یه پنجشنبه ی خیلی بد
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلامشکلک های ِ هلن

امروز پنجشنبه ست... روزی که یه هفته ست منتظر رسیدنش هستم... اما یه اتفاق خیلی بد امروزم و تبدیل به یه خاطره ی خیلی بد کرد...

Christmas Divider

 

دیروز نزدیک ظهر یه دفعه دلم هوای محمدو کرد،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  راستش کمی هم دلم شور میزد. شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن موبایلم کریدیت نداشت و از موبایل مریم یه زنگ زدم بهش، اما قطع کرد... با خودم گفتم حتما جایی هست و کار داره، اما یک ساعت بعدش که بازم زنگ زدم قطع کرد... دلم بدجور شور میزد... شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن رفتم وضو بگیرم و وقتی برگشتم تو اتاق مریم گفت که محمد زنگ زد، منم گفتم که بیرونه، گفت بعدا زنگ میزنه،Begging منم اول نمازمو خوندم و بعدش هرچی منتظر نشستم زنگ نزد... باز خودم بهش زنگ زدم که مصروف بود، نیم ساعت بعد بازم زنگ زدم قطع کرد... خیلی نگران شده بودم... میخواستم به بابا زنگ بزنم... نمیدونم چرا زمان اونقدر زود گذشت، تا نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت 3:01 هست،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  یه دفعه موبایل خودم زنگ خورد، محمد بود. گفت من پل سوخته هستم و ماشین ندارم، خودت میری یا میای باهم بریم..؟

منم گفتم همونجا باش میام، اونم گفت تا تو بیای من تو مغازه دوستم می مونم. شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن ساعت که نزدیک 4 شد راه افتادم. مریم قبول نکرد با ما بیاد. گفت خودش میره. تا یه مسیری رو باهم رفتیم و بعدش مریم سوار ماشین شد و رفت طرف خونه... Helloمنم پیاده رفتم تا پل سوخته، پاهام هم درد گرفته بود و تو این فکر بودم که محمد اون وقت روز اونجا چیکار میکرد....! شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن

بهش زنگ زدم که رسیدم و کنار ایستگاه باهاش قرار گذاشتم، یه چند دقیقه بعد رسید، قیافه شو نگاه کردم میخندید، شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  سلام کرد و باهم سوار ماشین شدیم، فکر میکردم تا مسیر خونه شون باهام میاد و بعدش من تنها میرم خونه (طبق قرارمون) شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن اما تو راه گفت که امشب کلی کار دارم و باید یه لوگو طراحی کنم و تو باید کمکم کنی، شکلکـــْـ هایِ هلــنبهش گفتم خوب برو خونه تون و به بابا بگو کمکت کنه، اما گفت نه من کمک تو رو میخوام،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن قیافه ش خیلی خسته بود، بهش گفتم چی شده ؟ گفت سرم درد میکنه و خسته م، گفت امروز میدان شهر بودم. منم کمی ناراحت شدم که چرا خبر نداده وقتی رفته اونجا،شکلک های  هلن چشماش خیلی سرخ شده بود، همه ش میگفت سرم درد میکنه،شکلک های ِ هلن میخواستم بگم طبق قرارمون باید بری خونه تون اما دلم نیومد تو اون جال تنها باشه، باهم رفتیم خونه،

فکر کردم مسموم شده، واسه ش تو لیوان آبلیمو با نمک درست کردم و خورد.شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن اما هنوزم گیج بود.... کنارش نشستم و جوراباشو از پاش درآوردم.شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن بعدش هرچی نگاهش کردم دیدم حالش زیاد خوب نیست، دلم گرفت،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  یه دفعه از اون حالت بیرون اومد و گفت برات یه چندتا آهنگ آوردم، بعدش هم لپ تاپ شو باز کرد و آهنگارو یکی یکی گذاشت ببینیم و گوش کنیم. قشنگ بودن، خلاصه بعد از اون من رفتم وضو گرفتم که نماز بخونم... شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن محمد گفت اشتها نداره و میره تو اون اتاق کاراشو انجام بده... Reading a Bookمنم بعد از نماز دیدم بدون محمد میلی به غذا ندارم، شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن به مادر گفتم منم شام نمیخورم و رفتم کنار محمد... سرش بیشتر درد گرفته بود. براش یه قرص سردرد بردم و لپ تاپ شو بستم و گفتم دیگه کار نکن...شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن و بخاری رو براش روشن کردم. بعدش هم رختخواب و انداختم که روش دراز بکشه، سرش خیلی درد گرفته بود. نگرانش شده بودم... محمد اومد و روی پاهام دراز کشید و گفت که سرش و بمالم... منم سرشو مالیدم، بعدش گفت بیا کنارم دراز بکش میخوام چیزی بهت بگم... منم فکر کردم حتما بازم سفر کاری در پیش داره که انقدر ناراحته، اما وقتی کنارش نشستم یه دفعه گفت: عزیز امروز من تو راه میدان شهر تصادف کردم... منو بگو همین طور مات مونده بودم طرفش...شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن

