطر همین موضوع انقد ناراحت بودم از صبح... نمیدونم... خدا همه اموات و بیامرزه... دلم گرفته.. به محمد یه اس ام اس دادم که بازم طبق معمول جواب نداد. تا سه شنبه هم باید صبر کنم که بازم بتونم بغلش کنم. ولی چطوری...؟ از یه طرف حسابای دفتر هم کمی بهم ریخته... میترسم رئیس حرفمو قبول نکنه و خسارتشو بخواد... اونوقت چیکار کنم؟ بدجور توی بن بست گیر کردم..... خدایا خودت کمکم کن.!





:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 8 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست