وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
امروز پنجشنبه ست... روزی که یه هفته ست منتظر رسیدنش هستم... اما یه اتفاق خیلی بد امروزم و تبدیل به یه خاطره ی خیلی بد کرد...
دیروز نزدیک ظهر یه دفعه دلم هوای محمدو کرد، راستش کمی هم دلم شور میزد. موبایلم کریدیت نداشت و از موبایل مریم یه زنگ زدم بهش، اما قطع کرد... با خودم گفتم حتما جایی هست و کار داره، اما یک ساعت بعدش که بازم زنگ زدم قطع کرد... دلم بدجور شور میزد... رفتم وضو بگیرم و وقتی برگشتم تو اتاق مریم گفت که محمد زنگ زد، منم گفتم که بیرونه، گفت بعدا زنگ میزنه، منم اول نمازمو خوندم و بعدش هرچی منتظر نشستم زنگ نزد... باز خودم بهش زنگ زدم که مصروف بود، نیم ساعت بعد بازم زنگ زدم قطع کرد... خیلی نگران شده بودم... میخواستم به بابا زنگ بزنم... نمیدونم چرا زمان اونقدر زود گذشت، تا نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت 3:01 هست، یه دفعه موبایل خودم زنگ خورد، محمد بود. گفت من پل سوخته هستم و ماشین ندارم، خودت میری یا میای باهم بریم..؟
منم گفتم همونجا باش میام، اونم گفت تا تو بیای من تو مغازه دوستم می مونم. ساعت که نزدیک 4 شد راه افتادم. مریم قبول نکرد با ما بیاد. گفت خودش میره. تا یه مسیری رو باهم رفتیم و بعدش مریم سوار ماشین شد و رفت طرف خونه... منم پیاده رفتم تا پل سوخته، پاهام هم درد گرفته بود و تو این فکر بودم که محمد اون وقت روز اونجا چیکار میکرد....!
بهش زنگ زدم که رسیدم و کنار ایستگاه باهاش قرار گذاشتم، یه چند دقیقه بعد رسید، قیافه شو نگاه کردم میخندید، سلام کرد و باهم سوار ماشین شدیم، فکر میکردم تا مسیر خونه شون باهام میاد و بعدش من تنها میرم خونه (طبق قرارمون) اما تو راه گفت که امشب کلی کار دارم و باید یه لوگو طراحی کنم و تو باید کمکم کنی، بهش گفتم خوب برو خونه تون و به بابا بگو کمکت کنه، اما گفت نه من کمک تو رو میخوام، قیافه ش خیلی خسته بود، بهش گفتم چی شده ؟ گفت سرم درد میکنه و خسته م، گفت امروز میدان شهر بودم. منم کمی ناراحت شدم که چرا خبر نداده وقتی رفته اونجا، چشماش خیلی سرخ شده بود، همه ش میگفت سرم درد میکنه، میخواستم بگم طبق قرارمون باید بری خونه تون اما دلم نیومد تو اون جال تنها باشه، باهم رفتیم خونه،
فکر کردم مسموم شده، واسه ش تو لیوان آبلیمو با نمک درست کردم و خورد. اما هنوزم گیج بود.... کنارش نشستم و جوراباشو از پاش درآوردم. بعدش هرچی نگاهش کردم دیدم حالش زیاد خوب نیست، دلم گرفت، یه دفعه از اون حالت بیرون اومد و گفت برات یه چندتا آهنگ آوردم، بعدش هم لپ تاپ شو باز کرد و آهنگارو یکی یکی گذاشت ببینیم و گوش کنیم. قشنگ بودن، خلاصه بعد از اون من رفتم وضو گرفتم که نماز بخونم... محمد گفت اشتها نداره و میره تو اون اتاق کاراشو انجام بده... منم بعد از نماز دیدم بدون محمد میلی به غذا ندارم، به مادر گفتم منم شام نمیخورم و رفتم کنار محمد... سرش بیشتر درد گرفته بود. براش یه قرص سردرد بردم و لپ تاپ شو بستم و گفتم دیگه کار نکن... و بخاری رو براش روشن کردم. بعدش هم رختخواب و انداختم که روش دراز بکشه، سرش خیلی درد گرفته بود. نگرانش شده بودم... محمد اومد و روی پاهام دراز کشید و گفت که سرش و بمالم... منم سرشو مالیدم، بعدش گفت بیا کنارم دراز بکش میخوام چیزی بهت بگم... منم فکر کردم حتما بازم سفر کاری در پیش داره که انقدر ناراحته، اما وقتی کنارش نشستم یه دفعه گفت: عزیز امروز من تو راه میدان شهر تصادف کردم... منو بگو همین طور مات مونده بودم طرفش...
یه دفعه بغضم ترکید و گریه م گرفت، اصلا باورم نمیشد، خدای من بغلش کردم و گفتم حالت خوبه؟ چرا از اول بهم نگفتی؟ چرا چطوری...؟ و بعدش برام تعریف کرد که داشته می اومده تو خیابون که یه دفعه یه ماشین از فرعی پیچیده و اونم ندیده و محکم خورده بهش، و همون موقعی که من زنگ میزدم و قطع میکرده تازه تصادفت کرده بوده... بعدش هم فهمیدم که سرش به یه جایی خورده و باد کرده و درد سرش هم بخاطر اون بوده، خیلی از دستش ناراحت بودم. خیلی زیاد، قلبم از نگرانی داشت می اومد تو دهنم... آخه چرا این اتفاق افتاد...؟ چرا حواسش جمع نبود..؟ چه مشکلی داره که موقع رانندگی دقت نمیکنه و فکرش جای دیگه ست...؟ و هزارتا ناراحتی دیگه، اینکه الان مادر چه حالی داره، چقدر نگرانش شده، و اینکه کاش امشب میرفت خونه ی خودشون و پیش مادرش نه پیش من... خلاصه محمد هم کلی ازم معذرت خواهی کرد و خوب من چیکار میتونستم بکنم..؟ کاری بود که شده بود... ازش قول گرفتم که دیگه بیشتر احتیاط کنه و اینطور سربه هوا نباشه، اونم قول داد...
امروز صبح هم بهم گفت که نمیخواد بری دفتر، بمون خونه و برو حموم کن، بعدش بعدازظهر باهم یعنی با دوتا مادرا میریم زیارت و یه چیزی پخش میکنیم، منم اول قبول نکردم چون میدونستم که اگه قبول کنم و نرم بازم مریم ناراحت میشه و مثل اون دفعه اشک مادر درمیاد اما خوب شوهرم بود. انقدر اصرار کرد که ناچار قبول کردم ولی گفتم خودت باید مادر و راضی کنی و همینطور به دفتر زنگ بزنی و اجازه بگیری، اونم قبول کرد و دیگه من نتونستم نه بگم... موقع صبحانه خوردن مریم که فهمید نمیرم قهر کرد و گفت منم نمیرم، انقدر از این کارش لجم کرفته بود. چرا اینطوری بچه بازی میکرد... چرا نمیفهمید که من دیگه در اختیار خودم نیستم، و دیر یا زود باید برم و نمیتونم کار کنم، از این طرف محمد گفت به مادرم یه زنگ بزن و بگو بعدازظهر با ما بیاد زیارت، منم با اینکه دلم نمیخواست زنگ زدم و وقتی صدای مادر تو گوشی پیچید فهمیدم خیلی ناراحته، بهش گفتم که بعدازظهر میریم زیارت اما بعد از گفتن باشه گفت: یه کم محمد و نصیحت کن، چرا انقدر حواس پرته؟ چرا هوش و فکرش جای دیگه ست، ؟ و انقدر این جملات و با ناراحتی گفت که حس کردم این وسط من مقصرم توی تصادف محمد، خیلی دلم گرفت، فقط گفتم باشه و قطع کردم...
چرا محمد این اشتباه و کرده بود، ؟ و حالا همه منو مقصر میدونستن؟؟؟؟ وقتی محمد داشت وسایل شو جمع میکرد، صدای بحث مادر و مریم و از داخل اتاق میشنیدم، خیلی عصبانی شدم. گریه م دراومده بود. محمد اومد کنارم نشست و گفت باز چی شده؟ منم گفتم که مادرش خیلی ناراحته، و منو مقصر میدونه، اونم معذرت خواهی کرد و گفت عزیز حالا که این اتفاق افتاده، کاریش نمیشه کرد... و بعد خواست از مادرم خداحافظی کنه که دید مادر داره گریه میکنه، بغلش کرد و هرچی ازش پرسید که چی شده مادر هیچی نگفت و رفت، از من پرسید چی شده و من کشوندمش یه گوشه و گفتم: خوب وقتی بهت میگم بذار برم این اتفاقات می افته و مریم نمیره و مادر ناراحت میشه، محمد هم که دید اینطوریه گفت: باشه برو، حاضر شو و برو، بعدش هم خداحافظی کرد و رفت.
منم رفتم اون یکی اتاق دیدم مثل دفعه ی پیش مریم نشسته پیش مادر و داره معذرت خواهی میکنه، انقدر از دست مریم عصبانی بودم که حد نداشت، بهش گفتم چرا اول غر میزنی که حالا معذرت بخوای..؟ اونم گفت: تو چرا از اول هماهنگ نمیکنی که نمیخوای بری... خوب منم امروز نمیخواستم برم دفتر ،میدونستم دروغ میگه بخاطر همین گفتم: همین امروز صبح محمد ازم خواست که نرم دفتر، و بعد مادر و دلداری دادم، بعدش هم لباسامو پوشیدم و راه افتادم طرف دفتر، امروز موضوع تصادف محمد زیاد آزارم نمیده، چیزی که ناراحتم کرده ناراحتی مادر محمده. همه ش دارم با خودم فکر میکنم نکنه مادر بخاطر اینکه محمد یه شب درمیون پیش منه ناراحته از دستم، و دیشب هم بجای اینکه محمد بره پیش اون پیش من بوده، و نگران شده....!!!
ظهر محمد میاد دنبالم، میخوام بهش بگم که امشب بره خونه ی خودشون، و فردا جمعه یه سر بیاد پیشم و بازم بره خونه ی خودشون، دلم نمیخواد مادر ازم ناراضی باشه، اینکه محمد تصادف کرده تقصیر من نیست که نصیحتش نکردم... من همیشه بهش میگم احتیاط کن، با سرعت بالا رانندگی نکن، اما حالا که این اتفاق افتاده آیا مقصر منم..؟ موندم بعدازظهر که میریم زیارت چطور با مادر حرف بزنم... اخلاقش مثل خودمه، وقتی ناراحته کسی نمیتونه باهاش درست حرف بزنه، بدجور دلم گرفته، از یه طرف کارم، از یه طرف مشکلات مادی خونه، و از طرف دیگه این اتفاق، بدجور رم فشار اورده، مخصوصا اینکه حالا مادر محمد هم از دستم ناراحته، حتی دلم نمیخواد بعدازظهر برم زیارت و قیافه ی ناراحت مادر و ببینم... نمیدونم چی بگم... نمیدونم اگه بازم بگه که چرا نصیحتش نمیکنی در جوباش چی بگم...؟؟؟ خیلی احساس تنهایی میکنم... خداکنه وقتی به محمد میگم امشب بره پیش خانواده ش ناراحت نشه از دستم.. میزان علاقه شو به خودم میفهمم اما نمیتونم اجازه بدم این علاقه خانواده شو ازم دور کنه..
شایدم گناه بزرگی انجام دادیم و این تاوان همون گناهان هست... اگه اینطوریه خدایا ازت بخشش میخوام... بخاطر همه ی کوتاهی ها و اشتباهاتی که انجام دادیم. خدایا تو خودت نگهدار همه باش... مواظب محمد منم باش... من بجز اون تو این دنیا هیچ کس و ندارم... اون تنها تکیه گاه من بعد از توئه... خودت میدونی از وقتی اون خبر و شنیدم تو چه حالی هستم... اگه براش اتفاق بدی می افتاد من چیکار میکردم...
خدایا خودت به حال ما بنده های تقصیرکارت رحم کن...!