یه دفعه بغضم ترکید و گریه م گرفت، اصلا باورم نمیشد، خدای من بغلش کردم و گفتم حالت خوبه؟ چرا از اول بهم نگفتی؟ چرا چطوری...؟  و بعدش برام تعریف کرد که داشته می اومده تو خیابون که یه دفعه یه ماشین از فرعی پیچیده و اونم ندیده و محکم خورده بهش، و همون موقعی که من زنگ میزدم و قطع میکرده تازه تصادفت کرده بوده... بعدش هم فهمیدم که سرش به یه جایی خورده و باد کرده و درد سرش هم بخاطر اون بوده، خیلی از دستش ناراحت بودم. خیلی زیاد،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  قلبم از نگرانی داشت می اومد تو دهنم... آخه چرا این اتفاق افتاد...؟ چرا حواسش جمع نبود..؟ چه مشکلی داره که موقع رانندگی دقت نمیکنه و فکرش جای دیگه ست...؟ و هزارتا ناراحتی دیگه، اینکه الان مادر چه حالی داره، چقدر نگرانش شده، و اینکه کاش امشب میرفت خونه ی خودشون و پیش مادرش نه پیش من...شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن خلاصه محمد هم کلی ازم معذرت خواهی کرد و خوب من چیکار میتونستم بکنم..؟ I'm Sorryکاری بود که شده بود... ازش قول گرفتم که دیگه بیشتر احتیاط کنه و اینطور سربه هوا نباشه، اونم قول داد... شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن

امروز صبح هم بهم گفت که نمیخواد بری دفتر، بمون خونه و برو حموم کن، شکلک های ِ هلنبعدش بعدازظهر باهم یعنی با دوتا مادرا میریم زیارت و یه چیزی پخش میکنیم،Smiley from millan.net منم اول قبول نکردم چون میدونستم که اگه قبول کنم و نرم بازم مریم ناراحت میشهشکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن و مثل اون دفعه اشک مادر درمیاد اما خوب شوهرم بود. انقدر اصرار کرد که ناچار قبول کردم ولی گفتم خودت باید مادر و راضی کنی و همینطور به دفتر زنگ بزنی و اجازه بگیری،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن اونم قبول کرد و دیگه من نتونستم نه بگم... موقع صبحانه خوردن مریم که فهمید نمیرم قهر کرد و گفت منم نمیرم، انقدر از این کارش لجم کرفته بود. چرا اینطوری بچه بازی میکرد... چرا نمیفهمید که من دیگه در اختیار خودم نیستم، و دیر یا زود باید برم و نمیتونم کار کنم،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  از این طرف محمد گفت به مادرم یه زنگ بزن و بگو بعدازظهر با ما بیاد زیارت، منم با اینکه دلم نمیخواست زنگ زدم و وقتی صدای مادر تو گوشی پیچید فهمیدم خیلی ناراحته، بهش گفتم که بعدازظهر میریم زیارت اما بعد از گفتن باشه گفت: یه کم محمد و نصیحت کن، چرا انقدر حواس پرته؟ چرا هوش و فکرش جای دیگه ست، ؟ Rolling Pinو انقدر این جملات و با ناراحتی گفت که حس کردم این وسط من مقصرم توی تصادف محمد،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن خیلی دلم گرفت، فقط گفتم باشه و قطع کردم...

چرا محمد این اشتباه و کرده بود، ؟ و حالا همه منو مقصر میدونستن؟؟؟؟ وقتی محمد داشت وسایل شو جمع میکرد، صدای بحث مادر و مریم و از داخل اتاق میشنیدم،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن خیلی عصبانی شدم. گریه م دراومده بود.شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن محمد اومد کنارم نشست و گفت باز چی شده؟شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن منم گفتم که مادرش خیلی ناراحته، و منو مقصر میدونه، شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن اونم معذرت خواهی کرد و گفت عزیز حالا که این اتفاق افتاده، کاریش نمیشه کرد... شکلک های ِ هلنو بعد خواست از مادرم خداحافظی کنه که دید مادر داره گریه میکنه، بغلش کرد و هرچی ازش پرسید که چی شده مادر هیچی نگفت و رفت، از من پرسید چی شده و من کشوندمش یه گوشه و گفتم: خوب وقتی بهت میگم بذار برم این اتفاقات می افته و مریم نمیره و مادر ناراحت میشه،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن محمد هم که دید اینطوریه گفت: باشه برو، حاضر شو و برو، بعدش هم خداحافظی کرد و رفت.bye.gif : 35 par 38 pixels.

منم رفتم اون یکی اتاق دیدم مثل دفعه ی پیش مریم نشسته پیش مادر و داره معذرت خواهی میکنه،dontgosmiley.gif : 59 par 32 pixels. انقدر از دست مریم عصبانی بودم که حد نداشت، varulv.gif : 33 par 28 pixels.بهش گفتم چرا اول غر میزنی که حالا معذرت بخوای..؟ اونم گفت: تو چرا از اول هماهنگ نمیکنی که نمیخوای بری... خوب منم امروز نمیخواستم برم دفتر ،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن میدونستم دروغ میگه بخاطر همین گفتم: همین امروز صبح محمد ازم خواست که نرم دفتر، itwashim.gif : 66 par 38 pixels.و بعد مادر و دلداری دادم، بعدش هم لباسامو پوشیدم و راه افتادم طرف دفتر، امروز موضوع تصادف محمد زیاد آزارم نمیده، چیزی که ناراحتم کرده ناراحتی مادر محمده.شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن همه ش دارم با خودم فکر میکنم نکنه مادر بخاطر اینکه محمد یه شب درمیون پیش منه ناراحته از دستم،doh.gif : 38 par 33 pixels. و دیشب هم بجای اینکه محمد بره پیش اون پیش من بوده، و نگران شده....!!!wagfinger2.gif : 33 par 25 pixels.

Rainbow StarsRainbow StarsRainbow Stars

ظهر محمد میاد دنبالم، میخوام بهش بگم که امشب بره خونه ی خودشون، شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن و فردا جمعه یه سر بیاد پیشم و بازم بره خونه ی خودشون، شکلک های ِ هلندلم نمیخواد مادر ازم ناراضی باشه، اینکه محمد تصادف کرده تقصیر من نیست که نصیحتش نکردم... شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن من همیشه بهش میگم احتیاط کن، با سرعت بالا رانندگی نکن، اما حالا که این اتفاق افتاده آیا مقصر منم..؟ موندم بعدازظهر که میریم زیارت چطور با مادر حرف بزنم...شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن اخلاقش مثل خودمه، وقتی ناراحته کسی نمیتونه باهاش درست حرف بزنه، بدجور دلم گرفته،Begging از یه طرف کارم، از یه طرف مشکلات مادی خونه، و از طرف دیگه این اتفاق، بدجور رم فشار اورده،شکلک های هلن مخصوصا اینکه حالا مادر محمد هم از دستم ناراحته، حتی دلم نمیخواد بعدازظهر برم زیارت و قیافه ی ناراحت مادر و ببینم...شکلک های ِ هلن نمیدونم چی بگم... نمیدونم اگه بازم بگه که چرا نصیحتش نمیکنی در جوباش چی بگم...؟؟؟ خیلی احساس تنهایی میکنم... خداکنه وقتی به محمد میگم امشب بره پیش خانواده ش ناراحت نشه از دستم.. شکلک های ِ هلنمیزان علاقه شو به خودم میفهمم اما نمیتونم اجازه بدم این علاقه خانواده شو ازم دور کنه..شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن

Awesome

شایدم گناه بزرگی انجام دادیم و این تاوان همون گناهان هست... اگه اینطوریه خدایا ازت بخشش میخوام... بخاطر همه ی کوتاهی ها و اشتباهاتی که انجام دادیم.شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن خدایا تو خودت نگهدار همه باش... مواظب محمد منم باش... من بجز اون تو این دنیا هیچ کس و ندارم... اون تنها تکیه گاه من بعد از توئه... خودت میدونی از وقتی اون خبر و شنیدم تو چه حالی هستم... اگه براش اتفاق بدی می افتاد من چیکار میکردم... شکلک های ِ هلن

خدایا خودت به حال ما بنده های تقصیرکارت رحم کن...!





:: بازدید از این مطلب : 1195
|
امتیاز مطلب : 126
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : پنج شنبه 7 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست