وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
امروز شنبه ست... آغاز یه هفته نامعلوم دیگه... توکل ما که به صاحب همه ی این لحظات هست و بس...
هفته پیش قشنگ ترین هفته زندگیم بود... هفته ای که هرشبش در کنار محمدم بودم. در آغوشش و غرق در عشق زلالش... هیچ کجای دنیا نمیتونم مثل اونو پیدا کنم. داشتن همسری مثل محمد حتی در خیالاتم هم جا نمیگرفت. واقعا صفات خوبش انقدر زیاده که گاهی می مونم چطور انگشت روی من گذاشته، چطور منو انتخاب کرده... درسته گاهی یه اختلافات کوچیکی بین مون پیش میاد اما شاید هیچکس باور نکنه اگه بگم اون اختلافات رابطه مون و از گذشته محکم تر و عاشقانه تر میکنه...
چشمای محمد یه دنیا شور و عشقه، آغوشش سراسر آرامشه، و حرفاش خود خود خوشبختی، هروفت غمگینم، هروقت تو خودم فرومیرم هروفت فکرم ناآرومه این محمده که اگه کنارم باشه با خنده ها و حرفا و هدیه ها و محبتاش منو از اون حالت بیرون میاره، هروفت خسته م این محمده که هوامو داره و هیچ کار اضافه ای ازم نمیخواد. هروقت اشتباهی میکنم این محمده که اشتباهم و با مهربونی گوشزد میکنه... هروقت نیاز به آغوش و محبتش دارم بازم این محمده که مثل یه عاشق و مجنون واقعی عشق و از تمام وجودش بهم تقدیم میکنه... همه زندگیم شده محمد... دلیل همه ی خنده هام، همه امیدم به زندگی کردن فقط وجود نازنین اونه، قبل از اینکه نامزد بشم همیشه تو روابط زن و شوهر برای خودم شرط و شروطی سرهم میکردم، اما حالا با همه وجود اعتراف میکنم توی زندگی هیچ شرطی وجود نداره، توی دوست داشتن فقط باید محبت کنی، فقط باید دوست داشته باشی، و من از صمیم قلب محمدو دوست دارم،
شاید گاهی با حرفام ناراحتش میکنم اما خودش و من خوب میدونیم که هیچی توی دل مون نیست... همه ش از روی حساسیت و علاقه ی زیادیه که نسبت به هم داریم، اگه اون اوایل نامزدی دلم میخواست دوران نامزدی طولانی تر بشه اما حالا باید بگم حتی یه شب طاقت دوری شو ندارم. دلم میخواد این چند ماه باقی مونده هم زودتر بگذره و من بشم عروس خونه ش، بشم خانوم خونه ش،
پنجشنبه ای که گذشت وقتی از دفتر رفتم بیرون تصمیم داشتم برم حموم، خونه که رسیدم ساعت 2 شده بود، با عجله لباسامو ورداشتم و رفتم حموم بیرون، انقدر شلوغ بود که گفتم حتما تا غروب توی صف موندگارم اما خدا رحم کرد و زود یه اتاق واسه خودم پیدا کردم. وقتی حموم کردم و تروتازه شدم، لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون، دیدم که دونه های سفید برف همینطور از آسمون میان پایین. خیلی خوشم اومد... هوا هم حسابی سرد شده بود... تندی توی اولین سرویس سوار شدم و وقتی رسیدم خونه، به مادر گفتم بخاری رو روشن کنه، خودم کنار پنجره نشستم و به بارش آروم و قشنگ برف نگاه میکردم. دلم محمدمو میخواست، قرار بود غروب بیاد و مارو ببره زیارت، اما معلوم نبود کارش کی تموم میشه، موهامو باز کردم تا خشک بشه و براش یه اس زدم. اما جواب نداد. بهش زنگ زدم صداش انقدر گرفته بود که گریه م گرفت... آخه چرا... حتی دلیلشو که پرسیدم جواب نداد، و گفت چیزی نشده، منم چیزی نگفتم و قطع کردم. گفت تا نیم ساعت دیگه میرسه خونه، برف هم خیلی شدیدتر میبارید. نیم ساعت نشده بود که صدای باز و بسته شدن در حیاط و شنیدم و بعدش صدای قشنگ شو که توی هال پیچید... میخواستم برم استقبالش اما انقدر از دستش ناراحت بودم که از جام بلند هم نشدم. مثل بچه ها قهر کرده بودم و نشسته بودم. محمد وارد اتاق شد و اول به بقیه سلام کرد و بعدش اومد موهامو که باز بود کشید، و سلام کرد... با لجبازی گفتم: نکن دیگه محمد... اونم خندید و رفت پیش مادر نشست... هرچی منتظر موندم درباره ی رفتن به زیارت چیزی بگه هیچی نگفت. منم بیشتر ناراحت شدم. یه چندباری صدام کرد برم پیشش بشینم اما گوش نکردم و رفتم وضو بگیرم. وقتی برگشتم مادر داشت بهش میگفت آدم میلیون ها پولش و گم میکنه خم به ابرو نمیاره، محمد هم میگفت خوب از منم میلیون ها پولم گم شده... منم خیلی ناراحت شدم که چرا به خودم نگفته پول گم کرده... هیچ سوالی نکردم و اول نماز خوندم، بعدش هم نشستم کنار بخاری و پماد روی زانوم زدم. انقدر منتظرم موندکه بلاخره خوابش گرفت و خوابید... تقریبا نزدیک غروب بود... جانمازمو پهن کردم و بعدش یه پتو روی محمد کشیدم... شروع کردم نماز خوندم که محمد هم بیدار شد. تا من نماز خوندم و دعای کمیل، انم لپ تاپ منو برداشت و بمب خنده رو نگاه کرد. وقتی دعا و نمازم تموم شد، بهم گفت بیا خانومی پیشم بشین چرا امشب باهام قهری...؟
هیچی نگفتم و رفتم کنارش نشستم. دلم میخواست بغلم کنه، اما مشغول فیلم بود، بلاخره فیلم تموم شد و یه دفعه محمد گفت که بیا باهم بیرون یه هوایی بخوریم و میوه بخریم.... اول قبول نکردم اما بعدش دلم نیومد، باهم دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و تو راه محمد ازم پرسید که عزیزم چرا انقدر ناراحتی....؟ منم بهش گفتم که چرا وقتی پول گم کرده به خودم نگفته.... اونم خندید و گفت نه عزیزم کی میگه پول گم کردم.... فقط تو حسابام یه کم مشکل پیش اومده که حل میشه، همین... بعدش هم گفتم چرا زیارت نرفتی با اینکه قول دادی..؟ گفت خوب برف میبارید گفتم اگه بریم یه وقت پاهات یخ نکنه درد بگیره... با این حرفش به این نتیجه رسیدم که بازم زود قضاوت کرده بودم. صورتشو بوسیدم و باهم آشتی کردیم. سر راه کیوی و پرتغال خریدیم و یه مقدار سبزی و نوشابه، وقتی رسیدیم خونه، اخمام باز شده بود و فقط میخندیدم...
بعد از خوردن شام یه کم نشستیم حرف زدیم و بعدش رفتیم اتاق خودمون، بخاری رو روشن کردم و کنار محمد نشستم، انقدر به خودم رسیده بودم که محمد هی ازم تعریف میکرد. بوسم میکرد ، نازم میکرد، بغلم میکرد، ولی یه دفعه که روی سینه ش سرمو گذاشته بودم یه دردی تو قفسه سینه م پیچید که تمام بدنمو لرزوند. نفسم بالا نمی اومد... سمت چپ سینه م بدجور درد گرفته بود، حتی نمیتونستم از جام تکون بخورم... به سختی نفس میکشیدم... محمد عزیزم هم خیلی نگران شده بود. هی میپرسید عزیز چی شده؟ حالت خوبه؟ ولی من نمیتونستم درست جواب بدم.... صدای زنگ تلفن و شنیدم... و بعد گفتن این جمله که الان میام.... و بعد هم محمد اومد بالای سرم و گفت عزیز حال زهرا بازم خراب شده باید برم. منم حالم خیلی خراب بود اما زهرا مهم تر بود... نفسم بدجور سنگینی میکرد. بی حرکت افتاده بودم. به سختی به محمد گفتم که بره زهرا رو برسونه بیمارستان من خوبم و نگرانم نباشه، محمد هم با یه عالمه نگرانی از کنارم رفت، ولی بعدش متوجه شدم که فاطمه رو فرستاده پیشم که نترسم... انقدر درد داشتم که اشکم دراومده بود. چرا اون درد بازم برگشته بود. نمیدونستم... نفهمیدم کی خوابم برد.... یه دفعه با بوسه ی داغ محمد چشمامو باز کردم... تازه رسیده بود، خیلی خسته بود، خیلی هم نگران، ازم پرسید بهترم؟ گفتم آره بهترم اما در حقیقت هنوزم درد داشتم... کنارم نشست و موهامو ناز کرد، تو چشاش یه عالمه اشک جمع شده بود، هی نازم میکرد و منو میبوسید و میگفت عزیزم تو بخواب، من بالاسرت هستم. نمیخوای ببرمت دکتر...؟ منم گفتم نه عزیز... خوبم... نگران نباش
یه چند دقیقه که بالاسرم نشست فهمیدم که داره گریه میکنه، خیلی نگران شده بود. با همه ی دردی که داشتم به طرش چرخیدم و بهش گفتم بیا کنارم دراز بکش، اون گفت نه من بیدارم تو بخواب اما من گفتم میخوام تو بغل تو بخوابم... با این حرف دیگه چیزی نگفت و آهسته کنارم زیر پتو دراز کشید... با هر حرکت قفسه سینه م میسوخت... به سختی کنارش دراز کشیدم و با گذاشتن سرم روی سینه ش خوابیدم... صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم. دیگه دردی نداشتم و این موضوع خیلی خوشحالم کرد.... با لبخند محمد و صدا کردم که پاشه نماز بخونه، اول حالم و پرسید و بعدش که مطمئن شد خوبم، باهم رفتیم وضو گرفتیم و نماز خوندیم... میدونستم خیلی خوابش میاد چون شب تا دیروقت بیمارستان بود... ولی نخوابید... تا موقع صبحانه فقط باهم حرف زدیم و شیطونی کردیم... چقدر کیف داد... هرچی از اون ساعت ها بگم کم گفتم... بلاخره ساعت 8:30 شد و رفتیم اون یکی اتاق واسه صبحانه خوردن.... انقدر سرحال بودم که خودم تعجب کردم، با اشتها صبحانه خوردم و بعدش با محمد رفتیم اون یکی اتاق تا من روی پارچه ای که مادر داده بود نقاشی بکشم واسه سرمه دوزی...
اونجا هم با کلی شیطونی و خنده کارمو تموم کرد... مهدی هم ساعت 10 رسید و برای ناهار بهش گفتیم بره نفری دوتا ساندویچ فلافل بیاره بخوریم... ناهار و هم با خنده و خوشی خوردیم و بعدش من رفتم نماز بخونم، نمازم که تموم شد، مونده بودم نقاشی رو با چی پررنگ کنم که پاک نشه، بلاخره به ذهنم رسید که با خط لب بکشمش... کشیدمش، خیلی خوب دراومده بود. محمد هم نمازشو خوند و من آماده شدم که بریم خونه محمداینا ، هم عیادت زهرا هم دادن پارچه به مادر و هم زیارت ابوالفضل... مامان هم از مهمونی قرار بود همونجا بره، من و محمد با خوشحالی از خونه زدیم بیرون و اینبار با ماشین های سرویس رفتیم خونه شون، خونه که رسیدیم مادر اینا مهمون داشتن، معصومه دخترخاله ی محمد بود با بچه هاش، زهرا جون هم زیر پتو نشسته بود و حالش زیاد خوب نبود... احوالش و پرسیدم و بعدش با مادر و خاله جان و معصومه و مامان و محمد و بابا نشستیم چای خوردیم... بعدش پارچه رو به مادر نشون دادم و ازش پرسیدم که چطوری سرمه دوزی میکنه، مادر هم توضیح داد، خیلی خوشم اومده بود، دلم میخواست همونجا میشستم و ازش یاد میگرفتم. خلاصه صحبتا که تموم شد، با محمد و مادر اومدیم بیرون، سوار ماشین شدیم و اول رفتیم زیارت ابوالفضل... اونجا کلی برای محمدیم دعا کردم، بعدش هم برگشتیم خونه، خدیجه زحمت کشیدم بود ماکارونی پخته بود، با اشتها خوردمش و چون سرم درد میکرد هی قرص سردرد هم خوردم،
نماز که خوندم دیگه حوصله نداشتم بمونم این یکی اتاق، با محمد رفتیم اون یکی اتاق و محمد بخاری رو روشن کرد و من رختخواب و انداختم، آخرین شبی بود که باهم بودیم و ار فرداش بازم باید میرفتیم سرکار، با همدیگه یه فیلم تو لپ تاپ گذاشتیم و نگاه کردیم، خیلی کیف داد اما هنوز فیلم تموم نشده بود که دیگه حوصله مون نکشید آخه شیطونی مون گل کرده بود، منم پیشنهاد کردم یه آهنگ ملایم بذاریم و بعدش چراغا رو خاموش کنیم، محمد هم قبول کرد و بعد از گذاشتن یه آهنگ ملایم، آروم آروم شروع کردیم به بوسیدن همدیگه، هیچ کلمه ای نمیتونه شیرینی و لذت اون لحظات و بیان کنه، وقتی تو آغوش کسی که دوستش داری رها باشی و هرجور دوست داشته باشی بتونی در کنارش لذت ببری، بعد از یه شیطونی حسابی کم کم خوابمون گرفت و بازم مثل همیشه تو بغل همدیگه زیر پتو دراز کشیدیم. دلم میخواست حرفی رو که سه روز بود میخواستم بهش بگم و همون موقع بگم، نمیدونستم ناراحت میشه یا نه اما خوب مجبور بودم، بخاطر هردومون، اینکه محمد هرشب خونه مون می اومد شاید برای ما لذت بخش بود اما از دید بقیه صورت خوشی نداشت، دلم نمیخواست کسی پشت سرمون بد فکر کنه یا حرف دربیاره، تا یک ساعت با محمد درباره ی این موضوع حرف زدیم، آخر هم گریه م گرفت چون واقعا دوستش داشتم و نمیخواستم حتی یه لحظه ازش دور باشم، تصمیم گرفتیم از این به بعد هفته ای دوبار همدیگه رو ببینیم، روزای دوشنبه و روزای پنجشنبه تا جمعه، محمد خیلی ناراحت بود، میدونستم از حرفام ناراحت نیست بلکه از این ناراحته که چرا عروسی نکرده بودیم تا اون موقع...
خلاصه امروز صبح هم با یه عالمه ناراحتی و دلتنگی از هم جدا شدیم، شاید محمد باورش نشه که امروز صبح برای من مثل همون روزایی بود که میخواست بره سفر کاری اونم برای چند روز... وقتی از ماشینش پیاده شدم نگاهش بدجور منو لرزوند، تا همین الانم خیلی دلتنگش شدم، ولی باید تا روز دوشنبه صبر کنم، قرار گذاشتیم از این به بعد بغیر از روزایی که قراره شب خونه مون بیاد همه غروب ها رو خودم برم خونه آخه محمد گفت که اگه منو برسونه خونه و خودش بره خونه ی خودشون طاقت نمیاره و بهتره اصلا غروب منو نبین چون اینطوری راحت تره، منم قبول کردم گرچه برام سخت بود...
الانم ساعت 9:29 هست و توی اتاق نشستم، بدجور دلتنگش شدم.... کاش زودتر روز دوشنبه برسه که از همین الان دلم برای دیدنش لک زده... خدایا محمد عزیزمو به خودت سپردم.. همیشه مواظبش باش