چقدر مسخره ست...
اصلا من مسخره م... رفتارم مسخره ست... خودم مسخره م... دلم میخواد داد بزنم... آخه چرا...؟ چرا محمد با من اینطوری رفتار میکنه...؟ چرا با من یه طوری رفتار میکنه انگار تمام ناراحتی های من الکیه، تمام حساسیت های من بچه گانه ست... از خودم داره بدم میاد... از خودم متنفرم... براش زدم که خیلی بی خیالی، حتی یه بار نگران نشدی که چرا به مسیجت جواب ندادم... و وقتی هیچ جوابی نداد براش زنگ زدم تا بدونم چرا جواب نداده، اما همون وقت سرفه م گرفت... اون پرسید که چرا سرفه میکنی؟ مریض شدی..؟ و من به شوخی گفتم که مگه برات مهمه...؟
یه دفعه عصبانی شد و خواست قطع کنه... بهش گفتم بابا شوخی کردم معذرت... اما دیگه لحنش تغییر کرد، گریه م گرفت، به جای اینکه یه چیزی طلبکار بشم یه چیزی هم بدهکار شدم. یه دفعه گوشی رو قطع کرد... بعدش هرچی زنگ زدم تماسمو قطع کرد و هرچی اس زدم که جواب بده هیچ جوابی نداد... همین چند دقیقه ی پیش هم زنگ زده و میگه چرا صدات گرفته ست...؟ بعدش هم مثل همیشه تصمیم گرفت و گفت که تمومش کن هرچی بوده... و با عصبانیت هم گفت فهمیدی گفتم همه چی تمومه... دیگه بهش فکر نکن....
بغضم ترکید... یک ساعت اینجا با نگرانی منتظر زنگش بودم و داشتم معذرت خواهی میکردم اما حالا چی گیرم اومد..؟ درسته حرف درستی نزدم اما حداقل اون برای یک بار هم که شده عصبانی نمیشد و مراعات حالم و میکرد... بعد این همه دوری پاداش صبوریم این نبود... خیلی دلم شکسته... شایدم بیش از حد حساس شدم بخاطر دوری از محمد... اما اون منو درک نکرد... مثل همیشه طوری حرف زد انگار همه تقصیرات گردن منه... مطمئنم اگه این حرفا رو هم بهش میگفتم در جوابم میگفت: چیه دلت میخواد من معذرت بخوام... باشه من معذرت میخوام... من اشتباه کردم، اما من دلم اینو نمیخواد... دلم همراهی شو میخواد، دلم میخواد درکم کنه، دلم میخواد سرم داد نکشه و تو این لحظات دوری که بیشتر از همیشه حساس شدم هوامو بیشتر داشته باشه، اما اون................
گفته یک ساعت دیگه زنگ میزنه، حتما بخاطر ناهار قطع کرده اما خبر نداره که عزیزترین کسش اینجا میلی به ناهار نداره و هیچی نمیخوره... خبر نداره چقدر گریه کردم... خبر نداره چه روزایی رو دارم میگذرونم... صبح ها تو یخی و سرما تنهایی میرم دفتر و شبا هم تنهایی برمیگردم خونه، تمام طول راه مزاحمم میشن، متلک بارم میکنن، و من با خاطرات گذشته و با یاد لبخندش همه چی رو تحمل میکنم... نذاشتم تا حالا دوریش منو از پا بندازه.... اما وقتی اینطوری باهام برخورد میکنه دیگه طاقت و توانم از بین میره... دیگه نمیتونم تحمل کنم. دیگه صبرم به صفر میرسه... دیگه فقط دلم میخواد روزها بیفتم و کسی کاری به کارم نداشته باشه...
فهمیدم گناه من چیه... گناه من اینه که همیشه الکی نگرانش میشم... هروقت زنگ میزنم که خاموشه یا جواب نمیده مثل این سیریشا به گوشی میچسبم و تند تند زنگ میزنم و از نگرانی دق میکنم... و هر وقت هم اس میدم و جواب نمیده با اس ام اس خودمو خفه میکنم تا بلاخره جواب بده، و در قبال این همه نگرانی انتظار دارم یه ذره نگرانم بشه مثل امروز که وقتی اس ام اس شو جواب ندادم... و وقتی فهمیدم که حتی نگران هم نشده، این حالت بهم دست میده... خیلی ناراحتم، از خودم، از رفتارم، از نگرانی های زیادم، چه کنم که دست خودم نیست... چه کنم که هیچکس منو درک نمیکنه.... چه کنم که بیش از حد محمد و دوست دارم و حتی یه لحظه دوست ندارم ازش بی خبر باشم... یه لحظه دوری از اون برام به اندازه ی یک سال میگذره... خیلی دلم گرفته خدااااااااااااا.... شایدم محمد وقتی برگرده حتی وقت نکنه این نوشته ها رو بخونه، اینا رو فقط واسه دل خودم مینویسم ... واسه اینکه حرفای من و و نگرانی های منو فقط صفحه سپید این وبلاگ با کمال میل قبول میکنه و هیچی نمیگه.... خیلی خسته م... روح و جسمم بعد از این همه انتظار و بلاخره اینطور تموم شدن، خسته ست.... بدجور افتادم... شاید حتی محمد با خوندن این حرفا بهم بخنده، میدونم میخنده، آخه هیچکس از حال من خبر نداره، هیچکس نمیدونه این چند روز و چطور گذروندم... هر روز حتی ثانیه هاشو هم شمردم... به امید اینکه محمدمو هرچه زودتر ببینم اما امروز.....
فقط دلم میخواد گریه کنم... اما چشمه ای اشکهام هم خشکیده...!
:: بازدید از این مطلب : 637
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0