وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
پنجشنبه گذشته، با محمد قرار گذاشتیم شب شام درست کنم و بریم شهرک حاج نبی و اونجا شام و بخوریم... اما ظهر پنجشنبه بود که مادر زنگ زد و گفت امشب خونه خاله محمد دعوت هستیم... کمی ناراحت شدم اما خوبیش این بود که میتونستم با محمدم باشم... ساعت 12:30 بود که محمد جوونم اومد دنبالم... باهم رفتیم دنبال خدیجه و بعدش رفتیم کاروانسرا ناهار خوردیم... کلی خندیدیم و خیلی هم غذا بهمون چسبید... بعدش رفتیم خرید و خدیجه یه چیزایی خرید و تو راه برگشت هم محمد یه سر رفت حموم... تا وقتی بیاد ما هم توی ماشین متنظرش نشستیم... وقتی از حموم برگشت ماه شده بود... پیراهن سفید که خیلی بهش می اومد پوشیده بود و بازش گذاشته بود، انقده خشگل شده بود که دلم میخواست بپرم بغلش کنم، وقتی رسیدیم خونه، لباسم و عوض کردم و نشستیم باهم انار خوردیم... و گیم هم زدیم
بعدش با محمدی رفتیم اون یکی اتاق و حسابی بوس بوسی کردیم همدیگه رو... عسیسم انقده لباش خوشمزه بود که طاقت نداشتم ازشون دل بکنم... دکمه پیراهنشو باز کردم و گردنش و بوسیدم، وای انقده داغ بود ...صورتم و بهش چسبوندم و چند دقیقه ای روی سینه ش دراز کشیدم، بعدش مادر از خونه دایی اومد... خاله محمد همه رو دعوت کرده بود، نزدیک شب که شد با دایی اینا راه افتادیم رفتیم... اونجا همه جمع بودن، ولی مردا و خانوما از هم جدا شدن، وای دلم برای محمدم تنگ میشد... پیش خاله هاش که نشستم شروع کردم حرفیدن، کلی حرف زدیم و خندیدیم، زهرایی هم که الهی قربونش برم سرما خورده بود، هی دلم میخواست بلند شم کمک کنم اما خوب باید سنگین میشستم... بعد از خوردن شام و میوه و چایی و گپ زدن وقت رفتن رسید، عمو اینا اول رفتن و دایی و زن دایی و مادر و بابای محمد رسوند و من و آبجیا همه با ماشنی محمد رفتیم... ولی تو راه یه دفعه محمد فرعی پیچید و رفتیم تو جاده خاکی، ازش پرسیدم چیکار میکنی؟ گفت : پیاده شو یکمی رانندگی کن یاد بگیری... همه خندیدن، منم پیاده شدم و راه افتادیم، یه کمی سخت بود آخه اتومات نبود، به دقعه یه موتوری اومد و از بغل مون رد شد، وایستاد و یه نگاه کرد و گفت: با نور بالا جرکت نکن، ماهم چیری نگفتیم و دوباره راه افتادیم که ره دفعه گشت شبانه از راه رسید، دستور توقف داد، بچه ها ترسیده بودن اما خوب واسه من و محمد دیگه تکراری شده بود، محمدمو پیاده کرد و پرسید اینا کین؟ گفت : یکیش نامزدمه بقیه شون هم خواهرای نامزدم، بعدش هم عقدنامه که تو جیبش بود و نشون داد... اونا هم یه کم تذکر دادن و رفتن،
خلاصه رسیدیم خونه و یه کمی میوه خوردیم و بعدش با محمدی رفتیم اتاق همیشگی مون... قربونش برم انقده با اون تی شرت توسی رنگش خشگل شده بود... بغلش کردم و حسابی همدیگه رو ماچ ماچی کردیم... تا دیروقت باهم بیدار بودیم، بعدش هم خوابیدیم که البته یه بار حالم خیلی خراب شد... نزدیک مردن بودم گوش شیطون کر... نفسم بند اومده بود، صبح هم چون مادربزرگ و دایی محمد از کربلا می اومدن محمد باید زود میرفت گوسفند میبرد خونه... واسه همین بعد از نماز صبح دیگه نخوابیدیم، کلی باهم گپ زدیم و خندیدم... انقده خوش گذشت، ساعت 6 بود که محمدیم با کلی بوسه ازم خداحافظی کرد و رفت، هوا خیلی سرد بود، منم رفتم اون یکی اتاق که دیدم مادر حسابی مریض شده، مادر بلند شد رفت و منم تو جاش خوابیدم، ساعت 6:30 یا 7 بود که محمد زنگ زد نزدیک خونه ست... صبحانه رو درست کن که میام... منم بلند شدم، به داداشیم پول دادم بره تخم مرغ بخره و خودم بساط چایی رو آماده کردم، یه کم هم به خودم رسیدم، یه دفعه محمد زنگ زد که بیا در و خودت باز کن...
تعجب کردم، با خودم گفتم حتما یه چیزی آورده... دم در که رسیدم از سوراخ کلید نگاه کردم دیدم یه چیز صورتی رو قایم کرد پشتش و در زد، منم تندی در و باز کردم... داخل که اومد دستش هنوز پشتش بود... هی بهش گفتم چی آوردی هی گفت هیچی، از من اصرار و از اون ناز... بعدش یه دفعه دستاش و جلو آورد که دیدم، دستاش پر گل رز صورتی و سرخه... وای انقده خوشحال شدم یادم رفت بوسش کنم... گلا رو گرفتم که محمد خندیدم و دستمو گرفت و باهم رفتیم اتاق... بغلش کردم و گلا رو چون بلند بود بریدیم و گذاشیتم تو یه گلدون... بعدش باهم صبحانه خوردیم... بعد از صبحانه مادر چون حالش خوب نبود به پیشنهاد محمد بردیم دکتر... اونجا یه آمپول بهش زد که خوب شد، بعد هم برگشتیم که بریم استقبال کربلایی ها... تو راه برگشت رفتیم دوتا دسته گل بنفش رنگ خیلی خشگل سفارش دادیم و یکی یه دونه پتو هم خریدیم، بعد هم رفتیم تو شرکت میلاد المهدی که مثل بقیه منتظرشون بمونیم، خاله های محمد هم اومده بودن اما مادر خونه بود و آشپزی میکرد... مردا پایین نشستن و کل زنها یعنی استقبال کننده ها رفتند داخل شرکت نشستن... جمعیت خیلی زیاد بود... من هی دلم واسه محمد تنگ میشد... هی می اومد کنار بالکن شرکت که ببینمش اما نمیدیدمش... یه بار به بهونه خریدن بیسکویت واسه زن عمو رفتم پایین و تونستم محمد و ببینم، ولی بازم دلم طاقت نیاورد، بهش زنگیدم، اونم قربونش برم گفت تو ماشین خودم هستم اگه سردته بیا تو ماشین من بشین... منم از خدا خواسته تندی رفتم پایین و پیشش نشستم، نزدیک ظهر بود اما هنوز کاروان نرسیده بود،
محمدیم رفت نفری یه دونه همبرگر خرید و باهم خوریدیم... همون موقع بود که بابا اومد و گفت کاروان نزدیکه... منم تندی رفتم پیش مامان اینا، یه چند دقیقه بعد اتوبوس رسید و کلی جمعیت با چشمهای گریون و مشتاق ازشون استقبال کردن... وقتی اتوبوس رسید یه حس خاصی بهم دست داد...
نمیدونم چطور بگم... انگار با خودش بوی کربلا رو آورد... بغض کردم و بعدش دیگه گریه هام گوله گوله پایین ریخت، بعد از اینکه همه کربلایی ها پیاده شدن ما هم رفتیم پیش مادربزرگ و علی آقا... کلی بوس کردم مادربزرگ رو... انگار ضریح کربلا رو حس میکردم... جلوی اشکامو نمیتونستم بگیرم، حمعیت هم خیلی زیاد بود... خاله ها مادربزرگ و از جمعیت کشیدن بیرون و مردا هم علی آقا رو... وقتی آخرین نفر از جمعیت اومدم بیرون محمدی رو دیدم که نگران منتظرمه... همینکه منو دید دستمو گرفت و برد پیش ماشین و گفت همینجا بمون تا من مادربزرگ و بیارم... خلاصه مادربزرگ ومادر و زن عمو و من و محمد داخل ماشین نشستیم و بقیه هم تو ماشین بابا و یه اتوبوس تقسیم شدن، با خوشحال راه افتادیم... تو راه هی گریه م میگرفت... نمیدونم چرا اما خیلی دلم میخواست منم یکی از اون زائرا بودم... خونه که رسیدیم مادر جونیم همه آمادگیها رو گرفته بود، گوسفند و دست کشیدیم و با بوی اسپند و صلوات داخل خونه شدیم، خانوم ها و آقایون بازم جدا شدن، خلاصه غذا رو خوردیم و با زهرا هم کلی گپ زدیم و خندیدیم، بعد از غذا هم رفتیم تو اتاق مردا و روی سر کربلایی ها شکلات و بادام و پسته پاش دادیم، بعد علی آقا شروع کرد قصه سفر و گفتن، تو تمام وقت گوش می دادم و دلم پر از شوق سفر بود، سفر به اون مکان های زیبا... بعد از یه نیم ساعتی همه مهمونا رفتن، ماهم بخاطر اینکه مادربزرگ خودم خونه بود و بچه ها هم تنها بودن رفتیم خونه، البته محمد ما رو رسوند چون خودش میخواست بره فرودگاه دنبال حاجی.. اولش میخواستم باهاش برم اما تو راه که فکر کردم دیدم درست نیست باهاش برم، خلاصه با یه دلتنگی شدید ازش جدا شدم، ولی بعدش بهش زنگ زدم که هوا سرده ژاکتش و حتما بپوشه...
شبش هم با اینکه عمواینا خونه بودن حسابی دلتنگ محمد بودم، واسه همین زود خوابم برد، خدیجه قربونش برم همه کارا رو کرد و زحمت عمو اینا رو کشید، خیلی دوستش دارم، امروز صبح هم محمدی اومد دنبالم، شب هم قراره یه تلافی دیشب پیشم باشه، تو راه کلی باهم درباره مراسم عروسی حرف زدیم، راستش محمد دوست داره مراسم نگیریم و عوضش یه سفر بریم ایران... بریم پابوس امام رضا و همینطور دیدار قبر بابا جوووووووونم... حرفاش واقعا منظقیه... میگه زندگی رو با یه جشن کوچولو و با زیارت و دعای اموات شروع میکنیم... خیلی حرفاش به دلم نشست... بهش قول دادم فکرامو بکنم و خبرش کنم... اما ته دلم راضیم از نظرش... دلم میخواد باهم بریم ایران... ولی به مادر فکر میکنم، اینکه آرزوی اون همینه که بره ایران، واقعا موندم، چیکار کنم...!!!!!