چهارمین روز جدایی
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز شنبه ست... از سر صبح تا حالا دارم به محمد اس میدم که اجازه بده برم ختم رئیس اما اجازه نمیده... هرچی هم میپرسم که حداقل یه بهونه بگو که در قبال نرفتنم بیارم بازم هیچی نمیگه.... خیلی ناراحتم... دیروز جمعه هم خیلی بد گذشت... همه ش تو تنهایی خودم بودم. مادر هم که مریض بود... حال و حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس و هم نداشتم... محمد هم معلوم نیست کی بیاد... سه شنبه هم قراره عمو از حج برگرده... بدون محمد حوصله ی بودن تو مهمونی شو هم ندارم... اصلا بریدم... دلم میخواد برم تو یه اتاق کوچیک و تا ابد همونجا بمونم تا از تنهایی و گشنگی بمیرم... خیلی دلم گرفته... دیشب هرچی پشت گوشی گریه کردم که دلم گرفته محمد همه ش سربسرم میذاشت و میخندید... نمیدونست تو چه حالی هستم

خوش به حالش که حداقل انقدر سرش به کار گرمه که حتی نمیتونه یه اس کوچولوی منو جواب بده... خوب مسلمه که حتی وقت پیدا نمیکنه به من فکر کنه... فقط شبا یکم براش سخت میشه که اونم بخاطر خستگی زودی خوابش میبره... تا میام یه چند کلمه با اس صحبت کنم میگه خسته ایم و باید بخوابیم... خیلی تنها شدم. خیلی زیاد... حال و هوای محرم هم که بدتر حالم و خراب کرده... میخواستم امروز روزه بگیرم که مادر نذاشت.. انقدر بداخلاق شده بود سر صبح... همه رو به زور بیدار کرد و با بداخلاقی صبحانه رو آماده کرد و بعدش هم مجبورم کرد بخورم... خیلی حرصم گرفته... از دنیا، از آدماش ،از اینکه صبح هم با بابا داشتیم می اومدیم دفتر همه ش میگفت تو باید به محمد روحیه بدی و نذاری برگرده... باید بهش بگی اونجا بمونه و کارش و تموم کنه... منم هی مجبوری میخندیدم و تو دلم زار گریه میکردم... آخه یکی نیست بگه پس من چی....؟ کی دلش به حال من میسوزه...؟ کی به من روحیه میده...؟ تو خونه که همه تو کار خودشون غرق هستن... مامان محمد هم که فقط یه بار زنگ زده حالم و پرسیده که اونم بخاطر این بود که بابا بهش گفته بود زینب یه کم ناخوشه... وگرنه تو این سه روز حتی یه بار بهم زنگ هم نزده... خیلی دلم گرفته... از تنهایی.. از اینکه فهمیدم بیشتر از اونی که فکر میکنم تنها بودم و خبر نداشتم... دلم پره... دیشب یه خواب خیلی بد هم دیدم... خواب دیدم تو خونه ی عمه م نشسته بودیم و پسر عمه هام همه جمع بودن و محمد هم بود... پسرعمه هام هی سربسرم میذاشتن و محمد همه ش میخندید... هی با چشم بهش اشاره میکردم که باید ازم طرفداری کنه اما اون ساکت نشسته بود و فقط میخندید.... آخرش هم گریه م گرفت واز خواب بیدار شدم...

الانم موندم سر ظهر که همه میخوان برن من چطوری بمونم...؟ مجبورم برم یه جای دیگه و تا اومدن شون اونجا بمونم... خیلی عصبانیم خداااااااااااااااا... دیشب موقع خواب انقدر حالم خراب شده بود که اصلا خوابم نمیبرد... واسه محمد یه اس زدم اما فقط پرسید چی شده و بعدش هم گرفت خوابید...امروز صبح هم حتی یه بار حالم و نپرسید... خیلی دلم گرفته... خیلی زیاد... کاش این دو روز باقی مونده ی این هفته هم تموم بشه و بمونم خونه... از سرکار اومدن تو این هفته بیزارم... از تنهایی خسته شدم... از اینکه همه ازم توقع دارن صبور باشم و گریه نکنم... از زن بودنم خسته شدم.... کاش منم یه مرد بودم... اون وقت همیشه بدون ترس از زن بودنم هرکاری رو میتونستم انجام بدم... الان یه خبر بد رو هم شنیدم که روزم و بدتر خراب کرد.... خدیجه خواهرم از کارش اخراج شد...

آه ه ه ه ه... خدایاااااا چرا مشکلات ما هیچ وقت تمومی نداره... تازه خیال مادر راحت شده بود کمی... حالا با بیکار شدن اون یه پایه از زندگی مون سست میشه... خدایا خودت کمک مون کن... با همه ی این اوضاع بازم شکرت





:: بازدید از این مطلب : 487
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست