شب رویایی
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلامHello

بلاخره روز دوشنبه هم به پایان رسید و ساعت 5 شد، محمد زنگ زد که بیا بیرون سرکوچه منتظرتم... یه حس تازه ای داشتم انگار اولین بار بود میخواستم پیشش برم... با هیجان زیادی رفتم، دیدم تو ماشینش نشسته و زل زده به کوچه... قربونش برم... انقدر شوق داشتم که از همون دم در براش دست تکون دادم،Yah

وقتی کنارش نشستم، یه سلام عادی بهم کردیم، چون جلوی بقیه که نمیشد ببوسیم همدیگه رو اما از نگاه هامون هرکس متوجه میشد که چه شوق نهانی در وجودمون داره آتیش به پا میکنه... به چشماش نگاه کردم، پر آب بود، دلم ریخت پایین، با اینکه میخندیدم اما هیچکس نمیدونست درونمو چه آتیشی داره میسوزونه... دستامو مثل همیشه گرفت و گذاشت روی دنده، حرکت کردیم، تو راه کلی براش حرف زدم، محمد اما فقط گوش میداد و گاه گاهی نگاهی از عمق دلش مینداخت بهم، یه جوری نگاه میکرد که بند دلم پاره میشد، قیافه ش شده بود عین اینایی که سالها از خونه و کاشانه شون دور بوده باشن...sad.gif

اول رفتیم مارکیت و از شانس مون تونستیم هرکدوم یه دونه پلیور پاییزی بخریم، مال من بنفش و مال اون سیاه، خیلی خوشحال بودم، از اینکه برگشته بود و دست در دستش احساس امنیت میکردم همه ش خدا رو شکر میکردم، بعدش باهم رفتیم زیارت سخی، اونجا نمازمون و خوندیم، بعدش هم باهم رفتیم کاروان..... یه نارنج پلو اسپیشل خوردیم جای همه تون خالی... romanticdin.gif : 56 par 22 pixels.خیلی مزه داد، مرغ، قابلی، سالاد، منتو، گوشت گوساله سرخ کرده همراه ماست و نوشابه... خیلی مزه داد، تا جایی که میتونستم خوردم، eating.gif : 35 par 25 pixels.

ساعت 7:20 بود که از رستوران اومدیم بیرون، با خوشحالی دست در دست هم برگشتیم خونه، خونه که رسیدیم، اول به مامان یه سلام کردیم و دیدیم ای وای کمی مریضه قربونش برم، یه کم سرماخورده بود،freezinsmile2.gif : 23 par 34 pixels. بعدش باهم رفتیم اتاق همیشگی مون، یه دونه سیب آوردم گذاشتم تو بشقاب داشتم قاچش میکردم که یه دفعه محمد گفت بدو برو لباساتو عوض کن ببینم، shemademe.gif : 46 par 38 pixels.همیشه سعی میکنم حرفاشو گوش کنم، واسه همین تندی بلند شدم رفتم لباسامو عوض کردم، بعدش محمد گفت برو در و ببند که کارت دارم، بهش گفتم عزیز الان که زوده...girl_hide.gif خندید و گفت: واسه من خیلی هم دیره، رفتم در و بستم و تا برگشتم، دراز کشید و منو انداخت روی خودش، لباش خیلی داغ بود، با ولع لبامو میبوسید و... Kissخیلی دلم براش تنگ شده بود... محکم همدیگه رو بغل کردیم، کلی نازم کرد و قربون صدقه م رفت... گفت: عزیزم تو چیکار کردی با من که اینطوری بهت وابسته شدم؟
منم خندیدم و گفتم: همون کاری که تو کردی... بعدش رختخواب و انداختم و زیر پتو شیطونی هامون شروع شد،shehumper.gif : 70 par 31 pixels. به اندازه شب پنجشنبه ای که داشت میرفت بهم لذت بخشید... asskissf.gif : 59 par 47 pixels.بعدش هم چون خسته بود، تو بغل هم خوابیدیم اما نصفه شب نمیدونم یهو چی شد که تمام بدنم درد گرفت، داغ داغ شده بودم، که البته این مشکل هم با صبر و نوازش محمد از بین رفت...

خلاصه دم صبح موقع اذان، محمد رفت حموم showersmile.gif : 41 par 51 pixels.و نیم ساعت بعد برگشت، وضو گرفتم و میخواستم نماز بخونم که مادر گفت دیگه نخوابید که مهمون میاد... اونم کی... پدرشوهر فاطمه... اما همون موقع بعد از نماز یه چیزی از خدیجه شنیدم که اشکمو درآورد.. girl_cray.gifیه حرفی زد بهم که از هرکی انتظار داشتم غیر از اون... ولی بازم با نوازشای محمد سرحال اومدم، ساعت 6 بود که مهمونا با عمو اومدن، کلی احوالپرسی و چاق سلامتی... اونا منو که دیدن گفتن خیلی تغییر کردم و اصلا نشناختن منو، ساعت 7 بود که با محمد از خونه زدیم بیرون دنبال بابا... خونه که رسیدیم، بابا و مادر و خواهر پدربزرگ محمد تو خونه بودن...

اونجا هم کلی خندیدیم... یه دفعه بابا به عمه منو خیلی قشنگ معرفی کرد... بهش گفت عمه جان این غنچه گل و که میبینی عروس منه.... xflora_bowflower.gif : 22 par 36 pixels.انقدر از این طرز معرفی کردنش خوشم اومد که سرخ شدم، تو راه همه ش داشتم به جمله بابا فکر میکردم.... واقعا بابا خیلی قشنگ حرف میزنه... خیلی دوستش دارم... و خوشحالم که با این خانواده وصلت کردم... خدایا شکرت... امروز هم خیلی دلتنگ محمدم هستم...

گفته آنلاین میشه اما هنوز که خبری نیست... منم اومدم این وبلاگو آپ کنم ببینم کی میاد این گل پسر....Computer

           

         





:: بازدید از این مطلب : 554
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست